نظریه تربیتی نیچه
فردریش نیچه در یک خانواده عمیقاً مذهبی به دنیا آمد. پدر و نیز پدر بزرگش کشیشهای پروتستان بودند. پدر نیچه از همان بدو تولد وی وسواس و کوشش زیادی در تربیت دینی فردریش داشت. دوران کودکی و جوانی نیچه با تحولات خاصی در زندگی او روبرو نیست. نیچه دوران مدرسه را در یک مدرسه وابسته به کلیسا گذراند و در ده سالگی شروع به آموزش موسیقی و سرودن شعر کرد.
اما زندگی او بسیار دشوار بود. تنها هنگامی که ٤ ساله بود ، پدر ٣٦ ساله او چشم از جهان فروبست. اما مادرش که زنی نیک نفس و پرمایه بود نگهداری از او را بعهده گرفت. نیچه سخت کوش و پرکار بود و هنگامی که تحصیلات دانشگاهی خود در رشته فلسفه در دانشگاه باسل را میگذراند ، به دلیل استعداد چشمگیرش حتی قبل از آنکه پایان نامه دکترای خود را به اتمام رساند در سال ١٨٦٩ صاحب کرسی استادی دانشگاه در رشته زبان یونانی گردید. در آنزمان نیچه تنها ٢٥ سال داشت. اما وضع سلامتی او هیچگاه رضایتبخش نبود. نامههای متعددی که از او بجا مانده است ، وجود انواع بیماریها و رنجهای جسمی را گواهی میدهند.
نیچه سالها از شکم درد ، چشم درد و میگرن رنج میکشید. به دلیل همین بیماریها و بویژه درد شدید چشم سرانجام در سال ١٨٧٩ یعنی هنگامی که تنها ٣٤ ساله بود ، تدریس در دانشگاه را رها کرد. بیماری سرانجام نیچه را مجبور به اقامت در یک استراحتگاه درمانی در سوئیس کرد. او همچنین مدت زیادی نزد خواهرش زندگی کرد و مورد مراقبت و پرستاری قرار گرفت. اما در سال ١٨٨٨ به بیماری فراموشی نیز مبتلا گشت و دو سال بعد در سن ٥٦ سالگی درگذشت.
نیچه از سرسختترین منتقدین تفکر و فلسفه سنت گراست. مهمترین مشخصات آثار و افکار او تیزبینی تحلیل گرایانه ، زبان گویا ، شکاکیت عمیق نسبت به دین ، قدرت و نیز تردید جدی در توانایی شناخت علمی انسان است. به عقیده نیچه کوشش انسان در راه شناخت واقعیت قبل از هرچیز از نیاز او به نتیجه کار و دستیابی به پایداری ناشی میشود. لذا انسان در رویکرد جهان شناسی خود در جستجوی ساده کردن و قابل پیش بینی کردن پرسشهاست.
نیچه منتقد سرسخت آسان گیری در شناخت و بررسی است. بر اساس چنین درکی است که نیچه به انتقاد شدید و رادیکال از ذهنی بودن فلسفه و متافیزیک و دین و فرهنگ میپردازد. او این باور را پیش میکشد که هیچ یک از مفاهیم و آموزههای دینی ، فلسفی و مرامی به خودی خود دارای ارزش مهمی نیستند بلکه این انسانها هستند که به آنها ارزش داده و نظام ارزشگذاری را ایجاد کردهاند. این انسانها نیز عملا انگیزهای جز ساده کردن حقیقت و اخلاق و قابل پیش بینی کردن بغرنجیها ندارند.
اما نیچه پس از این انتقادات تند و تیز ، خود در پی ایجاد دستگاه مفهومی تازهای نیست. زیرا نیچه اصولا منتقد «حقیقت» و «اخلاق» محض است. او همه کوشش خود را صرف افشاه ٴ انگیزههایی میکند که در پشت ارزشگذاریهای موجود نهفته است. از همین رو نیچه و نگرش انتقادی او همچون کارآمدترین راه گشای مدرنیته محسوب میشود. زیرا رویکرد عمومی او با همه زیگزاگها و فراز و نشیبها بطور کلی همواره در جستجوی نقد ارزشهای از پیش تعیین شده است. او از این طریق در حقیقت نقش بزرگی در افزایش آگاهی انسانی ، تابو شکنی و نشان دادن نسبی بودن ارزشهای بشری و مفهومی ، بازی کرد. تصادفی نیست که وی را یکی از بزرگترین و موثرترین متفکران شکل دهنده شناخت و معرفت امروزی بشر می دانند.
آثار مهم نیچه به ترتیب عبارتند از: تولد تراژدی (١٨٧٢)(Die Geburt der Tragoedie) ، انسانی ، چنین انسانی (١٨٧٣)(Menschliches, Allzumenschliches) ، دانش شاد (١٨٨٢) (Die froehliche Wissenschaft) ، چنین گفت زرتشت (٩١_١٨٨٣)(Also Sprach Zarathustra) ، خواست معطوف به قدرت (١٨٨٦) (Der Wille zur Macht) و سرانجام آخرین اثر که فشرده زندگی و افکارش میباشد: «اکه هومو» (١٨٨٨) (Verket Ecce Homo) «این است انسان» (١٨٨٨) نام دارد.
نظریه تربیتی
هر چند در آثار نیچه، اندیشه هایی که درباره ی کودک بیان می شود، بسیار کم و اجمالی است، اما چون نیک بنگریم متوجه می شویم که از منظر وی، کودک جایگاه ویژه ای دارد. او در کتاب فراسوی نیک و بد چنین اظهار می دارد: پختگی مرد یعنی باز یافتن آن جدیتی که در روزگار کودکی در هنگام بازی داشته است .
بدین سان، می توان چنین استنباط کرد که در دیدگاه او، آن چه کودک بدان علاقه ی بسیار دارد یعنی بازی، نه تنها عبث و مایه ی وقت تلف کردن نیست، بلکه چنان مهم است که یک بزرگسال نیز آن گاه به پختگی می رسد که در فعالیت های اکنون خود، آن جدیتی را داشته باشد، که در زمان کودکی هنگام بازی داشت.
این فیلسوف آلمانی، در اثر دیگر خویش، «چنین گفت زرتشت»، آن گاه که از تمثیل سه مرحله ی تحول جان آدمی سخن به میان می آورد، باز نشان می دهد که برای کودک و ویژگی های او، اهمیت خاصی قائل می شود. «در این تمثیل، جان انسان در آغاز همانند شتر است. شتررمز باربری و فرمانبرداری و محترم دارنده ی ارزش های کهن است. افتخار او همانا بر دوش گرفتن و بردن سنگین ترین بارها یعنی بار سنگین ارزش های هزار ساله است. اما درجریان تحول، شتر شیر می شود» .
شیر که ویران کننده است، با گفتن «نه مقدس» آزادی خویش را آغاز می کند. اوبه فراسوی نیک وبد می رود و در مقابل آن چه وحی منزل تصور می شود، ایستادگی می کند. هنگام این تحول، جان آدمی، آزادی خویش را به چنگ آورده است، اما آفریدن ارزش های نو از دست او بر نمی آید، پس تحول دیگر باید. «تحولی دیگر تا شیرکودک شود. کودک آغازی نو و جنبشی نو است. کودک، بی گناهی، بازی و فراموشی است؛ چرخی است خود گردنده. او «آری مقدس» است» .
بنابراین جان آدمی هنگامی که از حالت فرمان برداری شروع می کند و به ساحت کودکی قدم می گذارد، با معصومیتی که بدان دست پیدا کرده، ارزش های جدیدی را طرح می افکند.حال این که ارزش های پیشین به تفسیر نیچه، ریشه درکجی وکاستی داشتندوبرای آن که زیبا جلوه کنند خود رادرقالب الفاظ زیباوفریبنده می پیچاندند.تمثیل نیچه بی شباهت به گفته ی مسیح نیست: به قلمرو الهی پای نخواهید گذاشت مگراین که دوباره بسان یک کودک شوید.
نیچه بشدت تحت تاثیر باروخ اسپینوزا بود که شعارش این بود: «گریه نکن ، نخند ، بیندیش». اما خود به یکی از بزرگترین و موثرترین متفکران و فیلسوفان غرب تبدیل شد و امروزه به عنوان یکی از پنچ متفکر بزرگ دنیا بشمار میرود. او ابتدا محقق زبان بود و کتاب انجیل را به زبان اصلی اش خوانده بود و در خانواده بشدت مذهبی با عمق روح و تربیت مذهبی آشنایی یافته بود. نیچه تبدیل انسان به موجودی گناهکار را که باید از طریق طلب بخشش از پروردگار و «نیروهای بالایی» عفو شود ، بشدت ضد انسانی میدانست. او بر این باور بود که دستگاه کلیسا و اندیشه گناهکاری و عفو و نیز زندگی پس از مرگ در حقیقت زندگی و نیروی خلاقیت را از انسان گرفته و او را اسیر کرده است. این عین اخلاق بردگی و اسارت است که انسان مجبور شود در برابر قدرت حکام چه دینی و چه غیر دینی زانو زند و طلب عفو کند. نیچه در جایی در انتقاد شدید از مذهب و کتاب انجیل میگوید: «هنگام به دست گرفتن کتاب انجیل ، برای اجتناب از آلودگی باید دستکش به دست کرد».
نیچه تاکید میکند که انسان بجای پذیرش یوغی که اژدهای مسیحیت به گردن او نهاده و همواره بر او فرمان رانده است که: «تو مکلف به….» ، باید به شیری تبدیل شود که بگوید: «من میخواهم». این نخستین پیش شرط گسستن از اخلاق دینی و گام نهادن در راه خلاقیت فردی و انسانی است. اما این نیز برای تبدیل شدن به فردیت قهرمانانه کافی نیست. باید یک گام دیگر به پیش نهاد و از شیر به کودکی معصوم تبدیل شد. چرا که «کودک معصوم» نماد تولدی تازه و دست نخورده است. تولد تازه انسان به معنای آن است که هیچ سنت و ارزش از پیش تعیین شدهای بر ذهنیت انسان نقش نه بسته است. ذهنیت کودک معصوم از هر گونه ارزشهای تحمیلی مسیحیت مبراست و لذا توانایی گسستن از ارزشهای دروغین و از پیش ساخته شده و ساده انگارانه را داراست. بنابراین شیر ، نماد تردید و شکاکیت و انتقاد از فرهنگ و اخلاق دینی است ، اما هنوز به معنای «ابر انسان» شدن نیست ، بلکه به معنای فردگرایی قهرمانانه است.
نظریه انسان برتر
اگر بپذیریم که نیچه در پی فرمانروا کردن فلسفه است آن وقت میتوانیم توصیف او را در «آنک انسان» در باب کتاب فراسوی خیر و شرّ و تمرکز بر نقد رادیکال سیاست مدرن دریابیم. تم فرمانروایی فلسفه بر دین یک تم سیاسی است و این فرمانروایی یک مانع جدی به اسم سیاست مدرن دارد؛ سیاست مدرن خصم فلسفه است و بنابراین کتاب فراسوی خیر و شر یک جنگ بزرگ روحانی است و ما در هر جنگی نیازمند متحدانی و موتلفانی هستیم. او تاکید میکند در صدد تربیت جنتلمن های آینده است و این هم یکی از تمهای فلسفه سیاسی کلاسیک است که توسط نیچه بار دیگر به صحنه آورده میشود. دانشوران، جانهای آزاده، و دانشمندان قرار است از رهگذر تربیت نیچهای به متحدان ابرانسان تبدیل شوند.
از منظر نیچه هدف غایی تربیت، احراز مقام انسان برتر بوده و در این راستا ضمن تعارض با مفاهیم تربیتی حاصل از اخلاق مسیحیت، انسان را در مقام خلق معنا می شناسد و زندگی را زمینی می شناسد.
مفهوم فردیت انسانی در نماد « ابر انسان »
به باور نیچه هوش و شناخت انسان بی نهایت و بی انتها نیست بلکه محدود و مشخص است. همین قرائت از محدودیت درک انسانی است که نیچه را به تردید و انتقاد از تاویلهای انسانی میکشاند و این متفکر را به شکاکیت و فلسفه انتقادی رهنمون میشود. بعبارت دیگر فردباوری نیچه نه محصول باور او به توانایی شگرف انسانی بلکه ناشی از تردید او به نگاه انسان به جهان پیرامونی اش است. علت پایهای رویکرد انتقادی نیچه به انسان و جامعه در نگرش ضد دینی او نهفته است. نیچه بر این باور است که تفکر دینی نزدیک به ٢٠٠٠ سال بر اندیشه انسان چیره بوده است. این ارزشهای دینی همواره به انسان امر و نهی کرده و به او حکم کردهاند که چه باید کرد و چه نباید کرد. چیرگی نگرش اخلاق و فرهنگ دینی بر انسان یوغی به گردن او نهاده است و رهایی انسان از یوغ این بندگی تنها زمانی مقدور است که از آن بلگسلد.
نیچه در کتاب «چنین گفت زرتشت» دین را به اژدهایی تشبیه میکند که طی قرنها بر سرنوشت و تفکر انسان فرمان رانده است. اخلاق دینی و دستورالعملهایی که این ارزشها برای زندگی انسان در نظر گرفته همچون جبری دروغین است که مانع روشن بینی و شناخت و تکامل انسان است. بنابراین عامل اصلی محدودیت بینش انسان ، دین و ارزشهای ناشی از آن میباشد. راه انسان برای فردیت یافتن از مسیر غلبه بر اخلاق دینی میگذرد و لذا باید بر این اخلاق دینی چیره گشت و آنرا بدور افکند تا بتوان به «ابر انسان» تبدیل شد و بر محدودیتهای بینشی انسان عادی فایق آمد.
نیچه تاکید میکند که انسان بجای پذیرش یوغی که اژدهای مسیحیت به گردن او نهاده و همواره بر او فرمان رانده است که: «تو مکلف به….» ، باید به شیری تبدیل شود که بگوید: «من میخواهم». این نخستین پیش شرط گسستن از اخلاق دینی و گام نهادن در راه خلاقیت فردی و انسانی است. اما این نیز برای تبدیل شدن به فردیت قهرمانانه کافی نیست. باید یک گام دیگر به پیش نهاد و از شیر به کودکی معصوم تبدیل شد. چرا که «کودک معصوم» نماد تولدی تازه و دست نخورده است. تولد تازه انسان به معنای آن است که هیچ سنت و ارزش از پیش تعیین شدهای بر ذهنیت انسان نقش نه بسته است. ذهنیت کودک معصوم از هر گونه ارزشهای تحمیلی مسیحیت مبراست و لذا توانایی گسستن از ارزشهای دروغین و از پیش ساخته شده و ساده انگارانه را داراست. بنابراین شیر ، نماد تردید و شکاکیت و انتقاد از فرهنگ و اخلاق دینی است ، اما هنوز به معنای «ابر انسان» شدن نیست ، بلکه به معنای فردگرایی قهرمانانه است.
نیچه در اکثر آثار خود به انتقاد شدید از مسیحیت میپردازد و آنرا علت اصلی رکود و نزول انسان میداند. قدرت دین بر انسان قدرتی نامربوط و نا به حق است و لذا باید بر افتد. اما در پاسخ به پرسش ارزشهایی که باید جایگزین ارزشهای دینی گردند ، نیچه با تاکید میگوید: هیچ چیز.
چنین پاسخی نشانه شکاکیت و رویکرد انتقادی او به جامعه و انسان است. اما نگرش انتقادی نیچه در واقع نه متوجه انسان و جامعه بلکه اخلاق و ارزشهای حاکم بر آنهاست. با چنین نگاهی است که نیچه مفهوم «ابر انسان» را پیش میکشد که مراد او تاکید بر فردیت انسان است. نیچه با گذار از مفهوم انسانهای عادی ذوب شده در دین یا در ایدئولوژی و یا هر مفهوم مشابه در جستجوی فردیت انسانی است که در دوران او همچون نماد «قهرمانی» غیر عادی و فراتر از ارزشهای عام بشری جلوه گر میشود.
نیچه از نبود قهرمان در جامعه مدرن شکوه مند است. با این وجود قهرمان مورد نظر نیچه نه نوابغ و یا شوالیهها بلکه کسانیاند که انسان را در انسان بودن و «خود بودن» نیرومندتر میسازند و ارزشها و اخلاق حاکم بر جامعه را زیر سوال میبرند. اما باید بخاطر سپرد که در این ستیز علیه ارزشهای رسمی و اخلاق غالب اجتماع هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد. این بدان معنی است که انسان هرگز قادر به دسترسی به حقیقت مطلق نیست. لذا تلاش فرد انسانی برای خود یابی و راهیابی بسوی ایده آل «ابر انسان» پیکاری است تراژیک. اما همین پیکار تراژیک است که انسان را به منزلت قهرمانی فرا میرویاند و از خود فراتر میبرد.
انسان چگونه آن میشود که هست؟
آخرین کتاب نیچه که حاصل تاملات و بازنگری اندیشهها و فشرده همه زندگی و آموزههای اوست «اکه هومو» (١٨٨٨)(Verket Ecce Homo) «این است انسان» نام دارد. «اکه هومو» تحلیل زندگی نیچه و کوششی در راه خودشناسی و خودیابی و شیوه آن است. در این کتاب نیچه به توصیف و تحلیل شرایطی میپردازد که به پرورش و ساختن یک متفکر و فیلسوف منجر میشود. نیچه خود را با سقراط و افلاطون مقایسه میکند تا بتواند پرسش مرکزی کتاب خود یعنی شکافتن چگونگی خلق یک متفکر را توضیح دهد. هدف نیچه از این مقایسه آن است که راه غلبه انسان بر خود خویشتن را نشان دهد. او در جستجوی فرارویاندن انسان به مرزهایی فراسوی خود و فراسوی ارزشهای دینی و سنتی حاکم است.
باید تصریح کرد که در این رویکرد نویسنده هرگز نشانی از تواضع و فروتنی نمیتوان دید. او آشکارا خود را «یک فیلسوف بزرگ» مینامد و اصولا فروتنی را همچون ارسطو رویکردی نابخردانه و نشانه فقدان اعتماد بنفس آدمی میشمرد. کتاب شامل ١٤ فصل است. نیچه در فصول نخست هنگامی که به توصیف موقعیت و منزلت فیلسوف و متفکر میپردازد ، مقام فیلسوف را در حد پیامبران بالا میبرد. نیچه بدون تواضع خود را در مقام فیلسوف قرار میدهد و در این رویکرد روشی آشکارا خودمرکز بینانه دارد. او پرسشهایی پیش میکشد که خواننده را در شگفتی فرو میبرد: «چرا من چنین هشیارم» ، «چرا من موفق به خلق چنان آثار مهمی در زندگی شدم ؟» ، «چرا من اصلا یک سرنوشتام ؟» ، «چرا من فراتر از یک انسان عادیام ؟» ، «چرا من یک دینامیت هستم ؟«
»اکه هومو» شامل دو بخش است. بخش نخست که به خود شناسی اختصاص دارد و نویسنده سرنوشت خود را با سرنوشت فلسفه پیوند میزند. بخش دوم سیر منطقی و کرونولوژیک زندگی و آثار نویسنده را در بر میگیرد. از توضیحات نویسنده میتوان دریافت که زندگی بسیار سختی را پشت سر گذاشته و اخلاق سخت گیرانه دینی را با همه وجود حس کرده ، اما هیچگاه تسلیم آن نشده و میل چیرگی بر آن همواره در درونش شعله ور بوده است. اما پرسش مرکزی او حول محور گزینش راهی است که او را به چنان انسانی تبدیل کرده است که است. بعبارت دیگر «اکه هومو» سرنوشت خود او همچون فیلسوف و متفکر است.
نیچه تاکید میکند که راه تبدیل او به انسانی فراتر از یک انسان عادی اخلاق گرا ، گذر از مسیر دشوار طغیان علیه متافیزیک بوده است. زیرا انسان اگر خود را همچون «سایه خدا» بنگرد ، هرگز قادر به کاربرد نیروی عقل خود و ایجاد پلی بسوی خود برای فراتر رفتن از خود و گزینش زندگی آزادتر و تازهتر نیست.
نیچه «اکه هومو» را در ٤٥ سالگی که به گفته او «پربارترین دوران زندگی و فصل پختگی و کشت محصول زندگی است» به رشته تحریر در آورده است. مینویسد: «این ماه اکتبر همان ماه تولد من است که نماد پاییز زیبا و فصل درو و برداشت میوه زندگی است». نیچه کتاب را به «خود» بعنوان «هدیه زندگی» تقدیم میکند. اما این دوران پختگی نویسنده در حقیقت فصل نگاه دوباره به زندگی و تفسیر آن نیز هست. تنها در پرتو چنین بازبینی و نقد زندگی پشت سر است که میمیتوان به آینده نگریست و به پرسش چگونه انسان شدن انسان چنانکه هست پاسخ داد. نیچه تاکید میکند که به همین دلیل ناگزیر است که زندگی اش را دوباره داوری کند و تکلیف خود را با خود روشن کند. لذا باید به یک خانه تکانی و بریدن ناف زندگی خود دست زند و آنچه را که باید بدور بریزد از آنچه که باید حفظ شود ، جدا کند. زیرا تنها از اینراه است که انسان میتواند به زندگی خود ارزش دهد و خود را جاودانه کند. در این بازبینی باید با گذشته برخوردی فعال کرد و حساب خود را با گذشته روشن کرد. در این کار باید روشن کرد که چه چیزی ارزش حفظ شدن و تقویت را داراست و چه چیزی باید ترک شود. در این بازبینی گذشته نیچه بر چند موضوع انگشت میگذارد.
