نظریه های روانشناسی تکاملی هربرت اسپنسر
هربرت اسپنسر ( Herbert Spencer ) یکی از بزرگترین فیلسوفان سده نوزدهم بهشمار میرود. او در سال ۱۸۲۰ میلادی زاده شد. پدر و جدش آموزگار بودند و خود وی نیز هنگام تحصیل به ریاضیات و علوم فنی علاقهمند بود و مهندسی آموخت. لیکن از آموزش منظم و روشمندی برخوردار نبود و معلومات فراوان و پراکندهٔ خود را از راه تجربه و تتبعات شخصی به دست آورد. اسپنسر این فرزانه مادی گرای، در زمان خود با کارل مارکس دمساز بود. او به تفکیک اجتماعی نیز باور داشت.
هربرت اسپنسر در بیست و هفتم آوریل سال ۱۸۲۰ در شهر صنعتی داربی، انگلستان زاده شد. پس از تحصیلات مقدماتی در سال ۱۸۳۶ به استخدام شرکت راهآهن درآمد. او در اوقات بیکاری به نگارش و خودآموزی میپرداخت و بر اساس همین استعداد و سفارش عمویش، توماس اسپنسر، در نشریه «اکونومیست» به کار مشغول شد. مرگ عموی هربرت اسپنسر در سال ۱۸۵۱ و ارثیهای که برای او به جا گذاشت، به آرزوی او جامهٔ عمل پوشاند. او مشاغل خود را رها کرد و به عنوان نویسنده و محققی آزاد به پژوهش و تحقیق در زمینه علوم رایج زمان همت گماشت. او با شیفتگی و درایت خویش به آموختن مطالب و دستآوردهای دانشمندان زیستشناس مانند لامارک و کارپنتر پرداخت و دریافتهای خود را در زمینه جامعهشناسی به کار گرفت. او هیچگاه ازدواج نکرد و پس از مرگش بنا به وصیت او، جسدش سوزانده شد.
هربرت اسپنسر شخصیتی کمابیش گوشهگیر، دروننگر و تقریباً فردگرا و آرام بود؛ لذا همکارانش در اداره راهآهن لندن و برمینگهم چندان توجهی به او نداشتند. او تمایل داشت دشمنی کارکنان مافوقش را برانگیزد و هرگاه احساس میکرد حق با اوست، با آنان به جروبحث میپرداخت. از همین رو فردی چندان دوست داشتنی نبود، اما با این حال به او احترام بسیار میگذاشتند. در خلال نگارش ایستایی اجتماعی بیخوابیهای اسپنسر آغاز و به قدری عذابآور شد که غالباً برای تحمل آن، به کشیدن تریاک رو آورد. با گذر سالها، بیماریهای جسمی و روانی او شدت یافت. به طوری که فقط میتوانست ساعات اندکی در روز کار کند. او تا آخر عمر از اختلالات عصبی رنج برد. اندکی پس از انتشار اصول روانشناسی'، اسپنسر دچار نوعی بیماری عصبی ناشناخته شد. گاهی پیش میآمد که او ساعتها بی هدف در شهر پرسه میزد و زمانهایی که اصلاً نمیتوانست بخواند یا بنویسد. غالباً از معاشرتهای اجتماعی کناره میگرفت و در اواخر عمر، حتی تصور این که در برابر جمع سخنرانی کند، برایش طاقت فرسا بود. اسپنسر نه تنها تا آخر عمر مجرد بود، بلکه احتمالاً هیچگاه با زنی رابطه جنسی برقرار نکرد.
در آغاز به گونه پراکنده به تحصیل ریاضیات و شیمی و فیزیک و دانش تشریح پرداخت و سپس به دانشهای طبیعی روی آورد. پس از خواندن کتاب داروین در نگره ابداعی خود دربارهٔ دگرگشت و تکامل موجودات استوارتر شد البته پیش از خواندن آثار داروین از نگرشهای لامارک طبیعی دان نیز سود جسته بود. فلسفه دانشی او که دیدگاهش، روشن ساختن پدیدههای زندگی و ذهن و جامعه در چهارچوب اصطلاح ماده، حرکت و نیرو بود به کتاب هیجده جلدی برآمد. شالوده فلسفه او در روشن نمودن همه جهان هستی به مانند حرکتی پیشرو از یک مرحله به مرحله کاملتر، بر پایه «قوانین تکامل» نهاده شده بود.
مهمترین علاقهٔ اسپنسر مطالعهٔ دگرگونی در ساختارهای اجتماعی است. از نظر اسپنسر تکامل از یک وضعیت نامعین، نامنسجم و یکدست به وضعیت منسجم، ناهمگون و چند دست (متکثر) حرکت میکند. هرچه تمایز بیشتر باشد انسجام بیشتر خواهد شد و وابستگی تقویت میشود. از آغاز عمر به بحث دربارهٔ مسایل سیاسی، دینی و فلسفی علاقه داشت و از طریق مطالعه و تحقیق در علوم طبیعی به نظریاتی متحول و پیشرو دست یافت. در این مقصود رنج برد و ضعف پیری مانع کارش نگردید. وقتی که به این کار همت گماشت کتاب معروف داروین هنوز نوشته نشده بود و چون این کتاب منتشر شد اسپنسر در فلسفه و عقیده خود استوارتر گردید و از تحقیقات داروین نیز استفاده کرد. اسپنسر مانند سن سیمون، آگوست کنت و کارل مارکس به دنبال تفسیر جامعه و تغییر آن کوشش داشت.
او در سال ۱۸۶۰ میلادی شاهکار زندگی خود را به نام «تکامل» آغاز کرد. اسپنسر اعتقاد داشت که تکوین اجسام به اهتمام اجزای متشکل در درون خود صورت میگیرد. مبدأ چنین تفکری که: تکامل بهطور مستقل و خارج از مشیت الهی یا قدرت دیگری انجام میگیرد، در عهد خود فرضیهای انقلابی بود.
اسپنسر علاوهبر زیستشناسی، به قلمرو جامعهشناسی و سپس «اخلاق» که احتمالاً در آن دوره به عنوان درجات مترتب در نظم پدیدهها محسوب میشد، روی آورد. اسپنسر موفق شد با ارائه اصولی که از فرضیه تکامل برگرفته بود، فلسفه عمومی را بارور سازد. او معتقد بود که: کهکشان به صورت مجموعهای عظیم حرکت میکند و پیوسته در جهت کسب ویژگیها و تفکیک و تنظیم عناصر، تکمیل میگردد و در این مسیر به همآهنگی بیشتر بین عناصر تشکیلدهنده میپردازد. در مجموعه رسالات زیستشناسی (۶۷–۱۸۶۴)، اسپنسر از نظرات چارلز داروین و آلفرد راسل والس دربارهٔ تقسیم کار بین سازوارهها سود جستهاست.
اسپنسر در سال ۱۸۴۸ به لندن نقل مکان کرد و در مقام ویراستار، در نشریه اکونومیست مشغول به کار شد. با مرگ عمویش (تامس اسپنسر) در سال ۱۸۵۳ ثروت هنگفتی به او به ارث رسید. اسپنسر در نتیجه به دست آوردن این ثروت کارش را در نشریه اکونومیست رها کرد و به مثابه دانشمندی مستقل، بدون داشتن شغل ثابت و ارتباط با دانشگاه به زندگی ادامه داد.
اسپنسر مردی جدی، منطقی و از اوهام شاعرانه به کلی دور بود. او فاقد ذوق و شور و عشق و زیباییهای زندگی بود و تا پایان عمر تأهل اختیار نکرد و به ثروت نیز اعتنایی نداشت. وی هشتاد و سه سال زندگی کرد و سرانجام در ۸ دسامبر ۱۹۰۳ میلادی در برایتون درگذشت.
اندیشه اسپنسر
اسپنسر معتقد بر قیاس جامعه با ارگانیسم زیستشناختی مبتنی بر تشبیه جامعه به اندام موجود زنده است. اسپنسر نقش متغیرهای محیطی را در سازمان دهی اجتماعی قبول داشت و بر این باور بود که اَبَر ارگانیک (جامعه) و ارگانیسم (اندام موجود زنده) از شش جنبه مشابه اند:
- جامعه و افراد رشد میکنند.
- با بزرگ شدن، پیچیدگیها نیز افزایش مییابد.
- پیشرفت در ساختار، تجزیه کارکرد را به همراه دارد.
- اجزای کل وابسته به یکدیگرند.
- هر ارگانیسم یک جامعه است.
- برخی از اجزاء از میان میروند و برخی دیگر به حیات خود ادامه میدهند (همه افراد جامعه همزمان نمیمیرند).
با این همه، اسپنسر تفاوتهایی احساس میکرد که بین ارگانیسم و جامعه وجود دارند:
- تفاوت در میزان پیوستگی: در ارگانیسم، ارتباطی نزدیک و اتصالی محکم و عینی بین اعضاء وجود دارد، در حالی که جامعه متشکل از افرادی مجزا و آزاد است (افراد، در صورت تمایل، میتوانند با جامعه پیوند یابند یا از آن ببرند).
