امروزه مطالعه بسیاری از علوم بدون بررسی تاریخی آن علوم، ممكن است، زیرا بسیاری از مباحث مطرح شده در علوم مختلف پس از گذشت زمان جایگاه واقعی خود را از دست داده، جای خود را به مباحث و مسائل جدیدتری می دهند. بدون تردید پزشكی امروز نه تنها با پزشكی دوران یونان باستان و قرون وسطی بسیار متفاوت است بلكه پیشرفت ها و مسائل مطرح شده در پزشكی امروز قابل مقایسه با ربع قرن پیش نیز نیست. به همین دلیل برای دانشجوی پزشكی ضرورتی وجود ندارد که به بررسی تاریخ پزشكی بپردازد. اما در این میان، برخی علوم بویژه در حوزه علوم انسانی وجود دارند که تاریخ آن علوم مقدمه و پیش نیاز مطالعه آن علوم است. به عنوان مثال، تاریخ فلسفه، چیزی جز خود فلسفه نیست و مطالعه آن ضروری و اجتناب ناپذیر است .
حال این پرسش مطرح می شود که چه نیازی به مطالعه تاریخ روانشناسی است؟ بدون تردید میان آنچه در نظام روانشناسی فلسفی مطرح بوده و آنچه امروزه در روانشناسی نوین مطرح می شود، پیوند عمیقی وجود دارد. امروزه قلمرو روانشناسی به سرزمین های کوچک تری تقسیم شده است. مسلماً فهم چنین شاخه شاخه شدن و چندپارگی روانشناسی نوین جز با مطالعه تاریخ روانشناسی امكان پذیر نخواهد بود. به عبارت دیگر، تاریخ روانشناسی، موقعیت فعلی آن را تبیین می کند . از سوی دیگر شاید بتوان یكی از دلایل علاقه مندی روانشناسان به مطالعه روانشناسی فلسفی را در این مساله جستجو کرد که با وجود اختلاف در روش ها هنوز هم پرسش های مطرح شده در هر دو نظام روانشناسی فلسفی و نوین از قرابت بسیاری برخوردارند.
هنوز نیز بسیاری از پرسش هایی که در اذهان فلاسفه یونان و قرون وسطی مطرح بوده امروزه نیز ذهن روانشناسان را به خود مشغول کرده است. به همین دلیل اگر نتوان از تداوم روش ها در قلمرو روانشناسی سخن گفت لااقل می توان از تداوم پرسش ها سخن به میان آورد؛ هرچند برخی روانشناسان در پاسخ به چرایی مطالعه تاریخ روانشناسی آن را امری بدیهی دانستنه اند و معتقدند مطالعه تاریخ روانشناسی به دفاع نیازی ندارد . لذا نگاهی گذرا به روانشناسی یونان باستان و قرون وسطی خواهیم داشت.
از آن زمان که بشر قدرت تفكر منطقی را در خود یافت همواره خویشتن خویش به عنوان معمایی لاینحل برای وی مطرح شد. برای حل چنین معمایی، نخست به علل و عوامل ماورایی و مرموز روی آورد و از جهان خدایان برای حل این معما یاری خواست. توجیه پدیده حیات از طریق حلول ارواح خدایان در کالبد آدمیان، نمونه ای بارز از تلاش برای یافتن پاسخی به این معما بود.
در یونان باستان نیز ذهن فیلسوفان متوجه ماهیت پیچیده آدمی شد و درصدد تبیین آن برآمدند. ارزش و اهمیت برخی نظریات که توسط این فیلسوفان در آن دوران مطرح شده امروزه همچنان به قوت خود باقی مانده است.

اسكلاپيوس ( 2900 قبل از ميلاد ) كه ادعا كرده بود خداي طب يوناني و جادوگري مصري است به همين اعتقاد به ديدار، معاينه و درمان افراد بيمار در زمان خواب مي پردازد. بيمارستان هاي اوليه ي يونان با استفاده از فال گيران وكشيشان به درمان بيماران مبادرت مي كرده اند . ودرهد اين عمل را به عنوان اولين شكل شناخته شده ي شفا دادن در نظر گرفته است . در واقع به نظر ودرهد، خرافات ، شفاي مذهبي و اعتقادات ، ريشه هاي آنچه را كه امروز تحت عنوان روان درماني مي شناسيم تشكيل مي دهند.
ستاره شناسان ، ساحران و جادوگران در مصر، بابل ، كلده ، عربستان ، يونان ، روم به اثربخشي جادوها و افسون ها، قدرت معجون ها و مراسم مذهبي اعتقاد داشتند و امروزه نيز جدا كردن مردم از شفاي مذهبي و فيزيكي ميسر نيست . در واقع ، حتي مي توان گفت تركيبي از خرافات و جادو،  ريشه و اساس روان درمانگري را تشكيل مي دهد .
ودرهد ميان اشكال مختلف جنون تمايز قائل شد . او معتقد بود بر اساس اين تفاوت انواع مختلفي از درمان ها نيز وجود دارد. در آن زمان يوناني ها و روميان به طبقه بندي بيماران رواني حاد مي پرداختند و روش هاي مبسوط درماني از قبيل كار، تمرين موزيك ، رژيم غذايي ، و همچنين استفاده از مسهل ها و خون گيري را ارائه مي دادند . سلسيوس مي نويسد : هيپوكارت فردي بود كه طب را از فلسفه جدا مي دانست . در متون يا نسخه هاي قديمي نمونه هاي بي شماري از بيماري جسماني و رواني و هم چنين تشخيص آن ها را مي توان ديد كه به گناه نسبت داده شده اند و درمان آن ها را به دخالت هاي كشيشان و يا مراسم مذهبي مربوط دانسته اند.
النبرگ بسياري از ريشه ها و سابقه هاي روان درمانگري را مورد بررسي قرار داده و به برخي از انواع درمان هاي اوليه اشاره مي كند؛ از جمله تعمق كه در آن زماني را براي كندوكاو و تخيلات و روياها صرف مي كند . به باور النبرگ گونه هاي ابتدايي « هيپنوتيزم » و « تله پاتي » و درمان دارويي را مي توان مفيد دانست . او همچنين ، درمان هاي عقلاني ، كاربردهاي تجربي گياه هاي دارويي و تجويز شده و تغييرات بهداشتي در سبك هاي زندگي را در فرهنگ هاي ابتدايي از ليبريا تا شمال اسكاتلند مورد توجه قرار مي دهد . روان درمانگري فلسفي نامي است كه النبرگ براي روش هاي تفكر و آموزش ذهني همچون يوگا و « ذن بودائيسم » كه در مشرِق زمين رواج دارد، به كار مي گيرد. در مغرب زمين نيز مكاتب مختلف فلسفي (فيثاغورثي ، افلاطوني ، رواقي، اپيكوري ) تا اندازه اي از مكاتب تعقلي بوده اند، اين مكاتب هم چنين روش هاي منظمي را براي زندگي ارائه داده اند. يك نمونه قابل ذكر، گال ن است كه روش هاي كنترل خود را بر اساس اصول مكتب رواقيون ارائه مي دهد و در ارتباط بودن با يك مشاور شخصي را توصيه مي كند . گالن در كتاب « خطاهاي روح » ريشه هاي عقلاني و عاطفي خطا را تميز مي دهد. النبرگ اعتقاد دارد كه گرايش ما به مكاتب درماني مختلف در عصر جديد و به مكاتب فلسفي يونان شباهت زيادي دارد.

اظهار نظرها در مورد رفتار انسان، به فیلسوفان یونان، بر می گردد. در حدود سال های 490 تا 435 قبل از میلاد، امپداکلیس، عقیده داشت که جهان هستی از چهار عنصر آب، باد، خاک و آتش ترکیب یافته است. بقراط ( 355 - 435 ق.م  ) ، این عناصر را به چهار خصلت و خوی آدمی تعبیر کرد و عقیده داشت حالت و مزاج افراد بستگی به تعادل میان این چهار خصلت دارد.

نظریه بقراط (Hippocrates) که از او به عنوان پدر پزشكی یاد می شود، در مورد مزاج های چهارگانه که متاثر از نظریه عناصر چهارگانه امپدوکلس (Empedocles) است امروزه نزد برخی روانشناسان به عنوان اساس سازمان شخصیت در نظر گرفته شده است.
نظرات افلاطون و ارسطو درباره ماهیت آگاهی و این که آیا آدمیان ذاتاً منطقی هستند یا غیرمنطقی و این که آیا چیزی به نام انتخاب آزاد وجود دارد و پرسش هایی از این قبیل امروزه نیز همچنان مطرح است. به زعم برخی روانشناسان، مطالعات ارسطو درباره شناخت رفتار بشری را می توان به عنوان نخستین گام های علمی در این موضوع در نظر گرفت .
دانشمندان در یونان باستان بیشتر با روش های فلسفی و عقلانی و کمتر با روش های تجربی و نقلی به مباحث روانشناختی می پرداختند. حدود 2500 سال قبل اعتقاد براین بود که همه موجودات جهان از جمله انسان از چهار عنصر آب، آتش، خاک و باد ( هوا ) تشكیل شده است. پس از آن بقراط، با طرح چهار مزاج بلغمی، دموی، سودایی و صفراوی، اعتقاد داشت با غلبه هر یک از این چهار مزاج در بدن، حالت های روانی متفاوتی در انسان بروز می کند.

باگسترش جوامع دراروپا وآسیا، نحوه باورها نیزجای خودرابه نگرشهای طبیعی داد.یونانی ها اززمان هیپوکرات ، سیستم طب مبتنی براخلاط راپایه گذاری کردند که براساس آن هدف ازدرمان ، بازگردانیدن تعادل اخلاط درون بدن است.نظریات مشابهی نیزدرچین و هند مطرح گردید.دریونان اززمان گالن تا دوران رنسانس، بنیان طب براساس حفظ تندرستی ازطریق کنترل رژیم غذایی و نظافت بود.دانش آناتومیک محدود بود.روشها و درمانهای جراحی و امثالهم بسیاراندک بودو اطباء متکی برروابط خوب با بیماران خودبودند تا برسواد خود.

هیپوکرات که ازاو بعنوان پدرطب نام می برند، ازاولین افرادی است که بسیاری ازبیماریها و حالات طبی راتوضیح داده است.وی اولین توصیف ازکلابینگ ، چماقی شدن انگشتان ، راارائه داده است که علامت تشخیصی مهمی ازبیماریهای چرکی مزمن ریوی ، سرطان ریه و بیماریهای سیانوتیک قلبی است.ازاینرو به انگشتان چماقی گاهی نیزانگشتان هیپوکراتی گویند. هیپوکرات اولین پزشکی است که بیماریها رابراساس حاد، مزمن، اندمیک و اپیدمیک طبقه بندی نمود ه است واولین جراح مستند قفسه سینه محسوب می شود.

پس از بقراط، افلاطون ( 347 – 427 ق.م ) به مسسله ارتباط بین جسم و روان پرداخت. به نظر او جسم و روان دو حقیقت متمایز و مستقل از یكدیگر هستند. روح یا روان موجودی معنوی و ابدی و جسم موجودی مادی و فناپذیر است. ارسطو، شاگرد افلاطون، با نظر استاد خود در مورد جدایی روح و جسم مخالف بود. او معتقد بود روح و جسم دو حقیقتی واحد هستند که یكی بدون دیگری نمی تواند وجود داشته باشد یا کامل باشد و هر دو به یكدیگر وابسته هستند.

افلاطون ، عوامل طبیعی را به دو گروه اجسام و تصورات تقسیم نمود. برای تصورات دو منشا قائل شد: برخی ذاتی و همراه با روح و برخی زاییده ی مشاهدات موجود زنده از راه حواس بودند.

افزون بر آن ارسطو ( 322 – 384 ق.م ) معتقد بود نفس در موجودات زنده در سه سطح عمل می کند. سطح اول نفس نباتی است که تغذیه، رشد و تولید مثل را برعهده دارد. سطح دوم نفس حیوانی است که علاوه بر موارد قبلی، باعث احساس و حرکت ارادی ارگانیزم می شود. سطح سوم نفس انسانی است که ضمن دارا بودن تمام خصوصیات نفس نباتی و نفس حیوانی، قدرت تعقل و تفكر را به انسان داده است. به عقیده ارسطو عقل در انحصار انسان بوده و عالی ترین استعدادی است که بشر با آن می تواند ذات اشیا را دریابد .

ارسطو ، مسائل جدیدی را مطرح نمود که می توان از نظر شناخت رفتار انسان، نخستین گام علمی دانست. ارسطو، نفس را کنش فرآیندهای جسمی می دانست. به نظر او برای شناخت رفتار انسان،
باید کنش های بدنی او را مطالعه کرد. ارسطو، به جای واژه ی نفس، واژه ی تصورات ذهنی را به کار برد. فرض او بر این بود که تصورات ذهنی از تاثیر عوامل محیطی بر بدن ایجاد می شود. به نظر او عوامل محیطی اندام های حسی را تحریک می کنند؛ اثر این تحریک ها به قلب می رود و در آن جا اثری به جا می گذارد که منشاء تصورات ذهنی است. این تصورات ذهنی رفتار انسان را کنترل می کنند.

تفاوت دیدگاه امروزی با دیدگاه ارسطو در این است که آن قسمت از بدن که در کنترل رفتار انسان نقش دارد، قلب نیست؛ بلکه سیستم عصبی است.

بسياري از روميان ، از فيلسوفان براي پند دادن و آرامش دادن استفاده مي كردند و گاه اين مشورت هاي فردي را به عنوان بخشي از عهد و پيمان دوستي در نظر مي گرفتند. به علاوه ، در زمينه ي ارائه خدمات يا امور روحي ، اپيكتاتوس اهميت آنچه را « توجه طبي كُل نگر » ناميده مي شود مدنظر قرار داده است .
زلدين ، مورخ اجتماعي ، مي نويسد : مصريان باستان پزشكان متخصص مختلفي داشتند و ( معتقد بودند كه بيماران حتي بيش از درمان پزشكي به گفتگو با پزشك نيازمندند . استور معتقد است كه مفهوم فرديت ، قبل از 1200 ميلادي وجود نداشته و در طي قرون متمادي تحول يافته است . ترسيم از خود و شرح حال خويش تا حدود قرن 14 حضور نداشته است . با پيدايش تالارها در دوره رنسانس ، برخي از افراد به ابراز وجود خويش از روي ذوِق و شوِق، تشويق شدند، ولي زماني كه صداقت مدنظر بود، آن ها به نوشته ها و مكتوبات مراجعه مي كردند . 

با ظهور مسیحیت، بینشی خاص در جهان متولد شد. عقلانیت و منطق جای خود را به بشارت و رستگاری داد. تجربه جدیدی از حیات فراروی انسان گذاشته شد؛ رهایی از جهان مادی و رستگاری در ملكوت آسمان. الهیات بر همه امور از علم و فلسفه گرفته تا روانشناسی سایه افكنده و بررسی هر پدیده بدون توجه به این مساله، بیهوده و تلاشی بی ثمر به نظر می رسید .

چنان که می دانیم مفاهیمی همچون گناه اولیه، منجی، رستگاری و... مفاهیم کلیدی در قرون وسطی هستند. در این دوران مهم ترین مساله روانشناسی بحث درباره نفس و ماهیت و مراتب آن بوده که بشدت تحت تاثیر تعالیم مسیحی بود . در نتیجه می توان چنین گفت که در قرون وسطی، روانشناسی تبعیت کامل خود را از الهیات نشان داد چنان که فرنان لوسین مولر معتقد است: از نظر مدافعان دین مسیح، روانشناسی کاملاً تابع مسائل الهیات است و از جهت عینی نیز از تجربه دینی انفكاک ناپذیر است؛ بنابراین هرگاه به طور انتزاعی و بدون رجوع دائم به این خصیصه اساسی مطالعه شود علاوه بر کاستن محتوای آن، خطر این است که ماهیت آن نیز قلب شود .

به طور کلی پس از دانشمندان یونانی، سنت اگوستین ( 430 - 345 م. ) را می توان دومین پیش گام روان شناسی نوین دانست. زیرا، او فعالیت های هوشیاری را به روش درون نگری مورد مطالعه قرار داد و به این ترتیب، باعث پیشرفت قطعی آن چه که بعدها به نام روان شناسی فعالیت ذهنی معروف گردید، شد.

دکارت ( 1650 – 1596 م. ) ، در مورد کنش بدن انسان عقیده داشت که بدن، مانند ماشین پیچیده ای است که توسط محرکاتی نظیر نور و صدا تحریک می شود. دکارت نقش این کنش ها را در کنترل رفتار انسان مورد تاکید قرار داد که به همراه علم فیزیولوژی و عصب شناسی، سهم بزرگی در پیشرفت روان شناسی داشت. هم چنین، دکارت با ارائه این نظریه که ذهن و بدن بر روی یکدیگر تاثیر می گذارند، نظریه ی دوگانه نگری را رد نمود. بر اساس نظریه ی دوگانه نگری، بدن و ذهن یا روان دو ماهیت متفاوت هستند که ذهن قادر به کنترل بدن است؛ اما بدن کنترل بسیار کمی بر روی ذهن دارد.

باافزایش تحقیقات تجربی بویژه تشریح و معاینه اجساد، مفهوم علم طب نیز دراروپا دستخوش تغییرگردید. کارهای افرادی همچون آندرووسالیوس و ویلیام هاروی ،چالشی برسرراه طب عامیانه ایجاد نمود.درک وتشخیص بیماریها بهترشد اما تاثیرچندانی بربهداشت نداشت.تنها چند دارو مثل کینین و افیون ، وجودداشت، و روشهای درمانی رایج دراروپای قرون وسطی عمدتا مبتنی برطب عامیانه و ترکیبات فلزی بسیارسمی بود. درواقع طب درقرون وسطی دوران تاریک خودراطی می نمود. طب قرون وسطی مخلوطی ازدانش و باورهای روحانی بود و منشاء بسیاری ازبیماریها را دخالت ارواح خبیثه ، سرنوشت ، گناهان و امثالهم می دانستند.

علاوه بر دانشمندانی که ذکر شد، بسیاری از فلاسفه ی سده های هفدهم و هجدهم میلادی درباره ی مسائل روان شناختی به اندیشه پرداختند که عبارت بودند از: لایب نیتس، توماس هابز، جان لاک، کانت و هیوم.