نخست اینکه مروری بر زندگی خود و نیز دیگر فلاسفه روشن میکند که چیزی بنام حقیقت مطلق وجود ندارد. آنچه که وجود داشته از یکسو متافیزیک ، برداشتها و تاویلهای گوناگون از مسایل و ظواهر بوده است و از سوی دیگر «دانش شاد» و «زندگی بخش» که در «نفس آزاد انسانی» نهفته است. نیچه تاکید میکند که وی بر خلاف سقراط که همه زندگی را «تدارک مرگ» دانسته ، او زندگی را سرشار از نشاط و عشق به سرنوشت میداند. لذا فلسفه و فعالیت فلسفی عین «نفس کشیدن در هوای تازه» است. در تشریح پروژه فلسفی خود ، نیچه تاکید میکند که جوهر آن عبارت بوده است از: «تبدیل انسان مخلوق به انسان آفریدگار». اما برای این کار لازم است که همه ارزشهایی را که خوب و بد و نیک و شر و مثبت و منفی را آفریدهاند زیر سوال برد.
نیچه در پاسخ به این پرسش که کدام معیارها ، شاخص چنین ارزشگذاریهاییاند ، از عقل عملی و یا عقل ناب سخن میگوید. اما در گام بعد نشان میدهد که این عقل عملی یا عقل ناب نیز چیزی جز ارزشهای چهار گانهای نیست که در چهار مفهوم بنیادی: «حقیقت» ، «اخلاق» ، «دانش» و «باور» جلوه گر میشود. نیچه تاکید میکند که برای دستیابی به منبع واقعی حیات وظیفه فلسفه نه بررسی ایده حقیقت بلکه درست زیر و رو کردن همین مفاهیم چهارگانه است. بنابراین از دید نیچه بسیار لازم است همه آنچه که «حقیقت» ، «اخلاق» ، «دانش» و «باور» تلقی میشود ، مورد بازبینی قرار گیرد و دست کم صحت و سقم آنها با تردید و انتقاد نگریسته شود.
نیچه با انتقاد تند از کانت میگوید او قصد داشت که از طریق عقل و معرفت به ایده خرد ناب دست یابد ، اما همین رویکرد را باید زیر سوال برد. زیرا بدون افشا و انتقاد از نیروها و ارزشهایی که معیارهای کاذب ما را آفریدهاند و به دشمن زندگی انسان تبدیل شدهاند ، نمیتوان راه رهایی را یافت. نیچه منظور خود از زیر سوال بردن این ارزشها را بطور فشرده چنین خلاصه میکند که: «آن باش که هستی.» ارزشهای چهارگانه فوق بجای آنکه کمکی به خلاق کردن انسان کنند ، در عمل مانع دیدن و کشف خود انسان شدهاند. انسان به دلیل ترس از خدا و یا در نظر گرفتن خیر و شر قبل از هر چیز خود را میفریبد و راه کشف و خودیابی را بر خود مسدود میکند.
نیچه آنگاه تحلیل از گذشته را به نگاه به آینده پیوند میزند و میگوید مهمترین هدف انسان غلبه بر خود و ساختن پلی بسوی خود باید باشد تا بتواند نواقص خود را بازیابد و شناخت درستی از خود کسب کند. در این کوشش نیچه راه و رویکرد خود را پیش میکشد و میگوید میخواهد صادقانه همه چیز را روی میز بگذارد. میگوید: «علیرغم بیماریهای مختلف ، خود را کاملا سالم میدانم. صرفنظر از اینکه اندام و ارگانهای من چه واکنشی نشان دهند ، من سالم هستم. این معادله شگرفی است ، اما چنین است.» در توضیح این معادله شگفت انگیز میگوید: «هویت انسان همواره دوگانه است. چیزی بنام حقیقت مطلق وجود ندارد. هویت انسان چیزی میان مرگ و زندگی است. انسان همزمان هم مرگ است و هم زندگی. زندگی ارثیهای است دوگانه که در جایی میان تباهی و نیکی قرار دارد.» نیچه تجربه خود از زندگی را باز میکند و توضیح میدهد پدرش هنگامی که ٣٦ ساله بود و او تنها چهار سال داشت ، با زندگی وداع کرد. اما در این تباهی و انحطاط او توانست با کمک مادر خود که نماد عشق به زندگی بود ، نیروی نشاط و شادی بخش زندگی را کشف کند و بر تباهی چیره گردد.
نیچه تاکید میکند که علیرغم بیماریهای گوناگون هرگز خود را قربانی نیروهایی تباه کننده زندگی نمیداند. میگوید تباهی را از پدرش به ارث برده بود ، اما توانست از راه شناخت خود بر خود غلبه کند و علیرغم دردهای گوناگون به زندگی بازگردد. میگوید: «در تاریکترین روزهای زندگی نیز در جایی روشنایی وجود دارد که باید آنر کشف کرد تا بتوان نیروی زندگی را بازیافت. اما کشف نیروی زندگی تنها با نیروهای درونی انسان ممکن است. باید توانایی دگرگونی از تباهی به زندگی را در خود کشف کرد و از انحطاط به حیات گذر کرد». نیچه میگوید تنها با زیر سوال بردن ارزشهای کاذب توانسته است بر بیماری که دشمن درونی او بوده است ، چیره گردد. نیچه مینویسد: «برای آن کس که از درون دالان تنگ بیماری گذشته است ، زندگی زیبایی و نشاط دیگری دارد. درد و زندگی در ستیز با یکدیگر نیستند ، فراسوی آنها را باید دید.»
نظریه بازی نیچه
جهان به مثابه بازی
این جهان هیولایی از کارمایه (انرژی) است، بیآغاز و بیانجام، یک انبوه محکم و آهنین از نیرو که بزرگتر یا کوچکتر نمیشود، که خود را به مصرف نمیرساند، بلکه تنها خود را دگرگون میسازد؛ .... همچون فضایی از نیروی سراسری، همچون بازی نیروها و امواج نیروها، در همان حال یکی و بسیاری... این است دنیای دیونیزوسی من که جاودانه خود- آفریننده جاودانه خود- ویرانکننده است، دینای رمز و شادمانی شهوتناک دو لایه، این است آنچه من فرانسوی «نیک و بد» میخوانم، بیهدف ... این جهان اراده قدرت است – و دیگر هیچ!
این بسیار طبیعی است که اندیشه یک فیلسوف درباره جهان دربردارنده دیگر اندیشههای او باشد. این جهان، جهانِ شدن و دگرگونی است؛ جهانی که در آن همواره نیروهای گوناگون در حال بازیاند، جاودانه در حال دگرگونی و بازی. بازیِ امور متناقضی که درکنارهم در آن حاضرند. جهانی که به هیچوجه بر محور اصل امتناع تناقض نمیگردد، یکی است و در عینحال بسیاری است. بیش از آنکه امری خطی، منظم، قابل تعیین و هدفمند باشد، امری است دوری که جاودانه بازمیگردد، هیچ هدفی ندارد و هیچگونه تعیّنی نمیپذیرد چراکه بازی است؛ بازیای که فراتر از خیر و شر است و همچون بازیِ کودک هراکلیتوس معصومانه است. این سازندگی و ویرانگری جهان فراتر از هرگونه معیار اخلاقی است همانطور که بازی کودک در کنار ساحل هنگامیکه قلعههای شنی میسازد و ویران میکند نه امری اخلاقی است و نه امری غیراخلاقی. جهانی که نیچه تصویر میکند، جهانی است غیر متافیزیکی. تنها بازی است که قادر است این سرشاری نیرو و انرژی و تقابل آنها و دگرگونی و صیرورتی را که گویی در دورهای مکرر جاودانه تکرار میشود را نشان دهد. تنها بازی است که این رفتوآمدها و افتوخیزها را به خوبی به تصویر میکشد؛ امری که بیشترین تقابل را با هدفمندی و نگرش خطی، قانونمند و علّی متافیزیکی حفظ میکند. "مولر لوتر" (Muller-Lauter) میگوید:
جهانی که نیچه از آن سخن میگوید خود را به مثابه یک بازی و بازی متقابل نیروها یا به طور متناظر، ارادههای قدرت آشکار میسازد ،
درک نیچه از جهان به مثابه بازی در سرود پایانی دانش طربناک اینگونه به تصویر آمده است:
چرخ جهان منزل به منزل میچرخد،
انسان ناراضی میگوید: چه فلاکتی!
و دیوانه میگوید: این بازی است.
بازی محتوم جهان هستی، هستی و ظاهر را درهم میآمیزد و دیوانگی ابدی نیز ما را به این بازی میکشاند .
بازی اندیشه
نیچه اندیشیدن را به رقص تشبیه میکند. از نظر او اندیشه بیش از آنکه در چارچوب قیاس و منطق متافیزیکی قابل فهم باشد، به مثابه رقص قابل فهم است:
اندیشیدن را همچنان باید آموخت که رقصیدن را ... کیست در میان آسمانیان که به آزمون، چیزی از آن اندک لرزهای بداند که سبک پایی در کار اندیشندگی در همه ماهیچهها میدواند!
سبک پایی رقاص را باید در مقابل «خشکی و زمختی جنبش اندیشه» مورد نظر قرار داد. اندیشهای که به زعم نیچه آسمانی است و به بیان ما، متافیزیکی. اندیشه متافیزیکی اندیشهای خشک است. کافی است به قوانین منطقی همچون قیاس بنگریم؛ هیچگونه انعطاف، سیالیت قوانین یا آنچنان که نیچه میگوید سبک پایی را در آن نمیتوان یافت. نیچه از «رقصیدن با مفهومها، با واژهها» (همان) سخن میگوید. آنکه میاندیشه باید بیاموزد بر مفاهیم و واژهها برقصد و به همین دلیل است که نیچه اندیشه خود را دانش طربناک میخواند.
اما از نگاه نیچه رقص و بازی یا رقاص و بازیگر بیش از هر دو چیزی به هم نزدیکاند:
بازیگر، خموشباز، رقصگر، نوازنده و شاعر غزلسرا در غریزههاشان با یکدیگر خویشاوندی بنیادی دارند و در بنیاد یکی هستند ... شاعر غزلسرا درازتر از همه با نوازنده یکی ماند و بازیگر با رقصگر .
نیچه در چندین مورد از اصطلاح تاس و تاس بازی بهره گرفتهاست . آنچه در اینجا میخواهم بدان اشاره کنم، تحلیل دلوز از اندیشیدن و پرتاب تاس است. "دلوز" در خصوص شباهتهای میان نیچه و "مالارمه" (Mallarmé) میگوید:
اندیشیدن پرتاب کردن یک تاس است. تنها یک پرتاب تاس، بر مبنای شانس، میتواند ضرورت را بپذیرد و «شماره منحصربهفردی که نمیتواند شماره دیگری باشد» را
ایجاد کند. . . انسان نمیداند چگونه بازی کند. حتی انسان والاتر قادر نیست تاس را بیاندازد. . . نه تنها پرتاب تاس کاری غیرعقلانی و غیرمنطقی، بیمعنی (absurd) و ابرانسانی (Superhuman) است، بلکه تلاش تراژیک و تفکر تراژیک را برمیسازد .
نوع ترکیب جبر و اختیار، ضرورت و شانس هم در پرتاب تاس و هم در اندیشیدن بسیار منحصربهفرد است. اندیشیدن بهگونهای که در قیاس منطقی مقدمات را میچیند و به نتیجه میرسد از نظر نیچه مردود است. «در همه چیز [وجود] یک چیز محال است: عقلانیت!» . اندیشیدن در خود همانگونه که عنصری از اختیار را دارد، شامل عنصری از شانس و ضرورت است. پیشامدی که در پرتاب تاس اهمیت دارد، در اندیشه نیز تعیینکننده است.
بازی و پذیرش سرنوشت
مفهوم بازی بهگونهای منحصربهفرد از رابطه متافیزیکی میان جبر و اختیار فرامیرود. دوگانه جبر و اختیار در بازی تاس معنای خود را از دست میدهد، چراکه این پدیده از این تقابل فراتر میرود. مفهومی که میبایست در اینجا مورداستفاده قرار گیرد، مفهوم «شانس» (Chance) است. شانس را به هیچوجه نمیتوان در مقابل ضرورت قرار داد چراکه شانس به معنای آزادی از ضرورت نیست؛ شانس خود به نحوی شامل ضرورت است. در حقیقت رابطه شانس با ضرورت از یک طرف و آزادی از ضرورت از طرف دیگر چیزی نیست جز فراروی. شانس مفهومی است که هیچ یک از ضرورت و اختیار قادر به روشن ساختن آن نیستند و به همین دلیل این مفهوم از هر دوی آنها فراتر میرود. بازیگری که تاس را پرتاب میکند به جای آنکه نتیجه را ضروری یا اصل انتخابی آزادانه تلقی کند آن را به مثابه شانس درک میکند و این شانس را میپذیرد (affirm). دلوز میگوید:
تاسهایی که یکبار پرتاب میشوند، پذیرشِ (affirmation) شانس هستند،
ترکیبی که آنها در افتادن [تاس] شکل میدهند، پذیرشِ ضرورت است. ضرورت پذیرشِ شانس است به همان معنا که وجود پذیرشِ شدن است و وحدت پذیرشِ کثرت .
هنگامیکه بازیگر تاسها را پرتاب میکند، آنچه را که رخ میدهد، میپذیرد. این پذیرش شانس توسط بازیگر به نکتهای کلیدی در تفکر نیچه تبدیل میشود. «پذیرفتن سرنوشت» و «عشق به گذشته» چیزی است که نیچه در جای جای آثارش بر آن تأکید میکند. "زرتشت" میگوید:
ایشان را آموزاندم که بهر آینده بکوشند و با آفرینندگی تمامی گذشته را نجات بخشند، نجات بخشیدن گذشتهی ِ بشریت و هر «چنان – بود» را باز آفریدن چندان که اراده بگوید: «باری، من آن را چنین خواستم! من آن را چنین میخواهم!»
این همان نگاهی است که یک بازیگر میبایست داشته باشد. هنگامیکه تاس میافتد، گویی بازیگر همین را میخواسته است تنها با چنین نگاهی بازی تداوم خواهد داشت. چنانکه دلوز میگوید:«نیچه شانس را به پذیرش برمیگرداند.».(Deleuze, 2006, p.32)جایگاه این پذیرش در فلسفه نیچه انکارناپذیر است.پذیرش درمقابل نفی است، نفیای که از دیدگاه نیچه به نیهیلیسم منجر شدهاست. هنگامیکه نیچه از تهوع و خصوصاً«تهوع از انسان»سخن میگوید به همین نفی نظر دارد. از طرف دیگر اندیشه «بازگشت جاودان» بهعنوان «والاترین قاعده تأیید» معرفی میشود.
بازگشت جاودان اندیشهای مبتنیبر بازی است،دوری که بارها تکرارمیشود و در هر بار تکرار،بازیگران میگویند:«یک بار دیگر!»بازی را درهربارتکرار خود آنچه از پیش گذرانده است،تأییدمیکند و میپذیرد. اندیشه «ابرانسان»نیزبه گونهای برمبنای پذیرش وتأیید استوار است. ابرانسان خود نهایت این تأیید است.
بازی و اخلاق
بازی جهان همچون بازی کودک و انسان معصومانه و درعینحال عادلانه است. این بیگناهی و عدالت انسان و جهان در عین ویرانگریهایشان مبتنی بر تمثیل کودک- زئوس هراکلیتی است. نکته مهم در خصوص اخلاق نیچه فرا- اخلاقی بودن آن است. این نکته از آنجا آشکار است که نیچه همواره بر «فراسوی خیر و شر» تأکید میکند. آنچه نیچه میخواهد نه خلق یا تأکید بر ارزشهایی متفاوت با ارزشهای دوران متافیزیک بلکه فراتر رفتن از آن است. آنچه او در نظر دارد نه ضداخلاقبودن بلکه «فرااخلاقیبودن» یعنی عبور از اخلاق است: یعنی فراتر از نیک و بد. حتی هنگامیکه نیچه میخواهد اخلاق سروران را جایگزین اخلاق رمگان سازد، آنچه درواقع بهدنبال آن است گریز از آن چیزی است که رمگان اخلاق خواندهاند. آنچه نیچه درپیآن است ورود به عرصهای است که دیگر نه خوب و نه بد در آن حاضر نباشد. در همین جاست که مفهوم «بازی» در عبور از اخلاق پیشین و رسیدن به دیدگاهی نوین در خصوص اخلاق راهگشاست، چراکه مفهوم بازی به کاملترین وجه مفهومی فرااخلاقی است. "هویزینگا" (Huizinga) میگوید: بازی. . . بیرون از اخلاق قرار میگیرد و بهخودیخود نه خوب است و نه بد .
یا به قول "هارت": نتیجتاً بازی یک امر فرا – اخلاقی و فرا – فلسفی است .
بازی در اندیشههای بنیادین نیچه
بازگشت جاودان
نگاه اندیشه بازگشت جاودان به هستی و جهان چگونه است؟ تکرار جهان در دورههای متوالی لاجرم هرگونه اندیشه آغاز و پایان در خصوص هستی را از میان برمیدارد. اگر جهان در دورههای متوالی تکرار شود، هیچ دوره آغازین یا پایانی معنا نخواهد داشت. این اندیشه بازگشت جاودان هستی در دورههای متوالی بیآنکه آغاز یا پایانی داشته باشد، بیش از هر چیز مبتنی بر مفهوم بازی است. کسی که جهان و هستی را به مثابه بازی درنظر میگیرد قادر است آن را در دورههای مکرر تکرار کند چراکه این تنها بازی است که در دورههای پیاپی تکرار میشود. چنانکه "اسپاریوسو" میگوید:
بازگشت جاودان تنها در جهانی قدرت محور عملی است، جهانی که به مثابه بازی درک میشود .
این نگاه بازگشت جاودان مبتنی بر اندیشه بازی را میتوان در متنی از چنین گفت زرتشت نیچه یافت:
جانوران دراین باب گفتند: زرتشت، برای آنانی که چون ما میاندیشند همه چیز رقصان است: همه چیز میآید و دست در دست مینهد و میخندد و میگریزد و بازمیگردد. همه میرود، همه بازمیآید. چرخ هستی جاودانه میچرخد، همه میمیرد، همه باز میشکفد. سال هستی، جاودانه میگذرد .
پذیرفتن بازگشت جاودان در پذیرفتن دورهای مکرر آن است. هنگامیکه انسان به زمین، به زندگی و به بازی زندگی با نگاهی مثبت بنگرد و آن را تأیید کند، در پایان هر دور بازی میگوید: «یک بار دیگر!»:
زیستن برروی زمین ارزنده است.یک روز،یک جشن با زرتشت مرا عشق ورزیدن به زمین آموخت. میخواهم با مرگ بگویم: همین بودزندگی؟پس : یکباردیگر!
نزد نیچه انسان تنها در اوج خود اینگونه به بازی بازگشت جاودان تن میدهد و با آغوش باز آن را پذیرا میشود. چنین انسانی،
چشم خود را بر آرمان باژگونه آن گشوده است: یعنی بر آرمانِ سبک روحترین و سرزندهترین و جهانگردترین انسان، بر انسانی که نه تنها با آنچه بودهاست و هست کنار آمدن و سرکردن میآموزد، بلکه آن را دیگر بار، فراز تا جاودان همچنان که بوده و هست، میخواهد و سیریناپذیر فریاد میزند: «از نو» آن هم نه تنها به خویش، بل به تمامی این نمایش و بازیگری، آن هم نه به یکبار بازیگری، بل در اصل به آن کس که درست به این بازیگری نیاز دارد- و آن را موردنیاز میکند: زیرا او هر بار برای این بازی به خویشتن نیاز دارد- و خویشتن را مورد نیاز میکند – یعنی چه؟ و این مگر دور باطل خدائی نیست؟
اراده قدرت
بهنظر میرسد حتی اراده قدرت را نیز در پرتو بازی میتوان بهتر درک کرد. نیچه جهان را همچون بازی و همچون اراده قدرت به تصویر میکشد. این بدان دلیل است که او اراده قدرت را نیز در فضای بازی درک میکند. جهان همانگونه که بازی است- و شاید درست به همین دلیل – اراده قدرت است، عرصهای که در آن همه عناصر جهان همچون کل آن جاودانه قدرت – خواه هستند و به این واسطه همواره در جنگ و ستیز، همواره در بازی.۵ اسپاریوسو معتقد است:
بازگشت جاودان تنها در یک جهان قدرت - محور که به مثابه بازی درک میشود، عملی است، جاییکه یک سپاه بیپایان از ستیزهجویان، برندگان و بازندگان، میآیند و میروند اما خود بازی همان میماند.
اساساً بازی بر مبنای قدرت معنا مییابد و به هیچوجه نمیتوان عنصر قدرت را از بازی بیرون کشید. بردن و باختن در بازی چیزی جز غلبه یا شکست قدرت نیست. آنچه در عرصه بازی تعیینکننده است، قدرت است. اکنون طبیعی است که بگوییم نیچهای که جهان را بازی و درعینحال اراده قدرت میخواند، براساس نگاهی واحد چنین میکند.
تصور نیچه از اراده قدرت، مبتنی بر «بیهدفی» آن است. این بیهدفی البته به معنای آن است که اراده قدرت خارج از خود هدفی را دنبال نمیکند، همانطور که بازی چنین است. جهانی که در تمام عناصر خود اراده قدرت است، هیچ هدفی ندارد. هیچ یک از عناصر قدرتخواه این قدرت را برای چیزی نمیخواهد. خارج از خود این قدرت- خواهی هدفی متصور نیست و این مهمترین ویژگی بازی است. ویژگیای که سبب شدهاست فیلسوفان مدرن برای گریز از غایت متافیزیکی به آن متوسل شوند. از نظر اسپاریوسو نیز این دو یکدیگر را به خوبی تبیین میکنند:
در حالیکه در نیچه هم بازی و هم اراده قدرت غیرقابل تعریف باقی میمانند، آنها تا اندازهای در عباراتی از یکدیگر توصیف میشوند: بازی ظهور قدرت است همانطورکه قدرت ظهور بازی است و در اینجا هر دو واژه باید در معنای کهنهشان فهمیده شوند، به مثابه بازی «دیونیزوسی»، خلسهای(ecstatic) و قاهرانه (violent) فیزیکی، بهمثابه جشن ستیز (agon) آریستوکراتیک، و بهمثابه ضرورت – شانس .
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .