تئودور لودویگ ویزنگروند آدورنو ( Theodor Ludwig Wiesengrund Adorno) متولد ۱۱ سپتامبر ۱۹۰۳ و فوت شده در ۶ اوت ۱۹۶۹ ، جامعه‌شناس ، فیلسوف ، موسیقی‌شناس و آهنگ‌ساز نئومارکسیست آلمانی بود. او به همراه کسانی چون ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین و هربرت مارکوزه از سران مکتب فرانکفورت بود.

آدورنو تنها فرزند تاجری ثروتمند، فرهنگ دوست و یهودی به نام اسکار ویزنگروند بود. پدرش چند ماه پس از تولد او پروتستان شد. مادرش، ماریا کالکولی-آدورنو دلا پیانا، اشراف‌زاده‌ای کاتولیک بود که به واسطهٔ خواندن به عنوان سوپرانو در اپراهای ایتالیا و فرانسه مشهور بود. خاله‌اش آگاتا نوازنده یِ چیره‌دست پیانو بود که با آن‌ها زندگی می‌کرد و به آدورنو نوازندگی پیانو را آموخت. او در جوانی به نام مادرش (آدورنو) مقالاتی در زمینه یِ موسیقی می‌نوشت و در سال ۱۹۴۲ در ایالات متحده آمریکا این نام را برای همیشه برای خود برگزید.

در نوجوانی وارد کنسرواتوار هُش شد و چند سال نزد برنهارد سکلس آموزش دید. او چنان در نواختن پیانو ماهر بود که توماس مان را به خاطر نواختن سونات پیانوی شمارهٔ ۳۲ بتهوون، که به دشواری مشهور است، شگفت زده کرد.

در ۱۹۱۸ زیگفرید کراکائر که از دوستان خانوادگی‌شان بود، کتاب‌هایی از کانت، هگل، مارکس، ارنست بلوخ و گئورگ لوکاچ به وی اهدا کرد. مطالعه یِ این کتاب‌ها علاقهٔ او را به فلسفه و علوم اجتماعی برانگیخت. در ۱۹۲۰ خواندن کتاب «نظریه رمان» لوکاچ او را سخت تحت تأثیر قرار داد. سال بعد، پس از به پایان رساندن دبیرستان، وارد دانشگاه گوته فرانکفورت شد و مطالعه یِ آکادمیک فلسفه را آغاز کرد. سه سال بعد در ۱۹۲۴ (میلادی)، رساله‌اش را دربارهٔ یِ پدیدارشناسی هوسرل نزدِ هانس کورنلیوس به پایان برد و مدرکِ دکترایش را دریافت کرد. کورنلیوس او را با فیلسوفانِ نوکانتی آشنا کرد و به تمایل‌های سیاسیِ چپ‌گرایانهٔ او دامن زد. در جریانِ درس‌های کورنلیوس در ۱۹۲۲ با ماکس هورکهایمر (Max Horkheimer) آشنا شد که این آشنایی و همکاری میانِ این‌دو تا پایانِ عمر ادامه یافت. به تشویقِ هورکهایمر به مطالعهٔ روان‌شناسی پرداخت که این مطالعات بر آثارش تأثیرِ زیادی گذاشت. در همین سال، مقالاتی پیرامونِ موسیقیِ بارتوک، هیندمیت، ریشارد اشتراوس و آلبان برگ نگاشت. در ۱۹۲۵ به وین رفت تا زیرِ نظرِ آلبان برگ موسیقی را ادامه دهد.

او در سال ۱۹۲۷ به فرانکفورت بازگشت و به انجمن پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت که مکتب فرانکفورت در آن شکل گرفت، پیوست. در تابستان همان سال، از پایان‌نامهٔ دکترای خویش با عنوان «مفهوم ناخودآگاه در نظریه برین ذهن» دفاع کرد. در همین حال با برتولت برشت و والتر بنیامین آشنا شد. در همین سال‌ها با شاگرد مارتین هایدگر، هربرت مارکوزه آشنا شد. این دوستی‌ها تأثیر عمیقی بر آرا و افکار مارکوزه به جا گذاشت.

در ۱۹۳۱ که هورکهایمر به ریاست انجمن پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت رسید، آدورنو نیز جدی‌تر به کار پرداخت و مقاله‌هایش را در نشریه یِ انجمن به چاپ می‌رسانید. او رسالهٔ استادی‌اش را زیر نظر پل تیلیش با عنوان «کیرکه‌گور: شالوده‌ریزی زیبایی‌شناسی» ارائه کرد. او تا سال ۱۹۳۳ که نازی‌ها در آلمان به قدرت رسیدند، به تدریس و نویسندگی ادامه داد.

یکی از اولین اقدامات نازی‌ها پس از به قدرت رسیدن، تعطیلی انجمن پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت بود. با افزایش فشارهای سیاسی اعضای انجمن از آلمان خارج شدند؛ هورکهایمر به سوئیس رفت و آدورنو راهی آکسفورد شد. او در این سال‌ها چندبار با شناسنامه یِ جعلی به آلمان رفت‌وآمد کرد و بسیاری از اسناد انجمن را به سوییس انتقال داد. در ۱۹۳۷ با گرتل کارپلوس ازدواج کرد. آن‌ها در فوریه ۱۹۳۸ به نیویورک رفتند؛ جایی که هورکهایمر انجمن را به عنوان بخشی از دانشگاه کلمبیا بازگشایی کرده بود.

آدورنو در سال ۱۹۴۹ با اینکه تابعیت آمریکایی گرفته بود، به فرانکفورت بازگشت و به همراه هورکهایمر، انجمن پژوهش‌های اجتماعی را بار دیگر برپا کرد. در ۱۹۵۳ به ریاست انجمن رسید و تا پایان عمر در این مقام باقی‌ماند و سرانجام در ۱۹۶۹ در سوئیس و در پی حمله قلبی درگذشت.

آثار دیگر تئودور آدورنو

دیالکتیک روشنگری ( Dialektik der Aufklärung ) کتابی است نوشتهٔ ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو که در سال ۱۹۴۷ منتشر شد. این کتاب مهم‌ترین اثر نظریهٔ انتقادی است که به بررسی وضع روان‌ اجتماعی‌ای می‌پردازد که مکتب فرانکفورت آن را شکستِ روشنگری می‌داند.

موضوع اصلی کتاب توضیح این مطلب است که هدف اصلی روشنگری آزاد کردن انسان از اختناق سیاسی و بدبختی اقتصادی و مادی بوده‌است؛ ولی روشنگری خود تبدیل به اسطوره‌ای شده‌است که همراه با بدبختی و فلاکت است. از منظر آدورنو و هورکهایمر پروژهٔ عقلانی روشنگری به تسلط تکنولوژی بر جهان و اسیر و بنده شدن فرد در نظام‌های توتالیتر منجر شده‌است.

دیالکتیک منفی ( Negative Dialektik )یکی از کتاب‌های فیلسوف آلمانی تئودور آدورنو است که در سال ۱۹۶۶ منتشر شده‌است. آدورنو تلاش می‌کند فرایند فلسفی که تحت عنوان دیالکتیک شناخته می‌شود را به روز کرده و آن را از ویژگی‌هایی که پیشتر به آن نسبت داده می‌شد و به باور خودش غیرواقعی بودند، آزاد کند. برای هگل، دیالکتیک فرایند این ادراک بود که چیزها نفی خودشان را هم در خود دارند و از طریق این درک، بخشها در قالب چیزی بزرگتر رو به زوال می‌گذارند. دیالکتیک آدورنو این عنصر مثبت را نفی می‌کند که در آن نتیجه چیزی بزرگتر از بخش‌ها هستند و به دنبال دیالکتیکی است که چیزی اساساً منفی را تولید می‌کند. خود آدورنو در این بار می‌نویسد:

"دیالکتیک منفی عبارتی است که سنت را مورد تمسخر قرار می‌دهد. حتی در زمان افلاطون، دیالکتیک یعنی رسیدن به چیزی مثبت از طریق نفی؛ شخصیت فکری نفیِ نفی" بعدتر است که به عبارتی موجز تبدیل می‌شود. این کتاب تلاش دارد، بدون کم کردن از آن وضعیت معین بودن دیالکتیک، دیالکتیک را از چنین ویژگی‌های خوش‌بینانه ای رها کند."

اخلاق صغیر ( Minima Moralia: Reflexionen aus dem beschädigten Leben ) کتابی از فیلسوف آلمانی تئودور آدورنو است که در سال ۱۹۵۱ نوشته شده. این کتاب یکی از متنهای مهم نظریه انتقادی محسوب می‌شود که آدورنو نوشتنش را طی جنگ جهانی دوم و در سال ۱۹۴۴ آغاز کرد و نوشتنش تا سال ۱۹۴۹ طول کشید. وقتی کتاب تمام شد آدورنو در تبعید در آمریکا بود. در اصل آدورنو این کتاب را برای پنجاهمین سالگرد تولد دوست و همکارش ماکس هورکهایمر نوشته بود که در نگارش دیالکتیک روشنگری در کنارش بود. اسم این کتاب اشاره ای است به کتاب «اخلاق صغیر» که توسط ارسطو در باب اخلاقیات نوشته شده بود.

نظریه شخصیت اقتدارگرایانه

آدورنو و همکاران او در ۱۹۵۰ پیشنهاد کردند که تعصب، نتیجه‌ی یک نوع از شخصیت فردی است. آنها یک پرسشنامه را طراحی و اجرا کردند که آن را مقیاسF) F مربوط به فاشیسم است) نامیدند. آدورنو استدلال‌کرد ویژگی‌های عمیق شخصیتی مستلزم اینست که برخی از افراد به‌شدت در برابر ایده‌های خودکامانه و ضد دموکراتیک حساس‌باشند. و از این رو مستعد آسیب‌رسانی زیاد هستند. شواهدی که آنها برای حمایت از این نتیجه ارائه دادند عبارتند از:

  • مطالعات موردی، برای مثال نازی‌ها
  • آزمایش روان سنجی (استفاده از مقیاس F)
  • مصاحبه‌های بالینی، جنبه‌های موقعیتی مربوط به دوران کودکی آنها را نشان داد. از قبیل اینکه در واقع آنها در دوران کودکی توسط والدین و یا سرپرست‌هایی که بسیار سخت‌گیر بوده‌اند پرورش یافته‌اند. شرکت‌کنندگانی که نمره‌ی بالایی را در مقیاس F به خود اختصاص داده ‌بودند، در پس‌زمینه‌های خود (گذشته) نیز نمره‌های پایینی را اخذ نمی‌کردند و همانند بزرگسالی خود بودند. کسانی که دارای شخصیت اقتدارگرا بودند، تمایل داشتند:
  • نسبت به کسانی‌که در موقعیت پایین‌تری از آنها هستند تندخو، اما دربرابر افرادی‌که در موقعیتی بالا قرار دارند مطیع می‌باشند.
  • نسبت به نظرات و اعتقاداتشان بسیار جدی و محکم می‌باشند.
  • پیرو سنت و رسوم، حمایت کردن از ارزش‌های سنتی.

آدورنو نتیجه گرفت که افراد دارای شخصیت‌های اقتدارگرا، به احتمال زیاد افراد را به گروه‌های «ما» و «آنها» تقسیم می‌کنند و گروه خود را به عنوان گروهی برتری در نظر می‌گیرند. از این رو، این مطالعه‌ نشان می‌دهد که افرادی که در کنار والدین سختگیر و خشن پرورش می‌یابند، احتمال زیادی دارد که شخصیت خودکامه را در وجود خود رشد دهد.

آدورنو معتقد بود که دلیل این امر این است که فرد مورد نظر قادر به ابراز خصومت نسبت به والدینش (برای سختگیری و نکوهش از جانب آنها) نبوده است. در نتیجه، فرد مکان اعمال این پرخاشگری و خصومت را به اهداف امن‌تر، یعنی کسانی که ضعیف‌تر از او هستند، مانند اقلیت‌های قومی تغییر می‌دهد.

آدورنو در فصل نهم کتاب شخصیت اقتدارطلب ، بعد از توضیح گونه‌های مختلف شخصیت، نکته‌ی مهمی را یادآور می‌شود: «به یاد آوریم که بخش بزرگی از انسان‌ها در دنیای امروز ما «فردبودن» خویش را از دست داده‌اند. دنیای معاصر ما به جای افراد، تیپ‌های مختلف آدم‌ها را تولید کرده است. شاید هم انسان‌ها هیچ وقت با معنای سنتی فلسفه‌ی لیبرال قرن نوزده فردیت نداشته‌اند.»

آدورنو بیان می دارد : «در این کتاب [ شخصیت اقتدارطلب ] ما شرایط عینی اجتماعی اقتصادی‌ای که تعصب، کوته‌فکری، پیش‌داوری و عدم تحمل عقاید مخالف را باعث می‌شود، بررسی نکرده‌ایم، ما حتا تأثیر عوامل کوتاه‌مدتی مثل تبلیغات را هم در این تحلیل‌ها وارد نکرده‌ایم. ما عکس‌العمل آدم‌ها و نه آن‌چه را که برانگیزاننده‌ی این اعمال بوده بررسی کرده‌ایم.» در این متن آدورنو تأکید دارد که پیش‌داوری و تعصبات آدم‌ها پیش از آن که ریشه در روان آن‌ها داشته باشد، در شرایط اجتمایی است که در ان زندگی می‌کنند.

شخصیت‌های اقتدارگرا و متمایل به فاشیسم، پیش از آن که یک پاتولوژی اجتماعی باشند، حاصل یک هنجار اجتماعی و شرایط معین فرهنگی هستند. مهم‌تر آن که به‌گمان آدورنو، شخصیت اقتدارگرا، نه استثنا، بلکه قاعده و گرایش در حال گسترش جهان مدرن است. این‌ها محصول شرایط فرهنگی حاکم، مشخصه‌ی شرایط تاریخی جامعه‌ی مدرن و سرمایه‌داری معاصراند.

ویژگی‌های فاشیستی

جامعه‌ی مدرن امروز، آن‌گونه که آدورنو تصویر می‌کند، انسان‌ها را از شخصیت مستقل و متفکر دور و آماده‌ی به‌حمایت از رهبران پوپولیست اقتدارگرا کرده است. انسان‌های قرن بیستم، به‌مثابه‌ی محصولات «فرهنگ توده‌ای و همگون‌کننده»، قدت تفکر انتقادی و مقاومت را (که ویژگی تعریف قدیمی فرد بود) از دست داده‌اند. آن‌ها قدرت نقد شرایط اجتماعی را از دست داده‌اند و تنها به «آری‌گویان» تبدیل شده‌اند. لذا، به جای آن که این شخصیت‌های اقتدارگرا را منشاء فاشیسم بدانیم، باید شرایط اجتماعی که این شخصیت‌ها را به وجود می‌آورد، مطالعه کنیم. 

در کتاب «شخصیت اقتدارطلب» یک فرضیه‌ی مهم لیبرالیسم به چالش کشیده می‌شود و آن هم این‌که قوت فاشیسم را نباید در انسان‌های پیرامونی دنیای مدرن بلکه در قلب تجربه‌ی مدرنیته جستجو کرد. فاشیسم امری اسرارآمیز، رازآلود، و نادر نیست بلکه از علایم پاتولوژیک جهان مدرن امروزی است و به طرز حیرت‌انگیزی این جامعه را از درون تهدید می‌کند.

آدورنو و همکاران او احساس کردند که صفات اقتدارگرا، همانطور که توسط مقیاس F شناخته می‌شود، برخی افراد را به سمت ویژگی‌های فاشیستی مانند موارد زیر سوق می‌دهد:

  • قوم‌گرایی، یعنی تمایل به نفع گروه قومی خود
  • عقده‌ی روحی در خصوص رتبه و موقعیت
  • احترام و تسلیم نسبت به شخصیت‌های مقتدر
  • شیفتگی به قدرت و سختی.

به عبارت دیگر، با توجه به دیدگاه آدورنو، دلیل وجود آیشمن‌ها (از سران حزب آلمان نازی) در این جهان این است که آنها دارای شخصیت‌های اقتدارگرا هستند و در نتیجه‌ی تربیت‌ دوران کودکی خود، به ستمگری و ظلم تمایل دارند.

شواهدی مبنی بر وجود شخصیت استبدادی موجود است. این امر ممکن است به توضیح اینکه چرا بعضی از افراد نسبت به تغییر دیدگاه‌های متعصبانه‌ و زیان‌آور خود بیشتر مقاوم هستند کمک کند.

نقد انسان مدرن

تورق کتاب «انسان تک‌ساحتی» که هربرت مارکوزه، از دوستان نزدیک آدورنو در سال ۱۹۶۴ در امریکا نوشت، نشان می‌دهد که این حرف‌ها خیلی هم تازه نیست، چراکه، در دهه‌های ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و اکنون تکرار می‌شود. مارکوزه می‌نویسد: انسان مدرن و مصرفی امریکای امروز خودش را با کالاهایی که می‌خرد بازمی‌شناسد، هویت‌اش با اتومبیل، دستگاه صوتی و لوازم آشپزخانه‌اش تعریف می‌شود.

مارکوزه هم مثل آدورنو و گوردون از انسان معاصر و جامعه‌ی مدرن ناامید است، زیرا که، به عقیده‌ی او، آن‌ها انسان‌های این جوامع، بردگان احساسات و شهوات‌شان هستند، با فرهنگ مصرفی فریب ‌خورده و ازخودبیگانه‌اند، آسایش و رفاهی که به دست آورده‌اند آن‌ها را تک‌بُعدی و کنترل‌شده بار آورده است. به گمان مارکوزه، ما به این ترتیب، شاهد مرگ روح بشریت هستیم، که نتیجه‌ی مرگ «فرهنگ والای نخبگان» و تسلط کامل «فرهنگ عامیانه‌ی مردم عادی» است.

اندیشه‌های طرح شده در «انسان تک‌ساحتی» که در نقد جامعه‌ی مدرن معاصر نزدیکی غریبی به «بنیادگرایی مذهبی» و «کومنیتاریسم محافظه‌کار» دارد، از ابراز نارضایتی مردم عادی و حضور اعتراضی آن‌ها در سال‌های آغازین بعد از جنگ دوم در صحنه‌ی سیاست روزمره ناامید و سر خورده شده بود و آن‌ها را به دلیل مصرف‌زدگی و ازخودبیگانگی‌شان به باد انتقاد می‌گرفت.

در سال‌های اخیر بخشی از این مردم، اعتراض‌شان را به سیاستمداران حاکم به شکل طرفداری از راست‌های افراطی و ناسیونالیست‌ها نشان می‌دهند. «تفکر انتقادی» اکنون به جای آن که ریشه‌های این اعتراض را جست‌وجو کند، مردم عادی و فرهنگ عامیانه‌شان را به باد انتقاد می‌گیرد. آن‌ها را شخصیت‌های اقتدارطلبی معرفی می‌کند که توسط رسانه‌ها و فرهنگ غالب بر دنیای مدرن شکل گرفته‌اند. برای مثال وقتی آن‌ها برای اعتراض به منع و تضییقات علیه موسیقی و به مناسبت مرگ خواننده‌ی جوانی که براثر سرطان درگذشته به خیابان‌ها می‌آیند، از برج عاج آن‌ها را بی‌شعورهای مغزشویی‌شده می‌نامند. تفکر انتقادی و رادیکال در سال‌های بعد از ۱۸۴۸ دو تفسیر متفاوت داشته، که هر دو را هم در نوشته‌های مارکس می‌توان پیدا کرد.

اولین تفسیر، که آدورنو و مارکوزه نمایندگان آن هستند، بر آن‌ است که روشنفکران و فلسفه‌ی انتقادی «کله و مغز»، و مردم عادی «بدن»‌های تحولات اجتماعی‌اند. انتقادات منفی تفکر رادیکال، باید شورش و طغیان مردمان عادی را شکل دهد. لنین یک گام هم جلوتر می‌رود و می‌گوید که خود این «کله و مغز» هم باید با حزب پیشاهنگ تناور و مجهز شود تا در وظیفه‌ی شکل دادن توده‌ها موفق شود. این تفسیر ناامید و بدبین است و با منش نخبه‌گرای‌اش از بالا به مردم عادی نگاه می‌کند.

تفسیر دوم، مردم را عاملان (و نه وسایل) تحول اجتماعی می‌بیند و به نوشته‌ی مارکس و انگلس در مانیفست رجوع می‌دهد که می‌نویسند: سرمایه‌داری به زحمتکشان، که آن را تجربه می‌کنند، می‌آموزد که منتقدین اجتماعی و عاملین تحول جامعه باشند. کار روشنفکران رادیکال، دقت بیش‌تر بخشیدن و بسط تجارب آن‌ها است. وظیفه‌ی روشنفکر رادیکال در این تفسیر دوم، آموزش، مشاوره دادن، چالش کردن و اعتراض از درون است.

انتقاد این دسته از روشنفکران رادیکال، کمکی و در عین حال مستقل است، آن‌ها فقط به انتقاد بسنده نمی‌کنند، بلکه مشاوره می‌دهند، موضع می‌گیرند، و در لحظه‌های خطیر انتخاب سیاسی می‌کنند. متفکران انتقادی دسته‌ی دوم، واقف به شکست هستند، در لحظه‌های دشوار بهای سنگین هم می‌دهند، اما هیچ‌گاه آماده برای دعوت به بدبینی، منفعل شدن و در خانه نشستن نیستند.

ترامپیسم

با قدرت گرفتن احزاب ناسیونالیست افراطی در اروپا (که بسیاری‌شان ریشه در جریانات فاشیستی دارند) و با انتخاب ترامپ در ایالات متحده و بولسونارو در برزیل، توضیح برآمدن دوباره‌ی نیروهای افراطی راست، بار دیگر در دستور کار پژوهشگران علوم اجتماعی قرار گرفته است.

با استفاده از نظریات آدورنو، پیتر گوردن معتقد است که، برای تحلیل ترامپیسم، باید فراتر از تحلیل شخص ترامپ رفت. بخش اعظم رأی‌دهندگان ترامپ- آن طور که گوردون می‌نویسد – نه کارگران امریکایی، بلکه طبقه‌ی متوسط سفیدپوست امریکایی بودند؛ یعنی کسانی که سال‌های سال به جمهوری‌خواهان رأی داده‌اند. این‌ها بیش از آن که این یا آن طبقه‌ی اجتماعی و یا یک تیپ معین شخصیتی باشند، محصولات فرهنگ بیمار جامعه‌ی امریکا هستند. این‌ها معترضین به وضع موجود نیستند، بلکه وجدان‌های اشباع‌شده از تبلیغات رسانه‌های گروهی‌اند، این‌ها آینه‌ی فرهنگ جامعه امریکای امروزاند؛ یعنی جامعه‌ای که ژورنالیسم پژوهشی، جایش را به توییت‌های کوتاه داده است و مطالب جدی که خواننده را به فکر کردن وادارد، جایش را به مطالب مسخره و یا اخبار جنجالی داده است. در این جامعه، بحث سیاسی عمیق تبدیل به نمایش تئاتری شده است.

ما امروز شاهد بحران ساختار نولیبرالی هستیم که در چهل سال گذشته در جهان غرب تسلط کامل داشته است. برآمد این بحران ساختاری در این برهه، تغییر و دگرگونی را می‌طلبد. اما این که نتیجه‌ی این تغییر چه می‌شود، داستانی جداگانه است. روشن است که این بحران، «لحظه‌ی پوپولیستی» را به‌وجود آورده است.

ارنستو لاکلائو، پوپولیسم را یک استراتژی گفتمانی تعریف می‌کند که جامعه را به دو اردوی متفاوت «مردم» و «حاکمان» تقسیم می‌کند. [۵] در این تعریف، پوپولیسم یک ایدولوژی معین نیست بلکه یک روش کار سیاسی است که در زمان‌ها و مکان‌های گوناگون می‌تواند اشکال و ایده‌های گوناگون ایدئولوژیک به خود بگیرد. این روش در آن لحظاتی مطرح و ممکن می‌شود که نیروی حاکم دیگر قادر به حفظ وفاداری و اطاعت پایینی‌ها نیست چرا که نمی‌تواند به خواست‌های آن‌ها پاسخ بدهد. این‌جاست که «لحظه‌ی پوپولیستی» به وجود می‌آید.

در لحظه‌ی پوپولیستی، وقتی سیستم حاکم دچار بحران می‌شود و قادر به پاسخ گویی به نارضایتی‌های اجتماعی و مطالبات سیاسی نیست، آن‌گاه نیاز‌های پراکنده‌ی گروه‌های متفاوت اجتماعی با هم جمع می‌شوند و جبهه‌ی «مردم» در برابر «نخبگان»، «توده‌ها» در برابر «الیگارشی» قدرت شکل می‌گیرد.

این جبهه‌ی مشترک می‌تواند (با رهبری جریانات راست و محافظه‌کار) شامل کارگران و کارمندان، باز نشستگان و مذهبیون سنت‌گرا (معمولاً مرد و سفیدپوست) علیه نخبگان حاکم باشد که به لیبرالیسم و فساد متهم هستند. در عین حال می‌تواند (با رهبری جریانات چپ) شامل همه‌ی مزدبگیران و زحمتکشان، زنان، اقلیت‌های قومی و مذهبی، دگر باشان جنسی و طرفداران محیط زیست در اعتراض به فاصله‌ی طبقاتی و فساد حاکمان باشد. ازاین‌رو، برای مثال در فرانسه این جبهه‌ی مشترک را هم جریانات راست افراطی (مثل Front National، «جبهه‌ی ملی» به رهبری مارین لوپن Marine Le Pen) می‌تواند سازمان دهد و هم می‌تواندحاصل تلاش چپ‌ها (مثل «جبهه‌ی چپ» در فرانسه به رهبری ژان لوک ملانشون Jean-Luc Mélenchon) باشد. حال ببینیم این بحران و متعاقب آن، لحظه‌ی پوپولیستی چه‌گونه ظاهر شد و خود را نشان داد؟

بحران مالی سال ۲۰۰۸ نقطه‌ی شروع این بحران و ظهور «فرصت پوپولیستی» را به‌خوبی نشان داد. معنای این فرصت – همان‌طور که در بالا اشاره شد – آن است که حالا می‌توان در برابر نخبگان سیاسی (که همگی از نظم موجود نولیبرال دفاع می‌کنند و برای حفظ آن می‌کوشند) مردم را بسیج کرد.

آن چه در چهل سال گذشته پیش رفته این بوده که در تمام این سال‌ها نخبگان سیاسی قدرت را بین خود تقسیم می‌کردند. این گروه قدرت مداران هم شامل نیروهای راست‌گرای محافظه‌کار (از ریگان تا مارگارت تاچر) و هم سوسیال‌دموکرات‌های اصلاح‌طلبی مثل تونی بلر می‌شود که به‌جای به چالش کشیدن نظام حاکم (لیبرالی)، بر آن گردن گذاشتند و تنها خواستار اصلاحات کوچکی در آن بودند، بی آن‌که به ترکیب اصلی ضربه‌ای بخورد.

احزاب سوسیال‌دموکرات – در سازش با احزاب محافظه‌کار – به یکه‌تازی سرمایه‌داری مالی تن دادند و مداخلات دولت و سیاست‌های بازتوزیعی آن را به نفع بازار آزاد محدود کردند. مبنای اندیشه‌ای این چرخش سوسیال‌دموکراسی این تصور بود که ساختار نولیبرالی تقدیر تغییرناپذیری است که تنها باید بر آن گردن نهاد و خود را بر آن منطبق ساخت. برای مثال تونی بلر می‌گفت، «انتخاب ما نه بین سیاست اقتصادی چپ یا سیاست اقتصادی راست، بلکه بین سیاست اقتصادی خوب و سیاست اقتصادی بد است.» وقتی از مارگارت تاچر پرسیدند بزرگ‌ترین پیروزی شما کدام بود، پاسخ داد: «تونی بلر، وقتی که تو بزرگ‌ترین رقیب سیاسی‌ات را وادار کرده‌ای که همان حرف‌های تو را بزند، این بزرگ‌ترین پیروزی است.»

به این ترتیب، نقش مجلس‌ و نهادهایی که به شهروندان اجازه می‌دهند تا بر تصمیمات سیاسی تأثیر بگذارند، به‌شدت کاهش یافت. لذا اکنون انتخابات دیگر فرصتی برای شهروندان نیست که تصمیم بگیرند کدام سیاست‌ها از طریق این یا آن حزب سیاسی باید پیش برود، تصمیم‌ها در جای دیگری اتخاذ می‌شود. برای مردم فرقی نمی‌کند که کدام جریان سیاسی در انتخابات پیروز می‌شود. هر حزبی که بیاید، همان سیاست مسلط را پیش می‌برد. تنها اتفاقی که با انتخابات می‌افتد آن است که کدام آدم‌ها بر مسند قدرت بنشینند و از رانت سیاسی برای منافع خودشان بهره ببرند. از این نمد، کلاهی برای رأی دهنده عادی بافته نمی‌شد. معنای «سیاست» در این وضع، مدیریت شرایط مسلط موجود است و نه چیز دیگر. جایی برای رقابت واقعی سیاست‌های متفاوت نمی‌ماند. این‌ها در شرایط زندگی مردم زحمتکش، روزبه‌روز بدتر می‌شود. در مقابل عده‌ی کمی پولدارتر می‌شوند. در این سال‌ها، اختلاف طبقاتی به شکل غریبی افزایش یافته است. 

در چهل سالی که گذشت، این دو جناح قدرت و موقعیت را در رده‌های مختلف با هم تقسیم کرده‌اند، با هر انتخابات، یکی از آن‌ها قدرت را به کف آورده بی آن که چیزی اساسی تغییر کند. برای مثال می‌توان از دو حزب محافظه‌کار دست راستی و سوسیال‌دموکرات‌های اتریش نام برد که مقامات را از بالا تا پایین با هم تقسیم می‌کردند. هیچ موقعیتی در جامعه بدون وابستگی به این دو جریان، به دست کسی نمی‌آمد. مردم از روز به روز بدتر شدن اوضاع معیشتی‌شان و چنین فسادهایی خسته شدند. درست این زمان است که «لحظه‌ی پوپولیستی» ظهور می‌کند.

برای نخستین بار در اروپا، در اتریش بود که جریان دست‌راستی پوپولیست «حزب آزادی» به رهبری یورگن هایدر توانست «مردم» را علیه اتحاد فاسد «نخبگان» بسیج کند و در قدرت سیاسی شریک شود.

تاکنون در بسیج مردمی که نخبگان نادیده گرفته بودند در زیر پرچم خود و ایجاد «ما» علیه «آن‌ها»، پوپولیسم راست‌گرا موفق‌تر عمل کرده است. پوپولیسم راست می‌گوید که ما می‌خواهیم قدرت را از نخبگان فاسد بگیریم و آن را دوباره به مردم بازگردانیم. اما در گفتمان آن‌ها در وهله‌ی نخست، جای آزادی برای همه خالیست، فقط خودی‌ها (مردان سفید) حق دارند و غیرخودی‌ها (زنان، اقلیت‌های نژادی و مهاجران و دگرباشان جنسی) در زمره‌ی «ما» نمی‌گنجند. دوم آن که برابری اقتصادی و توزیع ثروت و بازسازی جامعه‌ی رفاه در این گفتمان جایی ندارد. دونالد ترامپ در واقع نماینده‌ی نولیبرالیسم اقتدارگرایانه است.

پوپولیسم راست جهانی‌شدن اقتصاد و مهاجرت از کشورهای فقیر به غرب را اصلی‌ترین دلیل رنج «ما» (مردم نادیده گرفته‌شده) معرفی می‌کند. راه چاره‌ی این مشکلات از نگاه آنان چیست؟ از اقتصاد کشورمان حمایت کنیم، آن را در برابر کالاهای ارزان آسیایی ببندیم، و مهاجرت از کشور‌های جهان سوم را متوقف کنیم. دفاع از روح و سنن ملی راه دیگر نجات «ما» مردم عادی در برابر یکه‌تازی لیبرال‌های جهان‌وطن و فاسد است که مذهب و فرهنگ ملی ما را تهدید، همجنس‌گرایی و فمینیسم را تبلیغ می‌کنند و طرفدار تنوع فرهنگی هستند.

برای خروج از بن‌بست موجود باید در مقابل قدرت مسلط حاکم ایستاد. این چیزی است که اصلاح‌طلبی آبکی برخی از احزاب سوسیال‌دموکرات در اروپا برنمی‌تابد.

چپ نوگرا که مبلغ پوپولیسم چپ در این برهه‌ی زمانی است، بر خلاف چپ رادیکال و افراطی، شعار براندازی نظام (سرمایه‌داری) را نمی‌دهد. این نیرو بر آن است که در نظام‌های دموکراتیک، تا جایی که امکان شرکت در انتخابات، تأثیرگذاری بر افکار عمومی و بسیج نیروی مردم است، نباید دنبال «آنتاگونیسم» (به‌معنای حذف نیروی رقیب و طرف مقابل) باشیم. استراتژی ما «اگونیسم»، یعنی مسابقه با طرف مقابل برای کسب بیش‌تر نیرو و رأی مردم است.

اما به یک تفاوت دیگر هم توجه کنید. چپ رادیکال و لنینیست همواره در صدد سرنگونی دولت حکم و تسخیر آن است. چپ نوع «تونی بلر» هم دولت را مرکز آشتی‌‍دادن و تفاهم گروه‌های اجتماعی مختلف می‌داند. چپ نوگرا در صدد رفرم رادیکال دولت پس از بردن انتخابات هم است و خیال نمی‌کند که تا انتخابات را برنده شد، همه چیز بر وفق مراد خواهد بود.

در بسیاری از کشورهای امریکای جنوبی، وقتی که نیروی چپ به قدرت می‌رسد، می‌بیند که برای مثال، قوه‌ی قضاییه (که به‌طور سنتی در دست محافظه‌کار‌ها بوده) در مقابل آن‌هاست و رفرم‌های آن‌ها را وتو می‌کند. آن‌چه در این شرایط باید کرد، بسیج مداوم نیروی سیاسی و سازمان‌های جامعه‌ی مدنی در راستای پیشبرد رفرم‌های مطلوب است. به‌قول گرامشی، هدف تسخیر دولت نیست بلکه به دولت تبدیل شدن است، تعمیق دموکراسی از طریق پیش‌بردن اصلاحات مترقی در درون همان دستگاه حاکمه‌ای است که با انتخابات، برای اداره کشور به دست نیروی چپ افتاده است. 

اما برای بسیج مردم، باید خواسته‌های مبرم آن‌ها را دید و به مبارزات آن‌ها کمک کرد. این خواسته‌ها می‌تواند مسائل صنفی و حقوقی کارگران باشد، مطالبات جنبش زنان یا بی‌کاری جوان‌ها باشد، خسته‌شدن مردم از فساد حکومت‌گران و گسترش فاصله‌ی طبقاتی باشد، مسئله‌ی محیط زیست، و یا حقوق اقلیت‌های قومی، نژادی و یا مذهبی باشد.

برای بسیج مردم، کافی نیست که برنامه‌های حزبی و اساسنامه‌های خوب نوشت. باید در هر لحظه دید که خواست مبرم مردم در آن لحظه‌ی معین کدام است و حول این خواسته‌ها، گروه‌های مختلف را گرد آورد و سازمان داد.

ریچارد رورتی، فیلسوف پراگماتیست آمریکایی درباره‌ی نقش احساسات، عواطف و شور و شوق در پیوستن افراد به جنبش‌های اجتماعی می‌نویسد. [۸] روی آوردن انسان‌ها به یک جنبش، پیش از آن که محصول استدلال‌های عقلانی و یا مطالعات جدی فلسفی باشد، نتیجه‌ی روندی است که فرد هویت خویش را با آن جنبش نزدیک می‌بیند و تعریف می‌کند، و در نهایت خود را بخشی از آن کلکتیو می‌شناسد. احساسات مثبت‌اش با روایت‌های آن گروه، موسیقی و شعر آن‌ها، رنگ‌های نمادها و قهرمانان آنان نزدیک است و خشم و احساسات منفی‌اش متوجه دشمنان این جنبش. وی برای نمونه رمان «کلبه‌ی عمو توم» را نام می‌برد که به اندازه‌ی هزاران مقاله‌ی فلسفی در بسیج جنبش ضد برده‌داری در ایالات متحده اثرگذار بود، چرا که توانست احساسات انسان‌ها را بر علیه یک سیستم ظالمانه برانگیزد.

نکته آن است که در بسیج گسترده‌ی انسان‌ها برای مبارزه‌ی سیاسی مترقی (مثل بقیه‌ی جنبش‌ها) استدلال و فلسفه‌ی مجرد از شرایط مشخص هر جامعه، حرف آخر را نمی‌زند. بهترین استدلال‌های اخلاقی و سیاسی آن‌هایی هستند که از درون فرهنگ آن مردمی که باید به این استدلال‌ها باور کنند، بیرون‌آمده (و یا در ارتباط با آن باشد) و ساده‌شده باشند. گفتمان آزادی و عدالت اجتماعی در ارتباط تنگاتنگ با گفتمان‌های جاافتاده در فرهنگ ملی هر کشور و البته سنت‌های مذهبی آن شکل می‌گیرد و جامی‌افتد. از یاد نبریم که وقتی از تبلیغ این مفاهیم و بسیج انسان‌ها حول این شعارها سخن می‌گوییم، باید به گروه مشخصی از انسان‌ها فکر کنیم که تاریخی مشترک دارند و به‌ هنجارها و ارزش‌های معینی باور دارند و نه یک «مردم انتزاعی» و بدون سنت‌ها، زبان، مذهب و تاریخ مشترک. گفتمانی قادر به بسیج مردم است که در ارتباط تنگاتنگ با باورهای اخلاقی و مذهبی این مردم و بر گرفته از ادبیات، شعر و داستان‌های آشنا برای این مردم است.

سخن آخر این که، به گفته‌ی شانتال موف، کافی نیست که همواره بگوییم ما محکوم می‌کنیم این و آن را، یا مرگ بر این‌ها و آن‌ها. باید آینده‌ای تصویر شود که به آدم‌ها امید می‌دهد، باید چشم‌اندازی از جامعه‌ای را که برای آن تلاش می‌کنیم ترسیم کنیم و به آدم‌ها نشان دهیم.