نظریه تکاملی دلبستگی (به عنوان مثال ، بالبی ، هارلو ، لورنز) نشان می دهد که کودکان برای ایجاد دلبستگی با دیگران از نظر بیولوژیکی ، از قبل برنامه ریزی شده به دنیا می آیند ، زیرا این امر به آنها کمک می کند تا زنده بمانند.

نوزاد رفتارهای " آزادکننده اجتماعی " ذاتی مانند گریه و لبخند ایجاد می کند که پاسخ های مراقبت ذاتی از بزرگسالان را تحریک می کند. تعیین کننده دلبستگی غذا نیست ، بلکه مراقبت و پاسخگویی است.

بالبی پیشنهاد کرد که کودک در ابتدا فقط یک دلبستگی اولیه (یکنواختی) تشکیل می دهد و شکل دلبستگی به عنوان یک پایگاه امن برای کاوش در جهان عمل می کند.

رابطه دلبستگی به عنوان نمونه اولیه برای همه روابط اجتماعی آینده عمل می کند ، بنابراین برهم زدن آن می تواند عواقب سختی به دنبال داشته باشد.

این تئوری همچنین نشان می دهد که یک دوره حساس برای ایجاد یک دلبستگی (حدود 0 تا 5 سال) وجود دارد.

اگر در این دوره دلبستگی ایجاد نشده باشد ، کودک دچار عواقب غیر قابل برگشت رشد مانند کاهش هوش و افزایش پرخاشگری خواهد شد.

جان بالبی، نخستین نظریه پردازی بود که دلبستگی را “پیوند روانشناختی پایدار بین انسانی” توصیف کرد.

بالبی علاقه مند بود علت اضطراب جدایی و ناراحتی که کودکان هنگام جدا شدن از مادران خود تجربه می‌کنند، درک کند.

برخی از نظریه های بدوی نشان می‌دهند که دلبستگی صرفاً یک رفتار آموخته شده است. این نظریه ها معتقد بودند دلبستگی صرفاً نتیجه رابطه تغذیه كودك با سرپرست است.

بالبی مشاهده کرد حتی تغذیه هم نمی‌تواند از اضطراب کودکان موقع جدا شدن از مراقبان اصلی، کم کند.

در عوض، وی دریافت که دلبستگی با الگوهای رفتاری و انگیزه های معینی مشخص می‌شود. هنگامی که کودکان می‌ترسند، برای تامین آرامش و امنیت مادران خود را می‌خواهند.

وی دلبستگی را محصولی از فرآیندهای تکاملی می‌دانست.

در حالی که نظریه های رفتاری معتقد بودند دلبستگی یک فرآیند آموختنی است، بالبی اعتقاد داشت که کودکان با یک گرایش ذاتی برای ایجاد دلبستگی با مراقبان خود متولد می‌شوند.

در طول تاریخ، کودکانی که رابطه تنگاتنگ با مادران خود را حفظ کردند، از حمایت و مراقبت و امنیت بیشتری برخوردار بودند، بنابراین به احتمال بالایی زنده می مانند. بنابراین از طریق فرآیند انتخاب طبیعی (نظریه داروین)، یک گرایش ذاتی برای تنظیم دلبستگی پدیدار شد.