- تفاوت در ابزار ارتباطی: در ارگانیسم، ارتباط میان اعضا به واسطه حرکت ذرات مولکولی و در جامعه، از طریق زبان صورت میگیرد.
- تفاوت در آگاهی: در ارگانیسم، وجود اعضا برای خدمترسانی به کل، در حالی که در جامعه، کل برای خدمترسانی به افراد است.
اسپنسر باور دارد همه نیروهای یک باشنده (موجود) زنده را میتوان به دو بخش تقسیم نمود:
- نیروی «نگهداری ذات»
- نیروی پیدایش و آفرینش یا ماناساز
نظریه بقای اصلح
اسپنسر اصطلاح بقای اصلح را نخستین بار در کتاب اصول زیستشناسی ، در سال ۱۸۶۴ به کاربرد. مهمترین کمک اسپنسر به رشد تفکر اجتماعی را باید طرح همین مفهوم دانست. بسیاری به اشتباه طرح مفهوم بقای اصلح را به داروین نسبت میدهند؛ در حالی که اسپنسر این مفهوم را حدوداً ده سال پیش از انتشار اندیشههای داروین در خصوص انتخاب طبیعی مطرح کرد. داروین بعدها گفت که اساساً اصطلاح بقای اصلح اسپنسر را بر اصطلاح انتخاب طبیعی خود ترجیح میدهد. کارِنیرو بعدها توضیح داد، علت این ترجیح احتمالی داروین آن بود بود که در ایده انتخاب طبیعی، اینگونه استنباط میشود که عاملی هوشمند (در اینجا طبیعت) امر انتخاب را به نفع انسان انجام میدهد. در حالیکه، بر مبنای اصطلاح بقای اصلح اسپنسر، طبیعت بیش از آنکه انتخاب کند، موارد «نامناسب» گونهها را حذف میکند. نظریهٔ بقای اصلح اسپنسر قابل فهمتر از انتخاب طبیعی داروین است. داروین فقط به فرایند تغییر گونههای زیستشناسی توجه داشت، در حالیکه اسپنسر علاوه بر آن، به فرایندهای اجتماعی و نتیجهٔ نهایی (بقای اصلح) پرداخت.
از نظر اسپنسر تکامل گونههای زیستشناختی و گونههای اجتماعی اساساً مربوط به بقای اصلح است. بر این اساس، فرایندهای تکاملی، گونههای نامناسب (ناصالح) را تصفیه میکنند و پیامد نهایی این تصفیه شکلگیری جامعه ای کاملتر خواهد بود. اسپنسر این پیامد را ناشی از فرایندهای طبیعی میدانست و طرفدار پروپاقرص اقتصاد آزاد یا سیاست عدم مداخله بود. کلید این فرایند «سازگاری» است؛ و در این تفکر افراد باید با تغییرات جامعه (و محیط)، تغییر کنند. این ایدهٔ بنیادی، که طبق آن نباید در فرایند سازگاری مداخلهای صورت گیرد، نشان میدهد که «افراد فاقد صلاحیت» (افراد ناصالح) (فقیران، ضعیفان، جاهلان، یا بیماران) «غربال» میشوند. اسپنسر فرایند طبیعی تنازع بقا را نوعی فرایند تصفیه زیستشناختی میدانست. وی در کتاب ایستایی اجتماعی خود میگوید: « ظاهراً مشکل است که بیوهها و یتیمان را در جدال با مرگ و زندگی رها کنیم با این وجود، چنانچه این موضوع را نه به صورت جداگانه، بلکه به صورتی مرتبط با منافع کلّ بشر در نظر بگیریم، میبینیم که این فجایع هولناک سرشار از منفعت است؛ از جمله اینکه، فرزندان افراد بیمار سریعتر میمیرند و افراد نابهنجار و ضعیف به مثابهٔ قربانیهای بیماریهای همهگیر جدا میشوند » .
اسپنسر در مورد مستمندان بسیار سنگدل و در مخالفت کمک دولت به آنان بود. در همین خصوص نوشتهاست: « قانون حمایت از مستمندان، که با معلّق کردن فرایند سازگاری، موجب گسترش دامنهٔ فقر در آینده خواهد شد، همین امروز نیز میتواند چنین پیامدی به همراه داشته باشد. بخش زیادی از پولهایی که هر سال صرف کمک به مستمندان میشود، میتواند صرف حمایت از کارگرانی شود که در بخشهای تولیدی مشغول به کار هستند، مانند زهکشی زمینها، ساخت ماشینآلات صنعتی و غیره. از این طریق انبارها به سرعت پر از کالاهای تولیدی شده و متعاقباً کمبود کالا برطرف خواهد شد ».
اسپنسر با هرگونه مداخلهٔ دولت در فعّالیّتهای خصوصی مخالف بود و از نظر او، رقابت موجب میشود تا افردی که به لحاظ زیستشناختی و اجتماعی صلاحیّت ندارند، نابود شوند. دیدگاه فردگرایانهٔ اسپنسر و اعتقادش به اقتصاد آزاد با استقبال گرم سرمایهداران آمریکایی مواجه شد، چرا که برای آنان توجیه پسندیدهای فراهم میکرد تا موقعیّت ممتازشان را به فضائل برترشان نسبت دهند.
اخلاق تکاملی
اخلاق تکاملی چنانچه از نامش پیداست بر اثر تاثیرات دیدگاههای داروین بر اخلاق پدید آمد. البته برخی معتقدند بنیان گذار اصلی این مکتب اخلاقی هربرت اسپنسر فیلسوف انگلیسی است. زیرا وی مدتی پیش از داروین این مساله را در رسالهای به نام نظریه تکامل در کتاب خود به نام اصول روانشناسی مطرح کرده بود. برای فهم اخلاق تکاملی توجه به دیدگاههای داروین و اسپنسر در باب انسان و اخلاق ضروری است.
او طراح نظریه تکامل اجتماعی است و با الهام از زیست شناسی تفکر اندام وارهای را به عنوان قانون حاکم بر پیشرفت تدریجی زندگی اجتماعی از اشکال ساده به سوی اشکال پیچیده مطرح کرد. قصد وی این بود که قوانین تکامل را بر جامعه بشری منطبق سازد. نظریه تکامل اجتماعی اسپنسر در واقع میگوید یک جامعه نیز برای تحول و تکامل مراحلی مانند مراحل تکامل بدن یک موجود زنده طی میکند. بنابراین تنها یک قاعده عام در تکامل چه تکامل طبیعی و چه تکامل جوامع انسانی حاکم است و قانون تکامل پدیدههای فرهنگی را نیز در بر میگیرد. معنای سخن اسپنسر این است که، همچنان که صورت انسان در طبیعت ثابت نیست مفهوم عدالت نیز در اخلاق مفهومی ثابت نیست.
اسپنسر معتقـد به وجود سازوکاری طبیعـی ــ یعنی گونهای «حس فطری اخلاقی» ــ در آدمیان است که بدان وسیله آنان به اخلاق، علم شهودی پیدا میکنند و از آن میتوان قوانین رفتاری را نتیجه گرفت (بعدها، اسپنسر حس اخلاقی و همدلی و همدردی را محصول جمع شدن آثار تجارب غریزی یا موروثی معرفی کرد). او عقیده داشت که این سازوکار احساس اخلاقی یکی از مظاهرِ تصور عمومی او از «بقای نیرو»ست؛ و چون بقای نیرو از اصول طبیعت است و قابل تولید مصنوعی نیست، دولت یا حکومت همانطور که نمیتواند نیروی فیزیکی ایجاد کند، از ایجاد و افزایش احساس اخلاقی نیز ناتوان است. اسپنسر به تأکید میگفت که آزادی به معنای قدرت انجام دادنِ کاری است که شخص خواهان آن است. ولی در عین حال، او بر این نظر بود که موجب یا تعیین کنندۀ آنچه شخص میخواهد و اراده میکند، کلاً «تجربههای نامتناهی گذشتۀ اوست». او معتقد بود که نقطۀ اوج این تحلیل، «اخلاق مطلق» است که ملاکی جز ایجاد لذتِ محض برای آن وجود ندارد؛ و وقتی این ملاک به کار رود، در درازمـدت مولّد بیشتـرین مقدار لذت نسبت به درد و رنج خواهد بود.
به تدریج که افراد بیش از پیش به فردیت خویش آگاه میشوند، به همان نسبت از فردیت دیگران و از «قانون آزادی برابر» نیز آگاهی مییابند. به موجب این قانون یا «نخستین اصل»، «هر کس آزاد است که هرچه اراده میکند، انجام دهد، به این شرط که به آزادی برابر هیچکس دیگر تجاوز نکند»؛ پس دیده میشود که «حس اخلاقی» به قبول حقوق فردی میانجامد و از اینجا میتوان رگههای اخلاقِ حقْمحور را نزد اسپنسر دید.
آراء اخلاقی اسپنسر آشکارا در اساس، متأثر از اخلاق خودخواهانه است، ولی به اعتقاد او، خودخواهان اگر در تعقیب منافع خویش عقلانی عمل کنند، میتوانند از معارضه با یکدیگر بپرهیزند. با این حال، دستگیری و یاری به بیکاران و کسانی که هیچ نسبت مستقیمی با ما ندارند، نهتنها در جهت نفع شخصی ما نیست، بلکه مشوق تنپروری و تنبلی و ناقض غرض از تکامل است. اصول تکامل ــ دستکم به این معنا ــ به فرض هم که حقانیتِ نابرابریِ اجتماعی را اثبات نکنند، دستکم علت آن را نشان میدهند.
انسان اخلاقی
اسپنسر انسان اخلاقی را این گونه تصویر میکند:
« انسان اخلاقی کسی است که عملکرد حیاتی او با همه تنوعی که دارد متناسب با شرایط وجودی او اجراء و اعمال گردد.... اجرای هر یک از کارکردهای حیاتی یک الزام اخلاقی است. بدین ترتیب انسان محصول تطور است، جامعه محصول تطور است و ارزشهای اخلاقی نیز محصول تطور است. رفتار به حکم قانون کلی تطور پدیدهای است متطور و رفتار اخلاقی در این مورد از قانون تطور مستثنی نیست».
رفتار اخلاقی تکاملی کامل
اسپنسر به رفتار اخلاقی دیگری نیز اعتقاد دارد که آنرا رفتار اخلاقی تکاملی کامل مینامد. در این رفتارها جای ستیزه و جدال میان موجودات را همیاری و تعاون میگیرد. این نوع اخلاق در جامعهای حاصل میشود که کاملا تکامل یافته است. او میگوید این تفاوت میان رفتار اخلاقی کامل و نیمه کامل تبیینی برای تفاوت اخلاق نسبی و مطلق نیز فراهم میآورد. اخلاق نوع اول اخلاق نسبی و اخلاق تکاملی کامل اخلاق مطلق است. اخلاق مطلق «دستور آرمانیای است که رفتار انسان کاملا سازگار را در جامعهای کاملا متکامل تنظیم و تنسیق میکند.» اما اخلاق نسبی یعنی همان اخلاق نیمه متکامل یا همان سلوکی که ما فعلا در جامعه کنونی از خود نشان میدهیم.
تقسیم رفتارها
«اسپنسر» رفتارها را به دو بخش تقسم میکند، رفتارهایی که غایت اخلاقی دارند و رفتارهای که غایت اخلاقی ندارند. وجه مشترک این دو سنخ رفتار غایتمندی هر دو است. رفتار به طور کلی عبارت است از اعمالی که ناظر به غایات باشند. رفتارهای غایتمند بخشی از قانون تکامل است که اسپنسر آن را به عنوان قانون حاکم بر تمام عرصههای حیات میشناسد. بنابراین رفتارهای غایتمند و از جمله رفتارها اخلاقی بخشی از قانون تنازع بقا است. این دقیقا همان نتیجه ایست که داروین در تحلیل خود از رفتارهای اخلاقی بدان دست یافته بود. یعنی موجود زنده میکوشد از خود به قیمت کنار زدن دیگری صیانت کند و این سخن حتی در افعال باغایت اخلاقی نیز درست است. با این بیان موجودات زنده در یک تلاش دائمی در جهت حفظ و صیانت از خود هستند و این عمل را از طریق تطبیق افعال با غایات به صورت مستمر انجام میدهند و هر چه تطبیق با غایت در یک طرف نزاع قوی تر باشد طرف دیگر از شانس کمتری برای بقاء برخوردار خواهد بود. این همان قانون تنازع بقا است. قانونی که به زعم اسپنسر حاکم بر تمام عرصهها حیات است.
خیر و شر از منظر اسپنسر
«خیر وشر» خوبی و بدی در رفتار نیز در نظریه او از هیمن منظر باید معنا شود. همچنان که خیر و شر در اشیاء به معنای تناسب این شی با غایتی که برای برآوردن ایجاد شده است؛ معنا میشود. خیر و شر افعال نیز به معنای این است که رفتار تا چه میزان غایت مورد نظر را بر آورده میکند. از نگاه او:
«رفتار خوب به افعالی اطلاق میشود که تحول یافته و از حالت سادگی گذشته و رفتار بدرفتاری است که کمتر متحول شده و در حالت ساده باقی مانده است».
غایت در اینجا همان صیانت ذات است. صیانت ذات در دو سطح فردی و شخصی و نوعی معنا میشود. رفتار خوب در سطح اول رفتاری است که به حفظ ذات منتهی شود. و در سطح بالاتر رفتار فرد از افراد یک نوع زمانی خوب است که به تکامل صورت نوعیه کمک کند و در این جهت توسعه یابد.
تنبیه
هربرت اسپنسر مى گويد: بهترين سنتى كه بايد در تأديب طفل از آن پيروى شود مجازات طبيعى است كه متجانس با عمل اوست. اما تنبيه بدنى و توبيخ كودك، از نوع تنبيه و مجازاتى است كه فاقد هرگونه ارزش و اهميت است؛ چون مخالف با قوانين طبيعت است و تنبيه كودك توسط والدين و مربيان با جرم او تناسب ندارد. ولى تنبيه طبيعت به ميزان صحيح و عادلانه اجرا مى شود، عواطف و احساسات هيچ گونه نقشى در آن ندارند، و شفاعت هيچ كس را نمى پذيرد.
آزادی فردی
در ۱۸۵۱م نخستین کتابش « تعادلشناسی اجتماعی، یا شرطهای اساسی خوشبختی بشر » از چاپ درآمد (اصطلاح «تعادلشناسی» از اُگوست کُنت اقتباس شده بود و به معنای شرطهای نظم اجتماعی و مقدمۀ بررسی پیشرفت و تکامل بشر، یعنی «پویاییشناسی اجتماعی» بود). اسپنسر در این اثر به تشریح چگونگیِ رشدِ آزادیِ بشر میپردازد و از آزادیهای فردی برپایۀ نظریۀ تکامل (ولی بنابر آراء لامارک) دفاع میکند.
اخلاقیات آزادی
در بحث اخلاق اسپنسر تمایز میان خودخواهی و دگرخواهی را رد میکرد و بر این باور بود که منافع انسانی اگر درست فهمیده شوند، آنقدر به یکدیگر وابستهاند که کسی نمیتواند عملا منفعت خویش را دنبال کند، بیآنکه نیازهای دیگران را نیز در نظر داشته باشد و بر عکس. زندگی و شادی اصلیترین اهداف بشر هستند، اما این اهداف «تنها با به کارگیری استعدادها دست یافتنی هستند»؛ بنابراین «فرد باید در انجام کارهایی که به کارگیری این استعدادها نیازمند آنها است، آزاد باشد.»
با وجود این از آنجا که با این استدلال تمامی انسانها جواز اخلاقی برای بهکارگیری استعدادهای خود خواهند داشت، «آزادی هر کس باید توسط آزادی دیگران محدود و مرزبندی شود.»
به این ترتیب اسپنسر به قانون آزادی برابر رسید: «هر انسان آزاد است هرآنچه که اداره میکند را انجام دهد، مادامی که آزادی هیچ کس دیگری را خدشه دار نکند.» او ازاینجا نتیجه میگرفت «هرچه مستلزم فرماندهی یا القاکننده اطاعت باشد غلط است» و به این ترتیب از قانون آزادی برابر، آزادی بیان، مطبوعات، مذهب، مالکیت خصوصی و مبادله تجاری را نیز استنتاج میکرد - یعنی تقریبا هرآنچه که رئوس سیاسی لیبرتارینهای امروز را میسازد؛ بنابراین نظریه اخلاقی او طلب میکند که وضعیت نظامی جامعه به طور کامل توسط جامعه صنعتی جایگزین شود.
بحث اخلاق اسپنسر به قانون آزادی برابر محدود نمیشود؛ اساس عدالت عدممداخله است، اما اخلاق علاوه بر عدالت نیکوکاری را نیز در بر دارد (مادامی که داوطلبانه باشد). با این حال اسپنسر اصرار داشت که از آنجا که تولید به جهت منطقی بر توزیع اولویت دارد، کمک نیکوکارانه باید متوجه مولد ساختن نیازمندان باشد، نه اینکه آنها را وابسته سازد.
لیبرالیسم و دموکراسی
اسپنسر در دورهای میزیست که واژه لیبرال داشت از شکل کلاسیکاش به معنای مدرن خود گذر میکرد. لیبرالهای پیشین به دنبال افزایش رفاه عمومی به عنوان هدفی بودند که با برداشتن محدودیتها، غیرمستقیم به دست میآمد - یعنی بر خلاف روش مرسوم که محدودیتهای ساخته دولت را به جای آنکه کمتر کند بیشتر میکرد، اما لیبرالهای جدید با وجودی که همچون قدیمیها معتقدند که نباید برای خیر روحی انسانها از زور استفاده کرد، استدلال میکند که برای ایجاد «خیر مادی» چنین کاری مجاز است. اسپنسر میگفت؛ بنابراین بیشتر کسانی که اکنون خود را لیبرال میخوانند، همان محافظهکاران انگلیسی از نوعی جدیدند.
وقتی لیبرالهای جدید میگفتند که دولت آنها، برخلاف پیشینیانش، میتواند از روشهای قهرآمیز برای پیشبرد خواست اکثریت استفاده کند، اسپنسر پاسخ میداد که در این صورت این اکثریت هم همان قدر قانون آزادی برابر را خدشه دار میکند که دیگران؛ اسپنسر میگفت حقوق اعجاب آور پارلمانها، کم از حقوقی که گذشتگان برای شاهان قائل بودند ندارد. البته اسپنسر مخالفتی با حکومت اکثریت نداشت، منتها محدود به حوزههایی که در قلمرو اکثریت است. هدف از گردآمدن در قالب انجمنهای سیاسی، حفاظت از حقوق شخصی است؛ بنابراین تصمیمات مربوط به ابزار رسیدن به این هدف در صلاحیت اکثریت است، اما هر تصمیمی که این هدف را خدشه دار کند چنین صلاحیتی را از دست میدهد. دموکراسی مدرن هرگونه عدمرضایت فرد را نامرئی میکند، هرچه شهروند بگوید با رنگ رضایت دیده میشود.
اسپنسر نزول لیبرالیسم - منحرف شدن آن از دکترین آزادی فردی به سمت دکترین استبداد اکثریت - را بخشی از یک فرآیند پسرفت کلیتر میدید که تمدن مدرن را از وضعیت صنعتی به نظامی میبرد. برای اسپنسر میان جنگافروزی تهاجمی در خارج و فشار سیاسی در داخل رابطه تنگاتنگی وجود داشت؛ «سیاستهای داخلی و خارجی هر جامعهای به هم پیوستهاند.» او امپریالیسم اروپا را غارتگری میدانست که با زورگویی به نژادهای منکوب شده توسط به اصطلاح ملل مسیحی بهدست آمده است، اما سیاستهای امپریالیستی برای استعمارکنندگان نیز به اندازه استعمارشوندگان ضرر دارد؛ جنگ سرمایه را از کاربردهای مولدش به استفادههای مخرب میکشاند؛ بنابراین ثروت انباشت شده نسلها را به هدر میدهد - از آنجا که این کار به اقتصاد داخلی توهم نوعی قدرت را میدهد، وضعیت جنگی سیاستمداران را ترغیب میکند که مالیاتهای بیشتری وضع کنند؛ درحالی که در واقعیت اقتصاد توان برآورده ساختن آنها را ندارد.
نظامیگری در برابر تجارت
اقدام نظامی برای گسترش تجارت بینالملل فریبی بیش نیست: «تجارت به قدری ساده هست که هر وقت فضایی برای آن باشد خودش رشد میکند، اما دولتیها میگویند، آن را باید با تجهیزات و تدارکاتی غولآسا بهوجود آورد.» اسپنسر معتقد بود در واقع چنین جنگهایی نه برای افزایش رفاه عموم که جهت برآورده سازی منافع گروههایی خاص برافروخته میشوند، «مالکان ثروتمند» - منتفعشوندگان از امتیازهای خاص دولتی و انحصارگران - از جیب «فقرا، گرسنگان و جمعیت قحطیزده» ثروتمند میشوند.
با وجودی که جنگ تدافعی مشروع است، اسپنسر میافزود که در عمل جنگهای معدودی را میتوان برچسب «تدافعی» زد و هر کشوری که به سربازانش لقب مدافعان ملت میداد، اما وقتش را صرف تهاجم به دیگر ملل مینمود، به شدت محکوم میکرد. اسپنسر به این طریق از ماجراجوییهای نظامی کشور خودش در افغانستان، هند و آفریقا هم انتقاد میکرد.
اسپنسر عقیده داشت گسترش طلبی خارجی، تاراج و غارت داخلی را به همراه میآورد. با توجه به آنکه کشورهای اروپایی «بخشهای جهان را که به تعبیر خودشان انسانهای درجه دوم در آن زندگی میکنند، میان خود تقسیم کردهاند بیآنکه هیچ توجهی به دعاوی خود این مردم داشته باشند»، به سختی میتوان انتظار داشت که حکومت خود این کشورها نیز برای شهروندانشان حق و احترامی قائل شود.
بهراستی هم «اربابی کردن، به تدریج نوعی بردگی را بر خود ارباب نیز تحمیل میکند»، زیرا «یا باید بگذارد اسیر از بندش فرار کند یا اینکه خودش نیز اسیر پاسداری از او بشود.» از این رو نیاز به دربند نگاه داشتن مردم دیگر، لاجرم افزایش روزافزون محدودیتهای شهروندی را برای ساکنان خود آن کشور ایجاب میکند تا جایی که «ارتش در عمل اجتماع متحرک میشود و اجتماع ارتش ساکن.»
اسپنسر با وجودی که میگفت گرایش بلندمدت تکامل اجتماعی به سمت جامعه صنعتی یا به تعبیری به سمت صلح است، او آینده نزدیک را ناامیدانه مینگریست و بهویژه در سالهای پایانی ناامیدیاش نیز بیشتر شده بود. او بر این اعتقاد شده بود که جهت اجتنابناپذیر حرکت کوتاهمدت تمدن مدرن به سمت تمرکز سیاسی، قانونگذاری افسارگسیخته و نظامیگری است؛ هرچه دولتها قدرتمندتر میشوند فرهنگ عامه بدویتر میگردد و هر کدام از این دو روند یکدیگر را تشدید میکنند. آنگاه معدود بازماندگان هواخواه صلح و آزادی محکوم به انزوای سیاسی هستند، زیرا که تا آینده پیدا است جامعه نظامی بر اجتماع تسلط دارد.
در هنگام مرگ اسپنسر حقیقتا هم جمعیت لیبرالها رو به نابودی بود. امروز که یک قرن از آن روز گذشته، لیبرالها دوباره رو به رشدند. کانالهای ارتباطی متمرکز و سلسله مراتبی اقلیت نخبگان سیاسی تحت فشار اینترنت قرار گرفته که جلوه بارز جامعه داوطلبانه صنعتی است. دولت، قانون میگذارد و محدود میکند و آدم میکشد، اما شکل پادگزارهای زندگی جدید از درزها نشت میکند.
نوشتههای حجیم اسپنسر فریاد اعتراض تلخی بود برعلیه زمانهای که شکست در آن اجتنابناپذیر مینمود، اما برای مایی که در ابتدای قرن بیست و یک هستیم، این فریادها میتواند الهام بخش تنازع ما برای معکوس کردن روند نظامی تاریخ به سوی وضعیت صنعتی باشد.
مبادی روانشناسی (Principles of Psychology)
این رساله هربرت اسپنسر (1820-1903)، فیلسوف انگلیسی، که در 1855 انتشار یافت، معالوصف، سومین بخش از نظام تحولی اوست (اصول نخستین، اصول زیستشناسی، اصول جامعهشناسی، و اصول اخلاق) که نویسنده آن را در 1870-1872 بازنویسی کرد.
در این کتاب روانشناسی به دو بخش تقسیم شده است: "روانشناسی ذهنی" و "روانشناسی عینی". روانشناسی عینی تحول ذهن فینفسه را بررسی میکند و میکوشد تا دریابد که چگونه ذهن به تدریج از زندگی جسمانی جدا شده و از طریق سلسله تحولات مداوم و به موجب طبیعت خاص خود، به سطح موجودات عالیتر رسیده است. روانشناسی ذهنی از بررسی عالیترین تحلیلات ذهن آغاز میکند، سپس آنها را تأویل به عناصر سادهتر میکند و سرانجام همه پدیدههای زندگی نفسانی را به وحدت نخستین خود بازمیگرداند. به این ترتیب روانشناسی ذهنی نتایج به دست آمده از روانشناسی عینی را تأیید میکند. اسپنسر نشان میدهد که روندهای استدلال آگاهانه به تدریج که از استدلال به شناخت و طبقهبندی و ادراک حسی پایین میآییم، تأویل به شهودهای برابری میان عناصر کم و بیش پیچیده میشوند. حتی جانواران نیز، برای اینکه بتوانند عمل کنند، باید توانایی تشخیص همانندیها و ناهمانندیها را داشته باشند. یک قانون واحد همهجا حاکم است و هر فعالیت نفسانیای را میتوان تفریق و توحید حالات آگاهی دانست.
تشکیل آگاهی و استمرار آن سبب پیدایش تفاوتهایی میان حالات میشود و برای اینکه این حالا شناخته شوند، لازم است که هریک از آنها با حالات قبل از خود آمیخته و یگانه شود. دستگاه عصبی و مغز انسان مانند گنجینهای از تعداد بینهایتی تجربه است که طی زندگی به دست آمده است. این اندیشه نویسنده مربوط به نظریه کلی تحول است، و از این جهت که میپذیرد معلومات اساسی فاهمه برای فرد ماقبل تجربی است و برای سلسله موجودات مابعد تجربی، میتوان آن را تلفیقی از مذهب اصالت تجربه و مذهب اصالت ماقبل تجربه دانست. بنابراین، اسپنسر با مذهب ضداصالت واقع و مذهب اصالت تجربه جان استوارت میل، که وجود معیاری عالی برای شناخت را قبول ندارد، مخالفت میورزد. این کتاب با توضیح اجمالیای درباره تحول فعالیتهای نفسانی و احساسات، که به انسانها امکان میدهد به عنوان اعضای یک جامعه با هم کار کنند، پایان مییابد.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .