نظریه روانشناسی معنویت رابرت کولز
مارتین رابرت کولز ( Robert Coles ) در شهر بوستون ماساچوست در 12 اکتبر 1929 بدنیا آمد ، پدرش فیلیپ کولز ، از لیدز انگلیس مهاجرت کرده بود . او در سال 1946 در رشته زبان انگلیسی وارد کالج هاروارد شد . ویلیام کارلوس ویلیامز شاعر و پزشک وی را به رشته پزشکی ترغیب کرد و او در 1954 در رشته پزشکی از کالج پزشکان و جراحان دانشگاه کلمبیا فارغ التحصیل شد .
در 1958 کولز به نیروی هوایی پیوست و به درجه کاپیتانی منصوب شد . رشته تخصصی او روانپزشکی بود و در ادامه او به تحصیل در رشته فوق تخصص روانپزشکی کودک پرداخت . در 1960 با عنوان رئیس خدمات اعصاب و روان در پایگاه نیروی هوایی کیزلر در بیلوکسی می سی سی پی از ارتش مرخص شد .
او به بوستون بازگشت و آموزش روانپزشکی کودک خود را در بیمارستان کودکان به پایان رساند. در ژوئیه 1960 ، او با جین هالول ازدواج کرد ، و زن و شوهر به نیواورلان نقل مکان کردند .
کولز و معنویت
روبرت کولز يکي از معدود تحقيقات جامع در باب معنويت در کودکان را نگاشته است که از مصاحبه با کودکان خردسال از کشورهاي گوناگون و مسلکهاي ديني مختلف به دست آمده است. کولز متوجه شد که با وجود پسزمينههاي متفاوت کودکان، آنها همچنان علايق و آرزوهاي معنوي مشابهي بروز ميدهند. او توضيح ميدهد که معنويت کودکان از تمايل آنها به دانستن، نه فقط پرسش «چه» بلکه «چرا» را نيز پديدار ميکند. به علاوه هر جنبه از زندگي رواني آنها به تفکر معنويشان مرتبط ميشود . به ويژه نگرشهاي اخلاقي و احساساتي مانند شرمساري و گناه، بنياد بيشتر ادراکات معنوي اوليه آنها را شکل ميدهد.
تحقيق کولز بر اين امر قائل است که حرکت به سوي معنويت از حس کنجکاوي ذاتي و شگفتي درباره جهان ناشي ميشود از اينرو از سن ابتدايي مشهود است.
معنویت یک ظرفیت ذاتی در وجود انسان است که از لحظه تولد همراه اوست. تمایل طبیعی کودک برای معنویت برگرفته از حس ذاتی کنجکاوی و شیفتگی در مورد کشف جهانی است.
کولز در 1990 ، بیش از 30 سال با کودکان نواحی مختلف، نه تنها ایالات متحده، بلکه نقاط مختلف جهان کار کرد و به تجارب و صحبتهای آنها گوش کرد و یادداشت برداشت. کولز نه تنها به کودکان مسیحی، اسلامی و یهودی گوش کرد بلکه به کودکانی که در محیطهای سکولار بودند نیز گوش کرد. او دریافت که کودکان به خوبی از این واقعیت آگاه هستند که زندگی یک سفر محدود است و آنها مانند بزرگسالان از درک این موضوع دچار اضطراب می شوند. تأکید روش تحقیق کولز بر یاد گرفتن از کودکان بود به جای این که آنها را با مجموعه ای از سؤالات امتحان کند.
کودکان تحقیق کولز، 6 تا 13 سال سن داشتند. وی نشان داده است که به رغم وجود زمینه های مختلف مذهبی و فرهنگی در این کودکان، آنها اغلب نگرانی مشابهی در زمینه معنویت و آرمانهای خود ابراز کردهاند و اظهار داشت که معنویت کودکان از تمایل آنها به دانستن می آید و کودکان صرفاً به دنبال « چه چیزی » نیستند بلکه اغلب به دنبال چراها هستند.
علاوه بر این هر جنبه ای از زندگی ذهنی آنها با تفکر معنویشان گره خورده است؛ خصوصاً نگرشهای اخلاقی و احساسی، مانند شرم و گناه، اساس درک آنها از معنویت را تشکیل می دهد.
پژوهش های کولز نشان می دهد که تمایل طبیعی برای معنویت برگرفته از حس ذاتی کنجکاوی و شیفتگی در مورد کشف جهانی نشأت می گیرد و به همین دلیل از سالهای اولیه زندگی این تمایل مشهود است.
کولز به این نتیجه رسید که معنویت، سبب تقویت انسانیت در کودکان می شود و در نتیجه والدین و مربیان موظف اند تحیر معنوی کودکان را پرورش دهند .
به عنوان مثال، دختربچه ای 5 ساله گفته است: " برخی اوقات احساس می کنم در مکان خاصی هستم و یک فرد بسیار بزرگ، همه جا مانند آسمان، در ابرها، داخل و بیرون از خانه من وجود دارد، من را تماشا می کند و از من مراقبت می کند".
علاوه بر این، پسری 10 ساله بر باور خود به وجودی برتر به واسطه ارتباط با طبیعت تاکید میکند:" من خیلی اوقات با گلها و پرندگان صحبت میکنم. آنها همیشه چیزهای خیلی خوبی به من می گویند و به من می گویند رئیس آنها ( خدا ) واقعاً آدم بسیار خوبی است."
پژوهشهای کولز نشان میدهد که تمایل طبیعی برای معنویت، از حس ذاتی کنجکاوی و شیفتگی کودک در مورد کشف جهان نشأت میگیرد.
به نظر رابرت کولز ، معنویت یک ظرفیت ذاتی در وجود انسان است که از لحظه تولد همراه اوست. تمایل طبیعی کودک برای معنویت برگرفته از حس ذاتی کنجکاوی و شیفتگی در مورد کشف جهانی است .
کشف خدا
جست و جوی خدا از کودکی آغاز می شود. رابرت کولز (Robert Coles، 1990، ص 335) از بررسی های خود در مورد زندگی معنوی کودکان نتیجه می گیرد «وقتی اندیشیدن در مورد خدا را شروع می کنیم، بسیار کم سن و سال هستیم.»
اگرچه برخی، ظرفیت کودک برای دست و پنجه نرم کردن با انتزاعات دینی را زیر سؤال برده اند (گلدمن، 1964)، اما دانشمندان اجتماعی گزارش های داستان گونه پرباری را در مورد کودکانی که در جستوجوی خدا برآمده اند، ارائه کرده اند. به کلمات یک پسربچه 9 ساله یهودی توجه نمایید:
من در جستوجوی خدا هستم! اما او دقیقاً در جایی، در انتظار فرود یک فضاپیما نیست! می دانی، او یک انسان نیست! او یک روح است. او شبیه مه و بخار است. ممکن است شبیه چیزی باشد ـ چیزی که ما هرگز در اینجا ندیده ایم. پس ما چگونه می توانیم او را بشناسیم؟ تو نمی توانی او را تصور کنی; زیرا او خیلی متفاوت است ـ تو هرگز چیزی شبیه او ندیده ای. ... باید به یاد داشته باشیم که خدا خداست، و ما ما هستیم. حدس می زنم وقتی به آسمان خیره می شوم،تلاش می کنم تابا تصوراتم، از خود، از ما، به سوی اوحرکت نمایم.
رابرت کولز در بخشی از کتاب زندگی معنوی کودکان ایده های پسری ده ساله به نام اندی را درباره ی محل زندگی خداوند تشریح کرده است.
اندی، در حال کشیدن تصویری از بهشت است. او مستطیلی می کشد که یک بیضی درون آن قرار دارد، آن هم با رنگ هایی متنوع (درست مانند تخم مرغ های رنگی سفره هفت سین).اندی، این بیضی رنگارنگ را بهشت می نامد، چون رنگ های زیبایی دارد. از نظر او ساختمانهای داخل این بهشت ار جنس شیرینی زنجبیلی ساخته شده اند، چون بسیار خوشمزه است. درون این ساختمان ها نیز آدم های بسیار خوشحال و خوشبختی زندگی می کنند. اندی، زمینه اطراف این بیضی (بهشت) را سیاه رنگ کرده است، چون باور دارد که فضای بین زمین و بهشت، سیاه است. او در گوشه ای از بهشت رنگین خود، کسی را نقاسی کرده و او را خدا می نامد. اندی می گوید:« زنده بودن خدا با زنده بودن ما فرق دارد. در هر حال،ما واقعا" نمی توانیم او را ببینیم»
اما عده ای دیگر بر این باورند که خدا در همه جا حضور دارد. آنها خدا را در رویش گلها، جوشش چشمه ها و حتی انتخاب های خوب در زندگی انسان ها، حاضر و ناظر می بینند. این عده، خداوند را همواره همراه خود و نزدیک تر از رگ گردن به خویش می دانند. این باور، تأکید زیادی بر همراه بودن خداوند و مراقبت دائمی او از ما دارد.
رابرت کولز، در بخشی دیگر از کتاب خود، به پسر بچه ای ده ساله به نام مورتون اشاره می کند که کوهی را نقاشی کرده بود که نردبانی، دامنه و قله آن را به هم وصل می کرد. در دامنه کوه، عده ای در حال پرستش گوساله ی سامری بودند(نشانی از دوری و غربت ایشان از خدا). در قله کوه، موسی در حالی که لوح ۱۰ فرمان را در دست گرفته، ایستاده بود. بالای سر موسی، دست خدا قرار داشت. آسمانی نیلگون با انواری زرد و سرخ، موسی و ده فرمان و خدا را به هم وصل می کرد می کرد. همه این ها که در قله کوه قرار داشتند، توسط نردبانی به دامنه کوه متصل بودند. همه چیز این نقاشی از ارتباط و همبستگی متقابلی برخوردار بود.
مورتون می گفت:« خدا از سرکشی گوساله پرستان خشمگین است و موسی هم همین طور. اما خداوند موسی را تسکین می دهد. اتفاقاتی که در دامنه کوه روی می دهد. به طور روشنی بر آنچه که در بالا اتفاق می افتد، تأثیر می گذارد.»
در نگرش اخیر، خداوند وجودی است که همیشه با ما زندگی می کند و حتی نزدیک تر از یک عضو خانواده یا یک دوست، با ما همراه است. با چنین دیدگاهی، خدا را به خاطر لطف و توجهی که به ما دارد شکر می گوییم.
· اگر او درباره ارتباط خدا با خودش فکر می کند، به او بگویید« خدا نزدیک و در کنار ماست. او ما را می بیند، سخنان ما را می شنود و از طریق تمام چیزهای اطرافمان با ما ارتباط برقرار می کند.»
· اگر او درباره جایگاه خدا در عالم هستی می اندیشد، به او بگویید« خدا همه جا حاضر است. او نزد ما حضور دارد، اما در عین حال در سراسر جهان و حتی در ستارگان دوردستنیز حاضر است.»
· اگر او درباره ی منشأ خوبی ها و شادی ها می اندیشد، می توانید به او بگویید «منشأ خوبی ها در بهشت است و بهشت جایگاه خداوند است.»
· اگر دغدغه فکری او این است که آیا خدا از ناراحتی ها ،ترس و عصبانیت او آگاه است یا خیر، به او بگویید« خدا از مشکلات تو آگاه است و در برطرف کردن آن ها به تو کمک می کند.»
· اگر او حضور خدا را در مکانی مقدس و یا لحظه ای خاص احساس می کند، به او بگویید« خدا قطعا" در آن جا حضور دارد»
· اگر او اشتیاق دارد که روزی خدا را ببیند، به او بگویید «همه ی ما از آن خداییم و همه به سوی او باز خواهیم گشت.»
· طرح سوال خدا کجاست؟ با هر انگیزه ای که باشد، نیازمند این پاسخ است که:« خدا در همه جا حضور دارد. حالا در کجا می توانی خدا را ببینی؟ آیا قادر هستی او را به مکانی خاص محدود کنی و در آن محدوده او را ببینی؟ قطعا" خیر.»
تحقیقات دیگر رابرت کولز
رابرت کولز (Robert Coles) برای اینکه ببیند رفع تفکیک نژادی در مدارس چه تأثیراتی بر فرزندان خانوادههای سیاهپوست و سفیدپوست گذاشته است، چندین سال با چنین خانوادههایی در ایالتهای جنوبی آمریکا گفتوگو و مصاحبه میکرد. او در یادآوری آن سالها به این معضل پرداخت و به ما چنین گفت: «در خانه سیاهپوستان، روال معمولم را کنار گذاشتم و اجمالاً حرف همه آنها را درست پنداشتم تا میهماندوستی، سخاوت، رفتار گرم و صمیمانه، شادابی، فروتنی، و معنویت آنها را ببینم و چه بسیار مواردی از این دست که در خانه بعضی از آنها ندیدم. اما به خانههایی پای گذاشتم که بیاعتمادی عمیق، تندخویی، و حتی خصومت واضحی بر رفتارشان حاکم بود. در آنها نیز روال معمول کار و تحقیقاتم را کنار گذاشتم تا رفتار آنها را درک کنم، و برای خودم جا بیندازم ولی نه با این هدف که یافتههایم را به زور به دیگران بقبولانم، زیرا همزمان با این وقایع مکرراً احترام بیچون و چرایم را به شجاعت آشکار تکتک سیاهپوستانی که ملاقات کردم ابراز میداشتم... البته مقصودم این نیست که در هیچ جا به ویژگیهای زننده بعضی از خانوادهها اشارهای نکردم. بلکه، بیشتر بر روحیات و خصلتهای دلنشین و جذاب خانوادهها دست گذاشتم... دردسرهایی که گرفتارشان میشدم را زیاد جدی نگرفته و انعطافپذیری آنها را بزرگ جلوه میدادم... .
متقابلاً، در مشاهده و قبول جنبههای ناخوشایند سرشت انسان که در خانوادههای سفیدپوست میدیدم با مشکل چندانی روبهرو نشدم. مقصودم خانوادههایی است که فرزندانشان پیشقراول تحصیل در مدارس چندنژادی بودند و همکلاسیهای سیاهپوست داشتند. در این خانوادهها باریکبینی من دوچندان شده بود، مخصوصاً وقتی که الفاظ رکیک آنها بر ضد سیاهپوستان را میشنیدم. حال وقتی چنین الفاظ و القاب زشتی را در میان اعضای یک خانواده سیاه از زبان آنان بر ضد سیاهان میشنیدم که چه بسا با جدیت و تنفر شدیدی ابراز میشدند، فقط روی برمیگرداندم یا با تأسف و درکی سر تکان میدادم که در میان روایتگران سفیدپوستم نداشتم.»
کولز به خوبی میفهمد که بروز این «تنشهای اخلاقی و روانشناختی» در فرایند مستند کردن زندگی انسانهایِ لطمهدیده از بیعدالتیهایِ اجتماعی تقریباً اجتنابناپذیر است و به واسطه تخصص روانپزشکیاش تشخیص میدهد که افراط در احساس گناه نیز نوعی تکبر و خودنمایی است. ولی ضمن اذعان به ضرورت انجام این کار، میداند که آنچه ما مینویسیم وابسته به کاری است که انجامش را قصد کردهایم. در مورد فوقالذکر، قرار بود «بفهمیم کودکان سیاهپوست چگونه توانستند بر اضطرابِ اجتماعی و آموزشیِ شدیدِ ناشی از درس خواندن در مدارس چندنژادی فائق آیند... و کودکان سفیدپوست که، بعد از آن همه مخالفتهای بیامان و آتشین، با اکراه به آن مدارس فرستاده شدند، چگونه حشر و نشر با همکلاسیهای جدید سیاهپوستشان در مدارس جدید را به خود قبولاندند.» وی با تفاوتی معنادار و کنایهای زیرکانه ادامه میدهد: «با اجرای این قانون خودخواسته، قانونی که علیالظاهر مُنبعث از فضیلت اغراقشده «عقل سلیم» بود، لازم دیدم به بهانه یک «متدولوژی پژوهشی» که بر انواع خاصی از «اسناد و شواهد» تمرکز میکرد، از چیزی شبیه منطق تولستوی تبعیت کنم؛ منطقی که بر جهانشمولی و فراگیر بودن شر و گناه صحه میگذارد و لحظات نیکوکاری یا پاکدامنی را مایملک یک فرد خاص تلقی نمیکند.»
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .