درک مفاهیم نبوت در کودکان از منظر ناصر باهنر
الف) پيامبر: درك كودكان و نوجوانان از مفهوم پيامبر سه مرحله را پشت سر ميگذارد: نخست تا حدود نهسالگي كه تصور كودكان از پيامبر دين خود، مغشوش و پراكنده است. بالاترين تلقي كودك اين است كه وي فردي خوب و مفيد و پارساست. تعداد قابل توجهي از كودكان در اين سنين، او را فردي معمولي ميدانند و بسياري هنوز به لباسها و ظاهر فيزيكياش نظر دارند كه نيكوكار بودن او هم به آن ضميمه ميشود؛ مانند اينكه: «او لباسهايش رنگ ديگري بود. صدايش طور ديگري بود. او مرد خوبي بود و دوست داشت به مردم كمك كند». پيامبر در نظر آنان از ساير مردم مهربانتر، مقيدتر به مسائل عبادي و خوشاخلاقتر مجسم ميگردد.
از نه تا سيزدهسالگي، پيامبر با مردم متفاوت و حتي بيهمانند تصور ميشود؛ زيرا او از قدرت معجزه برخوردار است. مانند اين بيان كودكي كه: «او تنها مردي بود كه ميتوانست معجزه كند». در اين سنين، برخي كودكان تلاش ميكنند تا موقعيت ويژة او را در ساير زمينهها تشخيص دهند؛ مانند اينكه: «خدا هميشه به او كمك ميكند و معلومات بيشتري به او ميدهد».
از سيزدهسالگي به بعد، مرحلهاي آغاز ميشود كه در آن به پيامبر هم بر اساس رسالتش براي عالم و هم ارتباط مخصوصش با خدا، با وضوح بيشتري نظر ميشود. مانند اينكه «او ميتواند معجزه انجام دهد. انسان مخصوصي بود كه فرستاده شد تا دربارة خدا تبليغ كند. هدف از رسالت او اين است كه درستي و محبت را بياورد و به مردم راه را نشان دهد». اغلب كودكان در اين سنين، نجاتبخش بودن پيامبر را در برداشتهاي خود منعكس ميكنند. بهطورخلاصه، برداشت آنان از پيامبر بهصورت انساني خوب آغاز ميشود و سپس بهعنوان معجزهگر و آنگاه يك منجي ادامه مييابد.
تصور آنان از كودكي پيامبر بسيار متنوع و متفاوت است؛ بهطوريكه نميتوان بهسادگي آنها را دستهبندي كرد. تنها ميتوان اشاره كرد كه تا سنين حدود هشتسالگي اين تصور نامناسب، جزئي و متمركز بر جنبههاي فيزيكي است. خردسالان مايلاند به توجيهاتي مانند اينكه «خدا به او بيشتر توجه داشت» روي آورند؛ بدون اينكه معناي آن را دريابند. تفاوت كودكي پيامبر با ساير كودكان در لباسها، اسم و ظاهر جذاب او معطوف ميشود.
پس از هشتسالگي، آنان به كودكي او به چشم يك دوران معمولي مينگرند، و بهمثابة الگويي كودكانه كه هيچگاه مرتكب كار ناپسندي نميگردد،
مطرح ميشود. بهتدريج در سالهاي آخر دبستان و آغاز راهنمايي، اين
تصور تعديل بيشتري پيدا ميكند و اگر تفاوتهايي با ساير كودكان داشته است، شايد به سبب زهد و علاقهاش به مسائل مذهبي بوده است. پس از سيزدهسالگي، بر ذكاوت و هوش او تكية بيشتري ميشود؛ درعينحال كه عادي بودن كودكي وي را باور دارند.
ب) عصمت: بيشتر كودكان و در سنين بالاتر همة آنها، معتقدند كه پيامبر از هرگونه خطا و گناهي مصون است. تا حدود سالهاي نخست دبستان، اين تصور وجود دارد كه به ندرت امكان ارتكاب اشتباه براي پيامبر ميرود و دليل عمدة آنها بر «تربيت خود او در كودكي» يا «ترس او از مجازات الهي» متمركز است. آنها بهطوركلي بزرگسالان را به دور از بديها و اشتباهها ميدانند و پيامبر هم از اين امر مستثنا نيست.
اين برداشتها بهتدريج در اواخر دورة دبستان و اوايل دورة راهنمايي واقعيتر ميشوند. شخص پيامبر، اغلب براي آنان معصوم و دور از دسترس است؛ زيرا خداوند به او فرمان داده است كه از شيطان روگردان باشد و پيامبر نيز فرمانبردار امر الهي است. آنها عصمت پيامبر را با مسئلة رسالت او مرتبط ميسازند؛ مانند اينكه: «او چون پيامبر است، بايد الگوي خوبي براي ديگران باشد و اگر كار بد ميكرد، مردم به او ايمان نميآوردند». عدة كمي هم او را جايزالخطا ميپندارند؛ اما اين خطاها را از تأثيرات بد به دور ميدانند. پس از اين سنين نيز پيامبر در نظر آنان از ويژگي عصمت برخوردار است و خداوند با نفوذ و تأثير معنوي خود از او در برابر دسيسههاي شيطاني حمايت ميكند.
تعدادي از كودكان در همة سنين، عصمت پيامبر را در دوران كودكياش منتفي ميدانند و احتمال بروز خطا و اشتباه را جايز ميشمارند و آن را مقتضاي طبيعي دوران كودكي دانسته و چون قصد او قصد بدي نبوده است، نقطهضعفي هم بهشمار نميآيد. بهتدريج كه پيامبر بزرگ ميشود، ميآموزد كه چه چيز خوب، و چه چيز بد است و درنتيجه رفتارش پسنديده ميشود. از نظر نوجوانان نيز اين خطاها نقطهضعفي محسوب نميشود؛ زيرا اين مقتضاي طبيعي همة كودكان است و پيامبر هم چون بشر است، بايد دوران كودكي او را مانند سايرين دانست.
البته نبايد از تأثير آموزشها دراينزمينه غافل ماند؛ چراكه نحوة تعليم و تربيت، اين تصورات را تحت تأثير قرار ميدهد.
ج) وحي: تا حدود دهسالگي، درك كودكان از مفهوم وحي، كاملاً متأثر از ويژگيهاي دورة پيشعملياتي عمليات عيني است. وحي را صحبت انساني با انسان ديگر كه با صدايي معمولي انجام ميشود، ميدانند و اگر پيامبر از نعمت شنوايي محروم باشد، اين ارتباط نيز از ميان خواهد رفت؛ مگر آنكه خدا گوش او را شنوا سازد و يا اين پيام از طريق مادي و فيزيكي ديگري منتقل گردد. اغلب آنها معتقدند اگر ساير انسانها هم به هنگام وحي نزد پيامبر حضور داشته باشند، پيام را خواهند شنيد.
سپس تا حدود سن 12سالگي، كودكان ميكوشند اين ارتباط را بهگونهاي غيرفيزيكي توجيه و از كلماتي مانند ارتباط با روح كه معناي واقعي آن را نميدانند، استفاده ميكنند؛ اما بهخوبي ميتوان تشخيص داد كه هنوز از توجيهات مادي و عيني كه متأثر از ويژگيهاي تفكر عيني است، رهايي نيافتهاند و نميتوانند دليل مناسبي براي محروم ماندن ساير مردم از دريافت پيام الهي بيان كنند و توجيهاتي مانند «خداوند قدرت شنيدن را از آنها ميگرفت» يا «صدا در ذهن پيامبر بود» و يا «ارتباط مخصوصي است كه فقط پيامبران ميفهمند» را بيان ميدارند. همچنين در پاسخ به اين سؤال كه اگر پيامبر از نعمت شنوايي بيبهره باشد، آيا پيام الهي را ميشنود، همچنان تعدادي پاسخ منفي داده و تعداد كمي بيان ميدارند كه «خدا توان شنيدن را به او ميداد»، كه نشان از توجيهات عيني و مادي آنها دارد.
درمجموع، ميتوان نتيجه گرفت كه كودكان دبستاني آموختهاند پيامبران افراد خاصي هستند و با خدا در ارتباطاند؛ اما تحت تأثير تفكر عيني خود به توجيهات فيزيكي و مادي توسل ميجويند.
د) معجزه: كودكان در تمام سنين تصديق ميكنند كه پيامبران قادر هستند اين معجزات را با نيروي فوقالعادهاي انجام دهند و وقوع آنها را در تاريخ باور دارند و محدوديتي براي قدرت الهي در انجام معجزاتي ازاينقبيل قايل نيستند. پژوهشها نشان ميدهد در دورهاي از رشد ذهني كه بهطورعمده شامل سالهاي پيش از دبستان و سالهاي نخستين دبستان ميباشد، كودكان برداشت صحيحي از معجزات ندارند، ازاينرو، استدلالهايشان بيشتر صورتي افسانهاي دارد و در نظر آنان، معجزات بدون وجود يك ارتباط منطقي حادث شدهاند. نيروي جادويي و افسانهاي به نام خدا در كار جهان است، و قوانين طبيعت ناشي از تبعيت از اين نيروست. مانند اين توجيه كودك هفتساله از تبديل عصاي موسي(ع) به مار: «چوبش افتاد، بعد خدا فوتش كرد و مار شد». اين نوع توجيهات كه تا حدود دهسالگي نيز ديده ميشود، نشانگر اين برداشت افسانهاي از معجزات و نفس جادويي خداوند در آنها ميباشد و از يكسان بودن معناي معجزه و شعبده نزد آنان حكايت دارد. آنها با همان محدوديتهاي انسانانگاري خداوند، معتقدند كه او بايد براي نيل به مقاصدش از راههاي فيزيكي دخالت كند؛ براي نمونه، با دستان خود رود نيل را شكافته است. آنگاه كه كودكان معناي عليت را ميفهمند، درستتر از قبل، روابط منطقي را بهكار ميبرند و ازآنجاكه وقايع مربوط به معجزات با منطق عيني آنها سازگار نيست، بهگونهاي ديگر آنها را توجيه ميكنند. براي مثال، ميگويند: «حضرت موسي خيال ميكرد عصايش مار شده»؛ زيرا آنها در عالم عيني خود آگاه هستند كه مار همواره از تخم به وجود ميآيد نه از عصا و نميتوانند توجيه درستي از آن ارائه دهند. ازاينروي، گاهي ناتواني خود را در درك آنها ابراز ميكنند.
با گام نهادن كودك در مرحلة تفكر انتزاعي، پاسخها شكل نويني مييابند و بر اثر پيدايش درك منطقي، او عموماً معجزات را اينگونه توجيه ميكند كه خداوند ميتواند هر كاري را انجام دهد. تا حدود چهاردهسالگي همچنان دخالت مستقيم خداوند در رخداد معجزه وجود دارد؛ اما نه بهگونهاي كه پيش از اين تصور ميشد، بلكه او به همان عوامل طبيعي دستور ميدهد تا اين معجزات را انجام دهند؛ مانند اينكه در توجيه شكافته شدن رود نيل بيان داشتهاند: «اين قدرت خدا بوده، او به دريا گفت دو قسمت شود». وقتي سؤال شد مگر دريا گوش دارد؟ پاسخ اين بود كه دريا گوش ندارد، ولي خدا هرچه بخواهد آنها انجام ميدهند.
بهتدريج پس از چهاردهسالگي اين اعتقاد در او پيدا ميشود كه خداوند، خود در اينگونه امور و تغيير در طبيعت دخالت نميكند، بلكه قدرت فوقالعادهاي به پيامبر ميدهد تا در طبيعت تصرف كند يا اينكه نيروهاي طبيعي ديگري را واسطة تأثير در طبيعت قرار ميدهد.