دیدگاه شبیه سازی نظریه ذهن
برطبق رویکرد شبیه سازی، کودکان به صورت درونگرایانه از حالتهای ذهنی خودشان آگاهند واز طریق نوعی نقش گیری یا فرایند شبیه سازی، از این آگاهی می توانند برای استنباط حالتهای ذهنی سایر افراد استفاده کنند. بر طبق این دیدگاه، کودکان اعمال دیگران را بدین صورت پیش بینی می کنند اگر آنها باورها و امیال این افراد را داشتند چگونه عمل می کردند. کودک مفاهیم روانشناختی ( باور ، میل ، قصد ، هیجان ) را ازطریق تجربه خودش درک می کند . آن چیزی که تحول می یابد توان شبیه سازی است، هرچند که نقش نظریه های کودکان نادیده انگاشته نشده است.
دراین رویکرد، اعتقاد براین است که کودکان نیازی به رشد نظریه درباره ارتباط حالات ذهنی و رفتار ندارند. اشخاص بطور شهودی و درونی از حالات ذهنی خویش آگاهی دارند و نیازی به هیچگونه استنباط، سازه های مفهومی و یا نظریه پردازی چهت درک حالات ذهنی خود ندارند. درک کودک از ذهن، بیشتر تجربه ای پدیداری است تا تئوریک که طی آن کودک تجربیات پدیدارشناسانه خود را بگونه ای شهودی درک می کند.
بنابراین اعتقاد براین است که کودک با استفاده از الگوی کاری ذهن خود، حالات ذهنی دیگران و به تبع آن رفتار آنان را پیش بینی می کند. دراین جریان ابتدا کودک در حالات واقعی و یا تصوری، حالات ذهنی خودش را تشخیص می دهد و سپس براساس شباهت یا قیاس، چنین استنباط می کند که دیگری ( فردی که مورد شبیه سازی قرار گرفته است ) حالات ذهنی مشابهی را تجربه می کند. به بیانی دیگر، کودک از طریق درون نگری، از تمایلات ، باورها و احساسات خویش آگاهی می یابد و سپس با قرار دادن دیگری در موقعیت خود، پیش بینی می کند که دیگری چه حالت ذهنی و رفتاری خواهد داشت.
کیفیت شبیه سازی، بستگی به توانایی کودک در 2 گام متوالی دارد:
1) داشتن تصوری از تمایل یا باوری خاص
2) تصور اینکه اگر فردی آن تمایلات و باورها را داشته باشد، چه اعمال، افکار یا هیجاناتی ممکن است داشته باشد.
می توان گفت که برجسته ترین موارد این رویکرد به شرح زیر است:
- دانش روانشناختی، مستقیم و بلاواسطه است. اشخاص بطور شهودی و درونی از حالات ذهنی خویش آگاهی دارند.
- بر روش درونی نگری توسط افراد برای درک حالات ذهنی دیگران تأکید می کند.
- اهمیت توانایی تصویرپردازی ذهنی کودکان
پژوهشگران طرفدار این رویکرد معتقند که در آزمون باور غلط، کودکی که به درستی می گوید که " علی " کجا را جستجو می کند، هیچ سازه تئوریکی مثل نظریه ندارد، بلکه صرفاً به شبیه سازی ذهنی مشغول است.کودک باید بتواند تا بطور تصوری خود را در موقعیت علی قرار دهد ( همانند سازی ) و موقعیت را از دید علی تصور کند و سپس چنین فکر کند: " من ( علی ) فکر می کنم که شکلات در سبد است " حتی با وجود اینکه کودک می داند که شکلات داخل سبد نیست.
از پیامدهای عملی رویکرد شبیه سازی چنین استنباط می شود که درک کودکان از ذهن خودشان ( باورها ، تمایلات و غیره ) مقدم بر درک ذهن دیگران باشد. از پیامدهای بعدی این رویکرد، چگونگی تغییرات تحولی در نظریه ذهن می باشد. برخلاف رویکرد نظریه-نظریه که رشد نظریه ذهن را تغییر در نظریه کودکان از حالات ذهنی ( تمایلات و باورها ) می داند،نظریه شبیه سازی پیشنهاد می کند که تحولاتی که در درک کودک از دیگران به وقوع می پیوندد، باید درارتباط با تحولی درنظر گرفته شود که در توانایی شبیه سازی رخ می دهد.
براساس این دیدگاه، چگونگی درک دیگران توسط نوزادان و خردسالان و پاسخگویی به تکالیف باور غلط در چهار سطح توضیح داده می شود:
سطح 1: تکرار و انعکاس وضعیت ذهنی نسبت به اهداف موجود
سطح 2 : اسناد دادن وضعیت ذهنی نسبت به اهداف موجود
سطح 3 : تصور کردن یک وضعیت ذهنی
سطح 4 : تصور کردن یک وضعیت ذهنی نسبت به اهداف غیر واقعی
به اعتقاد هاریس ( 1995 ) اساساً کودک در سطح دوم قادر خواهد بود تا شخص دیگری را به صورت : « نگاه می کند X به » یا « دوست دارد یا تمایل دارد » رمز گذاری کند.این نوع تعبیر و تفسیر از اعمال افراد دیگر، به این اشاره دارد که کودک، دیگران را در ارتباط با روابط ذهنی آنان با اهداف ملموس، ادراک می کند. یعنی کودک، دیگران را به عنوان افرادی می بیند که به حیطه روابط ذهنی با اهداف ملموس وارد شده اند. با این وجود، کودک دراین سطح هنوز قادر به انطباق ( تصویرپردازی ذهنی ) با روشی که دیگران موقعیت را " ادراک " می کنند، نیست.
بنابراین هاریس معتقد است که منشاء تغییراتی که در عملکرد کودکان در باور غلط وجود دارد، تحولاتی است که در انعطاف پذیری توانایی تصویرپردازی ذهنی در طی رشد رخ می دهد. چنین تحولاتی به کودک این امکان را می دهد که بتواند وضعیت ذهنی یک فرد را نسبت به موضوعی غیرواقعی، شبیه سازی کند. درنتیجه درک باور غلط در دیگران، مستلزم دو چیز می باشد: تصور موقعیتی فرضی که فرد دارای باور غلط ، آن را درست می پندارد و نیز درک این موضوع که نگرش فرد دارای باورغلط با نگرش خود او متفاوت است .
دشواری آزمون باور غلط برای کودکان سه ساله، از این واقعیت ناشی می شود که این آزمون به چنان سطحی از تصویرپردازی ذهنی نیاز دارد که فراتر از توانایی تصوّری آنان می باشد. درارتباط با توانایی تصوّری کودکان می توان بیان داشت که کودکان سه ساله می توانند درک کنند که یک شخص ممکن است در موقعیتی فرضی ( غیرواقعی ) چنان رفتار کند که گویی آن موقعیت وجود دارد ( برای مثال در وانمودسازی ) ، درحالی که کودکان چهارساله می توانند تصور کنندکه یک شخص چنین باور داشته باشد که موقعیت فرضی، واقعیت دارد.
بنابراین، رویکرد شبیه سازی اعتقاد دارد که مشکلات کودکان سه ساله در آزمون های باور غلط، به خاطر کمبود مفهومی در بازنمایی حالات ذهنی ای مثل تمایل و باور نیست بلکه به خاطر مشکلاتی است که در شبیه سازی ذهنی دیگران وجود دارد. به بیانی دیگر دشواری سه ساله ها در تکالیف باور غلط نه یک کمبود مفهومی بلکه محدودیتی عملکردی است.
رویکرد نظریه - نظریه ، برخی از عقاید رویکرد شبیه سازی را مورد انتقاد قرار داده است. در نظریه شبیه سازی انتظار بر این است که درجه دشواری نسبت دهی حالات ذهنی مختلف به دیگران یکسان است. هردوی امیال و باورها به عنوان حالاتی از ذهن خود کودک، حتی در سنین پایین به یک میزان در دسترس کودک قرار دارند. ولی شواهدی است که این عقیده را به چالش می کشد؛ این شواهد نشان می دهند که بعضی از حالات ذهنی مثل ادراک و تمایل، آسانتر از حالات ذهنی دیگر ( مثل باور ) در فرایند درک دیگران مورد استفاده قرار می گیرند .
رویکرد نظریه-نظریه بر این باور است که عملکرد متفاوت کودک در آزمون ها، ناشی از توالی تغییرات در مفهوم ( نظریه ) کودک از حالات ذهنی می باشد. همچنین بر خلاف نظر رویکرد شبیه سازی، درک و دانش انسان از تجارب شخصی او فراتر می رود.
چرچلند عقیده دارد که افرادی که بطور مادرزادی نابینا یا ناشنوا هستند، کاملاً قادر به درک افراد معمولی هستند و یا افرادی که هیچ گاه تجربه طرد یا سوگ عمیقی نداشته اند، می توانند افرادی را که در موقعیت های طرد و یا سوگ هستند، بطور متناسبی درک کنند. چرچلند همچنین عقیده دارد که این رویکرد، حتی اگر بتواند به پیش بینی رفتار دیگران منجر شود، اما نمی تواند به افراد در فراهم ساختن تبیینی از رفتار کمک نماید.
گلدمن ( 1993 ) در پاسخ به این انتقاد، می پذیرد که رویکرد شبیه سازی باید بتواند بگونه ای تعدیل شود تا تفاوت های فردی را توجیه کند، اما از نکته مهم از نظر این رویکرد این است که تعبیر و تفسیر افراد از تجارب شخصی آغاز می شود. گلدمن همچنین ادعا دارد که درک تبیینی، مستلزم این است که شخص به سوال " چرا " پاسخ دهد که در واقع اساس تبیین است. برای پاسخگویی به سوال " چرایی " فرد داستانی خواهد ساخت که در آن تلاش شده است تا فرضیه های محتمل مختلف، حذف شوند. اگر تبیینی خاص برای یک رفتار انتخاب شود، معنایش اشاره به مجموعه ای از تمایلات و باورهای خاص می باشد که در نتیجه حذف بسیاری از مجموعه محتمل تمایل - باور دیگر به دست آمده اند.