زندگی نامه

ماکس هورکهایمر ( Max Horkheimer ) در ۱۸۹۵ در خانوده‌ای یهودی در اشتوتگارت در آلمان به دنیا آمد. او تنها فرزند بابتا و موسی هورکهایمر بود. در ۱۹۱۷ برای مدت کوتاهی به ارتش پیوست و دو سال بعد تحصیل روان‌شناسی و فلسفه را در مونیخ آغاز کرد. سپس به فرانکفورت رفت و زیر نظر هانس کورنلیوس تحصیلات خود را ادامه داد. در ۱۹۲۲ دکترای فلسفه گرفت و به مدت سه سال دستیار کورنلیوس بود و همان زمان دوستی پایدارش با آدورنو آغاز شد. در سال ١٩٢٥ دکتری خود را با رسالهٔ ممتازی دربارهٔ سومین نقدکانت (نقد قوه حکم) گرفت. در سال ١٩٢٨ بعد از سال‌ها دلدادگی با رز مایدن ریکهر که زمانی منشی پدرش بود و هشت سال از او بزرگتر بود، ازدواج کرد.در همان سال تدریس فلسفهٔ سیاسی را در دانشگاه فرانکفورت آغاز کرد.

اواخر دههٔ بیست، هورکهایمر به ریاست انجمن پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت رسید. در ۱۹۳۳ پس از به قدرت رسیدن هیتلر ماکس هورکهایمر به همراه برخی دیگر از اعضای انجمن مجبور به مهاجرت شد: پاریس، ژنو و در پایان نیویورک. علت این مهاجرت اجباری: ۱. همگام با رایش سوم، تعطیل شدن انجمن و تحت تعقیب قرار گرفتن اعضا به دلیل دیدگاه‌های کمونیستی ٢. شروع هلوکاست؛ برخورد و آزار یهودیان (از آنجا که هورکهایمر و برخی چهره‌های انجمن یهودی‌تبار بودند). در اواخر سال ١٩٣٣ او به نیویورک رفت، و توانست مرکز اصلی انجمن را به عنوان انجمنی وابسته به دانشگاه کلمبیا برپا کند. با ورود تدریجی پولوک، آدورنو، مارکوزه، نویمان و دیگر اعضا، فعالیت جدی انجمن در آمریکا آغاز و در مواردی، امکان همکاری با پژوهشگران آمریکایی نیز ایجاد شد. این کار بیشتر گرد پژوهش جمعی «اقتدار و خانواده» ادامه یافت و هورکهایمر مقدمهٔ مهمی بر انتشار نخستین مجلد مقاله‌ها و نوشته‌های اعضا در این مورد نوشت. در سال ١٩٣٦ مقالهٔ «خودخواهی و جنبش آزادی» را نوشت که یکی از مهمترین رساله‌هایش به شمار می‌آید. پس از جنگ، در ۱۹۴۹ به فرانکفورت بازگشت و انجمن پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت را از نو برپا کرد. هورکهایمر یکی از چهره‌های شاخص مکتب فرانکفورت و به ویژه نظریه انتقادی است. نظرات او تأثیرات عمیقی بر جنبش دانشجوییِ دهه ۱۹۶۰ در آلمان داشت.

 

تاریخچه مکتب فرانکفورت

جنبش فرانکفورت در سوم فوریه ۱۹۲۳ در دانشگاه فرانکفورت با کمک‌های فلیکس ویل پایه گرفت. اعضای اولیه مؤسسه لئو لونتال، کارل گراونبرگ (اولین رئیس مؤسسه)، هنریک گروسمن، کارل آگست ویدفاگل، فرانس بورکنو و جولیان گمپرز بودند. شخصیت‌های مشهورتری مانند فریدریش پولاک، والتر بنیامین و تئودور آدرنو در دههٔ ۱۹۲۰و کمی پس از شکل‌گیری مؤسسه به آن پیوستند. به تدریج افراد دیگری مانند هربرت مارکوزه، اریک فروم و ماکس هورکهایمر، دردههٔ ۱۹۳۰به مؤسسه گرویدند. اولین رئیس مؤسسه گراونبرگ بود. گراونبرگ در سال ۱۹۲۹ دچار سکته قلبی شده و در ژانویهٔ ۱۹۳۰هورکهایمر به عنوان رئیس مؤسسه انتخاب شد ونقش خود را به عنوان مهم‌ترین رهبر مکتب فرانکفورت تثبیت کرد. در سال۱۹۳۳ در پی به قدرت رسیدن نازی‌ها در آلمان، مؤسسه کار خود را در این کشور متوقف کرد واعضای آن به ژنو، لندن، پاریس وآمریکا گریختند. در سال ۱۹۳۵ بسیاری از نمایندگان مکتب به پاریس رفتند، ولی خیلی با انزجار و شتاب آنجا را ترک کردند، زیرا نظریاتشان در آن سرزمین قابل درک نبود و صدایشان هیچ پژواکی در محافل روشنفکری فرانسه ایجاد نکرد. تا سال ۱۹۴۰ تقریباً اغلب اعضا به آمریکا مهاجرت کرده بودند و برعکس فرانسه، درآنجا مورد استقبال قرار گرفتند و افکارشان طرفدارانی پیدا کرد.

در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۹۲۴ در شهر فرانکفورت آلمان (کنار رود ماین)، انستیتوی تحقیقات اجتماعی - فرهنگی مستقل از دانشگاه گشایش یافت. این مؤسسه تحقیقاتی، اشتهار خود را مدیون جنبش اعتراضی دانشجوئی دهه ۱۹۶۰ (میلادی) مانند جنبش مه ۱۹۶۸ فرانسه میلادی است که غیر مستقیم از نظرات مارکس و نگرش انتقادی این مؤسسه (مکتب فرانکفورت) نشأت می‌گرفت. این مؤسسه تحقیقات خود را بر پایه بینش کارل مارکس و زیگموند فروید از منظر اجتماعی- فلسفی در جوامع سرمایه‌داری، آغاز و گسترش آن را نقد و بررسی می‌ کرد. یکی از معروف ترین تألیفات آن به نام «دیالکتیک روشنگری» اثر ماکس هورکهایمر که سال‌ها مدیریت مکتب را به عهده داشت و همکارش تئودور آدورنو، است.

پس از گذشت نه سال از تأسیس، مکتب فرانکفورت به دلیل داشتن عقاید مارکسیستی، مجبور به مهاجرت به ژنو (۱۹۳۳/۱۹۳۴) و سپس به آمریکا شد. در سال ۱۹۵۰ میلادی مجدداً به فرانکفورت نقل مکان کرد. طرفداران نسل اول این مکتب عبارت‌اند از: ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، اریک فروم، هربرت مارکوزه، فرانس نویمان، والتر بنیامین. نسل جوان‌تر مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس و آلفرد شمیت بودند.

این مکتب از آغاز سال‌های دهه ۱۹۶۰ (میلادی) میلادی نقش مهمی در زمینه بررسی و نگرش منتقدانه به فرضیه‌های علمی و آموزش و پرورش در چهارچوب نئومارکسیسم داشته‌است.

از نظر مکتب فرانکفورت، پیدایش و رواج یافتن رسانه‌های جمعی و « صنعت فرهنگ » و رخنهٔ بی‌وقفهٔ آن‌ها در زندگی در طول قرن بیستم ، نشانگر چرخش از سرمایه‌داری لیبرالی خود تنظیم شوندهٔ قرن نوزدهم به «سرمایه‌داری سازمان یافته و سراپا برنامه‌ریزی شدهٔ» قرن بیستم است.

نظریه انتقادی

مکتب فرانکفورت دستاوردهای چشم‌گیری در زمینه‌ی‌ فلسفه و جامعه‌شناسی داشته است. اغلب این دستاوردها، شامل طرح مفاهیمی چون صنعت فرهنگ، جامعه‌ی مدیریت‌شده، دیالکتیک منفی، اسارت انسان، خِرد ابزاری و طرحی تازه از مفهوم دیالکتیک، و به‌دنبال آن اثر مشهور این مکتب به‌نام «دیالکتیک روشنگری» می‌باشند. 

 

اندیشه‌های مکتب فرانکفورت بدون فهم درست نظریهٔ انتقادی به‌طور کامل قابل درک نیست. در آغاز هورکهایمر در «نظریهٔ سنتی و انتقادی» رئوس کلی این نظریه را مطرح کرد. نظریهٔ انتقادی بنا بر ایدهٔ هورکهایمر می‌تواند «نقد اجتماعی خودآگاهانه در جهت تغییر اجتماعی و رهایی از طریق روشنگری» تعریف شود که به‌طور جزم گرایانه اصول خود را حفظ نمی‌کند و به آن وفادار نمی‌ماند.

هورکهایمر با نظریهٔ سنتی، که شامل نگرش پوزیتیویستی، علم گرایانه یا کاملاً بر مبنای مشاهده‌است و به کلی کردن مسائل و قوانین ثابت مبادرت می‌ورزد، به جدل می‌پردازد.

نظریهٔ انتقادی جنبشی فکری-فلسفی است که به نقد جامعه و فرهنگ در سرتاسر علوم اجتماعی و انسانی می‌پردازد. این اصطلاح دارای دو معنای کاملاً مختلف با ریشه‌های متفاوت است. یکی ریشه در جامعه‌شناسی و دیگری ریشه در نقد ادبی دارد؛ که در بخش جامعه‌شناسی و فلسفهٔ سیاسی، اصطلاح نظریهٔ انتقادی با فلسفهٔ نئومارکسیستی و مکتب فرانکفورت توصیف شده‌است. این نظریه از سوی متفکّران مکتب فرانکفورت ارائه شد و تأثیر شگرفی بر اندیشهٔ سیاسی، جامعه‌شناسی و اندیشهٔ فرهنگی قرن بیستم بر جای گذاشت. این نظریه در سال ۱۹۳۰ در آلمان ارائه شد. دراین سال ماکس هورکهایمر کتاب کوچکی با عنوان «سرآغاز فلسفهٔ بورژوایی تاریخ» منتشر کرد که دربارهٔ تاریخ فلسفهٔ مدرن بود.

از جمله آثار کلیدی که در بدو تولّد این نظریه نگاشته شده‌است، مقالهٔ «نظریهٔ سنّتی و نظریهٔ انتقادی» اثر ماکس هورکهایمر است. در این مقاله هورکهایمر در برابر نظریهٔ سنّتیِ مبتنی بر روش‌شناسیِ دکارت، نظریهٔ انتقادی را مطرح می‌کند. این نظریه نشأت‌گرفته از عقاید مارکس است و بر نظریه‌های سنّتی به دلیل عدم توجّه به ساختارهای فراگیرتر اجتماعی که دانش از آنان تأثیر می‌گیرد و بر آن‌ها تأثیر می‌گذارد خرده گرفته‌است.

پیشینه‌ی پروژه‌ی نظریه‌ی انتقادی به زمانی بسیار عقب‌تر از مکتب فرانکفورت باز می‌گردد که نمی‌توان به‌راحتی آن را نادیده گرفت. نظریه‌ی انتقادی نیز هم‌چون سایر فلسفه‌های علوم انسانی قاره‌‌ای در سنت‌هایی ریشه دارد که دغدغه‌های مشترکی با عصر باستان داشتند. البته هیچ‌کس مدعی نیست که در عصر باستان چیزی به‌نام «نظریه‌ی انتقادی» یا حتی نوعی تحلیل انتقادی وجود داشته است، اما باید به‌خاطر داشت که می‌توان صورت اولیه‌ی شبیه به آن را در آرای سقراط یافت. اول این‌که اندیشه‌ی سقراط تلاشی بود برای کشف حقیقت از طریق تفکر منطقی. بنابراین، از همان اصولی پیروی می‌کند که روشنگری متأخر از آن تبعیت می‌کرد. بهترین راه کشف حقیقت، توسل به قدرتِ خِرد است. دوم این‌که اندیشه‌ی سقراط، هم‌چون نظریه‌ی انتقادی، تلاشی بود برای این‌که «منطق» استدلال‌ها و مفروضات مختلف را به‌شکل درونی در معرض پرسش قرار دهد. افلاطون این روش را دیالوگ سقراطی نامید و به این ترتیب، برای اولین‌بار مفهوم «دیالکتیک» به کار گرفته شد. اگرچه گفت‌وگوی درونی و دیالکتیک در قرن بیستم با کاربرد آن‌ها در دوران باستان تا حدودی متمایز بود، اما منظور متفکران انتقادی قرن بیستم از آن‌ها به‌شکل قابل توجهی به یکدیگر شباهت دارند.

هورکهایمر معتقد است که نظریه‌پردازی‌ای کاملاً متفاوت با نظریه‌پردازی سنتی وجود دارد. هدف این نوع نظریه‌پردازی کاملاً متفاوت با نظریه‌پردازی پیشین است. هدف نظریه‌های سنتی این بود که تلاش برای بقا را کارآمدتر کنند، اما نظریه‌ی جدید به این منظور تدوین می‌شود تا جامعه‌ای را عقلانی‌تر سازد. در حقیقت می‌توان نظریه‌پردازی‌ای جدید به‌وجود آورد که قصدش پیشرفت جامعه در جهت روشنگری باشد. چنین نظریه‌ای رهایی‌بخش خواهد بود.

هورکهایمر این نوع جدید نظریه‌پردازی را نظریه‌ی انتقادی می‌نامد. هدف نظریه‌ی انتقادی روشنگری و رهایی است. البته نظریه‌ی انتقادی «مثبت» نیست، به این معنا که گزاره‌هایی راجع به ماهیت روشنگری، عقلانیت یا رهایی عرضه نمی‌کند. چیزی درباره‌ی این‌که چگونه زندگی کنیم، به ما نمی‌گوید. این امر در مورد نظریه‌های قدیمی مصداق دارد: نظریه‌هایی ایستا و بی‌تفاوت نسبت به تاریخ. نظریه‌ی انتقادی همان‌طور که از نامش برمی‌آید، در موضع مقابل قرار دارد و «انتقادی» است. نمی‌تواند به ما بگوید جامعه‌ی روشن‌نگر چگونه جامعه‌ای است، بلکه به ما نشان می‌دهد که چگونه جامعه‌ی‌مان از شیوه‌ی روشنگری دور افتاده است. نظریه‌ی انتقادی بر توهمات و عدم عقلانیت خود و جامعه‌ی‌مان انگشت می‌گذارد. به همین ترتیب، نمی‌تواند سخن منسجمی راجع به این‌که رهایی در جامعه‌ی‌مان چگونه خواهد بود، بگوید. اما می‌تواند نشان دهد چه شد که جامعه‌ی‌مان از رهایی بازماند. نظریه‌ی انتقادی می‌تواند نشان دهد که جهان ما در تحقق ایده‌آل‌هایش، از جمله رهایی، شکست خورده است.

نظریه‌ی انتقادی روش کاملاً خاص و متمایزی از سایرین دارد که به آن نقد درونی یا ذاتی گفته می‌شود. این رویکرد ملهم از تاریخ‌گرایی هگل است. اجازه دهید بیشتر روی این نکته تأمل کنیم.

نظریه‌ی انتقادی اساساً به هدف درونی مؤسسه علاقه‌مند است. این تعریفی است که مؤسسه از خود دارد که هدفش را در برمی‌گیرد. کار نظریه‌ی انتقادی کشف این هدف و نشان‌دادن تفاوت میان هدف اولیه‌ی مؤسسه و آن چیزی است که عملاً هست. به‌عبارت دیگر، نظریه‌ی انتقادی وضعیت فعلی یک مؤسسه یا نهاد را نشان می‌دهد و تفاوت آن را با آن‌چه بر اساس هدفش باید باشد (در آن برهه‌ی زمانی) آشکار می‌کند.

به فرایند مواجه‌کردن یک پدیده با واقعیتش که در تقابل با هدفش قرار دارد «نقد درونی» گفته می‌شود. نقد درونی جوهره‌ی نظریه‌ی انتقادی است.

نحوه‌ی عملکرد نظریه‌ی انتقادی به این ترتیب است که نهادهای اجتماعی، اَعمال یا در واقع افراد را با اختلافی میان هدف درونی‌شان و وضعیت عملی که در آن به‌سر می‌برند، رودررو می‌کند. به این ترتیب نظریه‌ی انتقادی یک پدیده را براساس معیار و تعریف درونی آن پدیده از خودش نقد می‌کند. این عمل در تقابل با نقد بیرونی است. در نقد بیرونی، فرد یا مجموعه‌ای از افراد یک پدیده را براساس آن‌چه آن‌ها فکر می‌کنند باید باشد، نقد می‌کنند. برای مثال، یک کاتولیک ممکن است از یک فردِ بدون باورهای مذهبی، به‌دلیل استفاده از وسایل پیش‌گیری از بارداری انتقاد کند. این نمونه‌ای از نقد بیرونی است، چون فرد بدون تعلقات و باورهای مذهبی هیچ هدفی دال بر عدم استفاده از وسایل پیش‌گیری ندارد. این نقد بیرونی کاتولیک‌ها بر افراد بدون باورهای مذهبی است. اما اگر یک کاتولیک از وسایل پیش‌گیری استفاده کند، می‌توانیم رفتار او را نقد درونی کنیم چون کاتولیک‌بودن مستلزم داشتن این باور و هدف است که نباید از وسایل پیش‌گیری استفاده کرد.

فرایند آشکارکردن شکاف و اختلاف میان هدف درونی و واقعیت بیرونی یک پدیده، بنیان نظریه‌ی انتقادی را تشکیل می‌دهد. هدف نظریه‌ی انتقادی از پرده‌برگرفتن از این شکاف‌ها، به‌جلوراندن جامعه در جهت رهایی، و روشنگری است. قصد دارد به ما کمک کند تا به‌نحو انتقادی درباره‌ی جامعه‌ای که در آن زندگی می کنیم تأمل کنیم و تمامی شکل‌های عدم عقلانیت از جمله توهمات، ریاکاری‌ها یا ایدئولوژی‌ها را آشکار کنیم. چه این عدم عقلانیت در قالب تبلیغات دروغین یک رژیم نفرت‌انگیز باشد یا در قالب ریاکاری‌های یک مؤسسه‌ی فاسد یا انحطاط افسون‌کننده‌ی رسانه‌های جمعی؛ هالیوود یا تبلیغات. با پیدایش این نظریه‌ی انتقادی، عمل رهایی‌بخشی آگاهی از ماهیت واقعی پدیده‌های اجتماعی اطراف‌مان شکل می‌گیرد: اطلاع از شکاف میان هدف جهان اجتماعی و آن‌چه در عمل هست، بدین ‌ترتیب، این مجال برای افراد فراهم می‌شود تا نهاد و اَعمال‌شان را با اهداف درونی‌شان تطبیق دهند.

در این‌جا به دو نمونه از نظریه‌ی انتقادی اشاره می‌شود. البته توجه داشته باشید که این‌ها مثال‌های خود هورکهایمر نیستند، اما نظریه‌‌های پر نفوذی هستند که ابعاد اساسی نظریه‌ی انتقادی را با خود دارند. مارکسیسم و روان‌کاوی در قرن نوزدهم و بیستم از تاثیر و نفوذ گسترده‌ای برخوردار بودند.

از نظر مارکس، کمونیسم معیار درونی خود تاریخ است که می‌توان تمامی رویدادهای تاریخی را با آن قیاس کرد. رویدادهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی تا آن‌جا که مطابق هدف کلی‌تر تاریخ واقع می‌شوند، عقلانی هستند. در غیر این‌صورت غیر عقلانی‌اند. به عقیده‌ی مارکس، می‌توان کنش‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را بر اساس خودِ هدف درونی تاریخ داوری کرد. بدین ترتیب، رویدادها و اعمال اجتماعی را نقد درونی کرد. در این جا می‌توانیم از نظریه‌ی انتقادی استفاده کنیم.

علاوه بر این، خود مارکسیسم نیز یک نظریه‌ی انتقادی است. مارکس نگرشی از تاریخ ارائه می‌کند که براساس آن می‌توان درباره‌ی پدیده‌هایی همچون فئودالیسم و سرمایه‌داری بر اساس هدف کلی تاریخ، یعنی تحقق کمونیسم، داوری کرد. می‌توانیم سرمایه‌داری را براساس تطابق با هدف تاریخ -تحقق کمونیسم- تحلیل کنیم و آن را به‌سبب فاصله‌داشتن با هدفش -شکست در تحقق کمونیسم- نقد کنیم.

روان‌کاوی نیز نوعی نظریه‌ی انتقادی است. هدف روان‌کاوی نیز رهایی‌بخشیدن و روشنگری است. هدف آن این است که به افراد کمک کند تا بهنجار و سالم باشند و بتوانند به اهداف زندگی‌شان برسند. چنان‌که خود روان‌کاوی مطابق با اهداف خود عمل نکند، می‌توان آن را نقد کرد. بدین ترتیب، روان‌کاوی هم طی فرایند نظریه‌ی انتقادی عمل می‌کند و خود نیز می‌تواند در معرض نظریه‌ی انتقادی قرار بگیرد.

هـر چنـد از دیـدگاه اندیشـمندان نظریه انتقادی، وظیفه علم چیزی جز نقد و ارزیابی وضعیت موجود نیست و این حکم بـر دیدگاه خود آن‌ها هم جاری است. به هر حال، نقد کلی که بر این دیدگاه می‌شـود ـ بـرای نمونه، ارائه‌ ندادن یک نظام نظری مدون و مستقل یا یأس‌آلود بودن نهایی آن ـ بر آدورنو و هورکهایمر نیز وارد اسـت.

دیالکتیک روشنگری

تزی که در این‌جا به بررسی آن خواهیم پرداخت بدون تردید معتبرترین نظریه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت اولیه است. مطالعه‌ای است جاه‌طلبانه درباره‌ی کل تاریخ جامعه‌ی غرب: نظریه‌ی انقادی تاریخ غرب. این مطالعه قصد دارد تا جامعه را نسبت به خود آگاه کند. در واقع از آن‌جا که اعضا مکتب فرانکفورت اولیه جامعه‌ی خود را نمونه‌ی «روشنگری» می‌دانستند، این مطالعه قصد داشت تا به قول خودشان «دست به روشنگری درباره‌ی خود روشنگری بزند».

این نظریه‌ی انتقادی دیالکتیک روشنگری نام دارد و آن را هورکهایمر و آدورنو مشترکاً تألیف کرده‌اند. هر دو مسؤولیت تک‌تک کلمات این اثر را به عهده گرفته‌اند. هورکهایمر و آدورنو که شاهد ظهور فاشیسم در اروپا و توحش نازی‌ها در جنگ جهانی دوم بودند دیالکتیک روشنگری را نوشتند که به مطرح‌ترین سوال زمانه‌ی‌شان پاسخ می‌داد: چرا جامعه‌ی غربی قرن بیستم، که محصول روشنگری بود، تا سطح نازیسم به انحطاط کشیده شد؟ چرا سرزمین مادری‌شان آلمان که روشنگری، خِرد، دانش، آزادی، صلح، ثبات و پیشرفت را سر لوحه‌ی خود قرار داده بود به جامعه‌ای منتهی شده که آغوشش را به روی جهل، سلطه، سبعیت، جنگ و انحطاط گشوده است؟ کتاب دیالکتیک روشنگری، مهم‌ترین دستاورد فکری مکتب فرانکفورت، با چنین جمله‌ای آغاز می‌شود:

روشنگری در مقام پیشروی تفکر در عام‌ترین مفهوم آن، همواره کوشیده است تا آدمیان را از قید و بند ترس رها و حاکمیت و سروری آنان را برقرار سازد. با این حال، کره خاک که اکنون به تمامی روشن گشته است، از درخشش ظفرمند فاجعه تابناک است.

از نظر هورکهایمر و آدورنو، روشنگری معادل روشنگری تاریخی است و همان مجموعه باورهای روشنگری تاریخی را در برمی‌گیرد. این دو می‌نویسند: «روشنگری از نظر کانت عبارت است از درآمدن از نابالغی به تقصیر خویشتن. نابالغی یعنی ناتوانی از به کارگیری قوه‌ی فهم خویشتن بدون هدایت دیگری… فهم بدون هدایت دیگری یعنی فهمِ تحت هدایت خِرد». تفاوت برداشت آن‌ها از روشنگری این است که روشنگری امری فلسفی است نه تاریخی. وانگهی روشنگری برای آن‌ها مفهومی نظری است نه تجربی. «روشنگری» به جریانی فرهنگی اشاره دارد که به اعتقاد آن‌ها بنیان جامعه‌ی غربی‌شان را تشکیل می‌دهد.

تعریف روشنگری بر اساس اهدافِ خود روشنگری اولین مرحله در نظریه‌ی انتقادی است. هورکهایمر و آدورنو با تعریف روشنگری بر اساس اهدافش قادر خواهند بود تا آن را نقد درونی کنند (به‌خاطر داشته باشید که نقد درونی یعنی توجه به شکاف میان اهداف یک پدیده ـ یا اهداف ادعایی آن ـ با آن‌چه در عمل محقق شده‌ است). آن‌ها در توضیح می‌نویسند: «نکته این‌جاست که خود روشنگری باید خود را آزمون کند».

پروژه‌ی این دو آن است که چرایی و چگونگی عدم توفیق روشنگری در پایبندی به اهدافش را تحلیل کنند. فهم این نکته حائز اهمیت است که آن‌ها هیچ ایرادی در اهداف روشنگری نمی‌بینند. نقد آن‌ها متوجه این نکته است که روشنگری در تحقق این اهداف، که به تعبیر هورکهایمر و آدورنو این آرمان‌ها را به تمام و کمال تصدیق می‌کنند، ناموفق بوده است.

نقد هورکهایمر و آدورنو درونی است. آن‌ها بر اساس معیارهای خودِ روشنگری راجع به آن داوری می‌کنند و از هیچ معیار بیرونی استفاده نمی‌کنند. آن‌ها روشنگری را صرفاً روشنگری را بر اساس تلاش‌ها یا عدم تلاش‌هایش برای تحقق اهدافش ارزیابی می‌کنند. پروژه‌ی آن‌ها این است که روشنگری را از چنگ ناکامی‌هایش نجات دهند. هدف آن‌ها از نقد روشنگری دست‌یابی به رهایی است. رهایی روشنگری از فاشیسم به رهایی جامعه‌ی معاصر آن‌ها ـ رهایی از نازیسم ـ گره خورده بود.

دیالکتیک روشنگری بر پارادایم علمی میـراث رنسـانس، یعنـی پوزیتیویسـم، نقـد بنیادی دارد. هدف عمده علم پوزیتیویستی غلبه و سلطه بر طبیعت است و این بنیان تمدنی است که رنسانس به ارمغان آورد. به استدلال آن‌ها، سلطه بر طبیعت به سلطه بر انسان، کـه خود جزئی از همین طبیعت است، می‌انجامد. بر پایه همـین اسـتدلال، اندیشـمندان نظریـه انتقادی موضوع «بربریت مدرن» را پیش می‌کشند.

دیالکتیک منفی

با پیشرفت روبه جلو جامعهٔ صنعتی در دورهٔ جنگ سرد، اندیشمندان نظریه انتقادی بر این نظر آمدند که راه سرمایه‌داری و تاریخ به‌طور قطعی عوض شده‌است؛ به گونه‌ای که ستم و فشار به شیوه‌های جدید و متفاوتی اعمال می‌شوند، و با توجه به این نکته، طبقهٔ کارگر صنعتی، دیگر به عنوان یک عنصر تعیین‌کنندهٔ ضدسرمایه‌داری تلقی نمی‌شود. این اعتقاد مسبب آن شد که آن‌ها به سوی یافتن روش و متدی غیر مقید برای «منفی» بودن، از طریق ریشه‌های دیالکتیکی بروند. این منظر در کتاب انسان تک ساحتی مارکوزه و دیالکتیک منفی آدورنو دیده می‌شود. در این دورهٔ زمانی، با وجود ماندگاری بعضی از اعضا، مؤسسه دوباره در فرانکفورت ساکن شده بود و قصد داشت نه فقط ادامه‌دهندهٔ پژوهش‌های قبلی باشد که می‌خواست از منظر آموزش جامعه شناسانه و دموکراسی‌سازی آلمان غربی، نیرویی مؤثر باشد. این امر باعث تکمیل و ذخیرهٔ پژوهش‌های تجربی و تحلیل‌های تئوریک، به میزان بالا، از سوی اعضا شد.

در این دوره تفکرات مکتب فرانکفورت به‌طور اخص بر قسمت‌هایی از تفکر چپ گرایانه و به‌طور کلی جناح چپ اثر گذاشت، به خصوص بر چپ جدید. مارکوزه معمولاً به عنوان مغر متفکر و تئوریسین اصلی چپ جدید شناخته می‌شود. انتقاد آن‌ها از تکنولوژی، تمامیت‌خواهی، پایان‌شناسی و گاه تمدن بر گروه‌های آنارکو- پریمیتویسم اثر گذاشت. کارهای آن‌ها عمیقاً بر پژوهش گران حوزهٔ فرهنگ مردمی تأثیرگذار بود.

مهم‌تر از اینها، مکتب فرانکفورت تلاش کرد تا سرنوشت خرد را در عصر تاریخی جدید معین کند. در حالی که مارکوزه تحلیلی تکمیل از بنیان‌های تغییر یافتهٔ مفهوم «کارگر» در نظام سرمایه‌داری و ویژگی‌های ذاتی متدولوژی علم ارائه می‌داد، هورکهایمر و آدورنو مشغول به بازآزمودن بنیان‌های مکتب انتقادی بودند. این کوشش در کتاب دیالکتیک منفی آدورنو به وضوح قابل مشاهده‌است، کتابی که تلاش می‌کند باز تعریفی از دیالکتیک در دوره‌ای که «فلسفه، که یک مرتبه منسوخ شده به نظر رسید، به حیات ادامه می‌دهد تا لحظه‌ای را بفهمد و بیابد که از دستش داده و از نظرش به دور مانده‌است» ارائه دهد.

آدورنو و هورکهایمر تـز ابـداعی و انتقـادی خـود بـا عنـوان « دیالکتیک منفی» را مطرح می‌کنند. در حـالی کـه، بـه نظـر مـی‌رسـد ایـن مفهـوم معنـای گسترده‌ای در ذهن آن‌ها داشته است، ولی شاید بتـوان دو برداشـت توأمـان را در ایـن‌جـا تلخیص کرد. یکی این‌که هر چند نویسندگان خود را به روشنی پیرو هگل جوان مـی‌داننـد، ولی در نگاه دیالکتیکی خود از نظام هگلـی فراتـر مـی‌رونـد و حتـی بـه ضـد آن نزدیـک می‌شوند. به این معنی که، با فراتر رفتن از جهان‌بینی ایدئالیستی هگل، به این اعتقـاد ندارنـد که سیر دیالکتیکی (خرد) ضرورتاً به دموکراسی و جامعه مدنی می‌انجامد، بلکه ممکن است به «بربریت مدرن» برسد. از سوی دیگر، نظریه دیالکتیکی انتقادی آن‌ها از دیالکتیک مارکس هم بنیان‌براندازتر از آب درآمد و نوعی «دیالکتیک بدون سنتز» بود، که بـه نظـر اسـتیوارت هیوز این معنای دقیق دیالکتیک منفی است.

نظریه‌ی انتقادی توانست تاثیری بزرگ بر زادگاه خود؛ آلمان بگذارد و همچنان دامنه‌ی نفوذ خود را تا بیرون از مرزهای زادگاه سنتش نیز برساند. نظریه‌ی انتقادی، به انتقاد از خِرد انسان به حیث پایه و اساس پروژه‌ی روشنگری پرداخت و با رویکرد دیالکتیکی مبتنی بر سنت فلسفی هگل، می‌خواست تا صورت‌بندی روشنی از مسئله به دست دهد. اما در جریان کار، هورکهایمر و آدورنو متوجه شدند که خِرد به نتیجه‌ی خود خواسته‌اش نرسیده یا به عبارت هگلی آن، سنتزی از تز و آنتی‌تز روشنگری به وجود نیامده است. هورکهایمر و آدورنو این حالت را دیالکتیک منفی نامیدند.

بر اساس اصول نظریه‌ی انتقادی، روشنفکر یا ناقد باید با در نظر داشت اهداف و اصول درونی و خود ـ تعریف‌شده‌ی یک پدیده یا ساختار، دست به نقد آن پدیده بزند. نظریه‌ی انتقادی یک رویکرد ویرانگر برای ساختارهای ناکارآمد شمرده می‌شود؛ چون ایجابی و مثبت نبوده و هیچ راه‌حلی برای موضعِ نقد خود که دچار بحران ـ آشکار یا پنهان ـ شده، ارائه نمی‌کند.

 

آدورنو تلاش می‌کند فرایند فلسفی که تحت عنوان دیالکتیک شناخته می‌شود را به روز کرده و آن را از ویژگی‌هایی که پیشتر به آن نسبت داده می‌شد و به باور خودش غیرواقعی بودند، آزاد کند. برای هگل، دیالکتیک فرایند این ادراک بود که چیزها نفی خودشان را هم در خود دارند و از طریق این درک، بخشها در قالب چیزی بزرگتر رو به زوال می‌گذارند. دیالکتیک آدورنو این عنصر مثبت را نفی می‌کند که در آن نتیجه چیزی بزرگتر از بخش‌ها هستند و به دنبال دیالکتیکی است که چیزی اساساً منفی را تولید می‌کند. خود آدورنو در این بار می‌نویسد:

"دیالکتیک منفی عبارتی است که سنت را مورد تمسخر قرار می‌دهد. حتی در زمان افلاطون، دیالکتیک یعنی رسیدن به چیزی مثبت از طریق نفی؛ شخصیت فکری نفیِ نفی" بعدتر است که به عبارتی موجز تبدیل می‌شود. این کتاب تلاش دارد، بدون کم کردن از آن وضعیت معین بودن دیالکتیک، دیالکتیک را از چنین ویژگی‌های خوش‌بینانه ای رها کند."