نظریه عشق ابو علی سینا
در باب عشق بوعلی سینا رساله ای کوتاه وگویا به نام «رساله العشق» بنا به درخواست شاگردش عبدالله فقیه معصومی ، تألیف کرده است که در شش فصل ویک خاتمه به بیان سریان نیروی عشق در همه ی موجودات به ترتیب درجات گوناگون وجودی آن ها وکیفیت این سریان مطابق اصول ومبانی فلسفی پرداخته است.وهمچنین درکتاب اشارات وتنبیهات ، در نمط هشتم ونهم، از عشق انسانی (مجازی وحقیقی) وکیفیت وشرایط آن و نیز ترتیب موجوداتِ صاحب ادراک در عشق حقیقی ، سخن گفته است.
عشـق از نگاه شيخ الرئيس چيست؟ و آيا مي توان آن را بيماري دانست يا نه؟، علايم و نشانه هاي آن چيست؟ و نهايتاً سـرانجام آن چیست ؟ در قبال پرسش عشق چيست؟ پاسخ هـاي بسـياري وجـود دارد؛ اما از ديد شـيخ، "عشـق نـوعي بيمـاري " اسـت و ايـن، پاسخي است كه مي توان با تامل و تعمـق بـه آن نگريسـت . در واقع اين پاسخ كه عشق نوعي بيمـاري سـت، در بردارنـده سـر نخ هاي بسـيار افشـاگرانه اي دربـاره ماهيـت و حقيقـت عشـق خواهد بود.
تعريف كامل عشق در قانون ابن سينا بدين صـورت آمده است: « عشق عبارت از مرضـي اسـت وسوسـه اي كـه بـه ماليخوليا شباهت دارد. ماليخوليا بيماري است كه فكر و پنـدار در آن از مجراي طبيعي بيرون مي رود و سر به تبـاهي و تـرس ميكشد. سبب اين بيماري اين است كه انسان فكر خـود را بـه كلي به شكل و تصويرهايي مبذول مي دارد و در خيالات خـود غرق مي شود و شـايد آرزوي آن نيـز در پديـد آمـدن بيمـاري كمك كند و ممكن است آرزو كمك نكند ولي اين تمركز فكـر متمادي سبب بيماري ميشود.» .
ابن سينا در قانون داستان كنيزك عاشـق را بيـان مـي كنـد و ضمن توضيح آن، مي گويـد شـهريار جـواني، ناگهـان در بسـتر بيماري افتاد، هيچ نمـي خـورد و تنهـا در حالـت تـب، هـذيان مي گفت و كلمات بي معنايي به زبان مـي آورد. ابن سـينا را بـه بالينش آوردند، وي پس از معاينه و دقت به كلمات پراكنـده اي كه در طي هذيان بـر زبـان مـي آورد، ناخوشـي وي را « عشـق » تشخيص داد!
خلاصه داستان اين چنين است: روزي جـواني از نزديكـان پادشاه گرگان، به بيماري سختي دچار شد و پزشكان در عـلاج او درماندند تا سرانجام طبيب جواني به نـام بـوعلي را كـه بـه تازگي به گرگان رسيده و گروهي از بيماران را شفا داده بود بـر بالين او بردند. بوعلي جواني را ديد كه زار افتـاده . نشسـت و نـبض او را گرفت و گفت: “ مردي را بياوريد كه همـه محـلات گرگـان را بشناسد.“ آن فرد مورد نظر وارد مي شود و شـروع بـه شـمردن اسامي محلات گرگان مي كند و در همان حال بوعلي دست بـر نبض بيمار مي نهد. تا آن مرد مي رسد به محلي كه نبض بيمـار در آن حالت حركتي غريب مي نمايد. بـوعلي دسـتور مـي دهـد اسامي همه كوي هاي آن محل را برشمارد. آن كس، نام كوي ها را سر مي دهد تا مي رسد به نام كويي كه باز آن حركت غريـب در نبض بيمار باز مي آيد. پس بوعلي مي گويد: اسامي منازل آن كوي را برشمارد. منازل را مي خواند تا مي رسد به اسم سرايي كه اين حركـت غريب نبض تكرار مي شود. بوعلي مي گويد نـام اهـل منـزل را بردهد. تا رسيد به نامي كه همان حركت، حادث مي شود. آنگاه بوعلي روي به همراهان بيمار مي كند و مي گويـد :“ تمـام شـد . اين جوان در فلان محل، در فـلان كـوي و در فـلان سـرا، بـر دختر فلاني، عاشق است و داروي او وصـال آن دختـر اسـت .“ بيمار هرچه خواجه بوعلي مي گفت مـي شـنيد . از شـرم سـر در جامه خواب كشيد و چون مورد سوال واقع شد، همچنان گفت كه بو علي گفته بود .
ابن سينا ، يازده مرحله «عشق» را به صورت زيـر تشـريح مي كند:
اول: دوستي كه موانست ساده و بي آلايشي بيش نيست،
دوم: علاقه كه مرحله مهرورزيدن قلبي دو فرد بـه يكـديگر است،
سوم: كلف و آن دوره تشـديد محبـت نسـبت بـه معشـوق است،
چهارم: عشق محسوس كه علاقه و ارادت زائـد بـر مقـدار محبت را مي رساند،
پنجم: شعف يعني مرحله احتراق قلـب در نتيجـه افـزايش عشق به دلدار،
ششم: شغف؛ ازدياد بي حد محبت است تا نفـوذ در جـدار دل و روان عاشق،
هفتم: جوي؛ مهر و محبت باطني نسبت به معشوق است،
هشتم: تيم؛ مرحله اي است كه عاشق از دلدار ظـاهرا دوري مي گزيند و در طلب معشوق خيالي كه مخلوق فكـر و خلجـان روحي اوست، بر مي آيد،
نهم: تبل؛ در اين مرحله از عشق، بر اثـر شـدت علاقـه بـه دلدارش، ناتوان و بيمار شده و نيروي حياتي او به كلي سـقوط مي كند. اشتهاي بيمار به غذا يا هر نوع دلبستگي بـه زنـدگي از بين مي رود و بر اثر عدم فعاليت جهاز هضم و اخـلال گـردش خون در رگها و نرسيدن مواد حياتي به اعضا و اجزاي بدن، بـه تدريج تمام نيروي او تحليل مي رود،
دهم: تدليه و آن مرحله اي است كه عاشق بر اثر بحران هاي روحي، قواي عاقله خود را از دست مي دهد.
يازدهم: و هيوم كه آخرين مرحله عشق است. در اين دوره عاشق در معشوق فـاني مـي شـود و در عـالم جـز او كسـي را نمي بيند و نمي جويد.
شهريار قصه ما چون هميشه از جنس لطيف بي زار و از آنان روي گردان بود و برخوردي با آنها نداشته، با ديدن «نازنين» نامي هماننـد پنجـه آفتـاب، يـك راسـت بـه مرحلـه نهـم مـي رود. خوشبختانه « ابن سينا»، حالش را دريافته، «نازنين» بانو را يافتـه و به بالينش مي آورد.
ابن سينا در باب تشخيص عشق آن جوان، كـار خـود را بـا فهم موضوع از طريق بر شمردن نشـانه هـاي بيمـاري ثـابتي از عشق آغاز مي كند. اين نشانه ها شـامل مشخصـه هـاي اصـلي و معمول بيماري عشـق اسـت از قبيـل رنـگ پريـدگي، ضـربان نامنظم، بيخوابي و بي اشتهايي. با اين حال، مـنش وسواسـي او را وا مي دارد تا به دنبال نمونه هاي بيشـتري باشـد تـا آنجـا كـه خسته و فرسوده از بار مسئوليتي كه بر دوش دارد، مجبـور مـي شود به اين نكته اذعان كند كه " نشانه هـاي بيمـاري عاشـقان تقريبا نامحدودند و به قدري متنوع اند كه هيچ فردي قـادر بـه درك و فهم آن ها نيست. او تصديق مي كند كه عاشقان قادرند " خود را در فضـايي فراتر از شادي غرق كنند.
ابن سينا نشانه هاي ماليخوليايي عشق را با توسل بـر الگـوي اخلاطي ( تركيبي) تبيين مي كند. همانطور كه گرما باعث تبخيـر آب مي شود، عشق شـديد هـم تمـام رطوبـت بـدن را خشـك مي كند و بدني آسيب ديده و تحليل رفته باقي مي گذارد.
از نظر ابن سينا عشـق بـا دامنـه گسـترده اي از نشـانه هـاي بيماري در بدن هم ارتباط تنگاتنگ دارد. عشاق اغلـب بعنـوان افرادي تب دار، رنگ پريده و تحليل رفته توصيف مـي شـوند كـه قادر به خور و خواب نيستند.
ابن سينا نشانه هاي بيمـاري عشـق را چنين نقل مي كند گود رفتن و خشك شدن چشم، نبودن آب چشم مگر در هنگام گريه كردن، پياپي و به سـرعت پلك هـا بـر هم آيند ... سرتاسـر انـدامهایش مرطوبنـد، مگـر چشـمانش كـه خشكند و كاسه اش گود رفتـه و پلك هـايش بـزرگ و سـتبر و از بي خوابي است و آه كشيدنش تأثير بر سر گذاشته است . شكل و شمايل مرتب ندارد . نبضـش مختلـف اسـت و ماننـد نـبض اندوه زدگان بدون نظم و ترتيب است و از حالي به حالي تغييـر مي يابد به ويژه اگر به محبوب برسد و اگر فجأة معشـوق خـود را ببيند.
ابن سينا در ادامه ويژگي هاي ديگر عاشـق را چنـين بـر مي شمرد: بسيار مي خندد تو گويي به چيزي بسيار لذت بخـش نگاه مي كند يا خبري خوش مي شنود يا شوخي مي كند . نفسش بسيار بريده و سريع است و آه بلند مي كشد و آه كشيدنش تأثير بر سر گذاشته اسـت . بنـابراين مـي تـوان دريافـت كـه مـزاج و شرايط فيزيولوژي انسان، گوش بـه فرمـان و مطيـع پنـدارهاي رواني اوست و اين دو رابطه تنگاتنگ باهم دارند.
اگر از نگاه ابن سينا عشق نوعي بيماري است آيـا درمـاني هم براي آن وجود دارد؟ ازجمله راهكارهايي كه ابن سينا براي بهبود عاشق پيشـنهاد مي كند اين است كه به ديگري عشق بـورزد و از راه شـرع بـه وي برسد و معشوق اولي را از ياد ببرد. ايـن كـار وقتـي مفيـد است كه بيماري عاشق زياد اسـتوار نشـده باشـد . اگـر عاشـق، آدمـي خردمنـد باشـد، پنـد و موعظـه از سـويي و ريشـخند و سرزنش از سوي ديگر و شرح دادن كه آنچه او بدان دل بسـته است وسوسه و نوعي جنون است، شايد مفيد باشد . گفتگو در اين زمينه بي اثر نيسـت يـا اينكـه پيرزنـان را واداشـت كـه بـه دورش گرد آيند و از معشوق بدگويي كنند و كارهـايي بـه وي نسبت دهند كه مورد تنفر عاشق واقع شود و سـنگدلي و مـردم آزاري معشوق را بحث كنند، اكثر اين حرف ها عاشـق را آرامـش دهد. اما بعضي از عشاق از اين حرفها بيشتر دل ميبازند.
ابن سينا رفتن به شكار، سرگرم بازي هـاي گونـاگون شـدن، خلعت و احترام به فرمانروايان و دگرگـوني ابرهـا را از جملـه عوامل دلداري دادن عاشق ذكر مي كند.
لازم به ذكر اسـت روان شناسـان بيشـترين شـباهت را بـين عشق و يك بيماري خـاص روانـي بـه نـام وسـواس اجبـاري مشاهده كرده اند. در اين بيماري، افكار خاصي به ذهـن هجـوم مي آورد كه فرد گريزي از آنها ندارد؛ اين افكار او را مجبور بـه ايجاد رفتارهاي خاصي ميكند كه اگر انجام ندهد دچار تنش و اضطراب زيادي ميشود.
عشق نه فقط در ظاهر و علايـم بـاليني شـبيه ايـن بيمـاري اسـت، كـه از نظـر آزمايشـگاهي هـم بـه آن شـباهت دارد. در بيماري وسواس اجباري، يك ناقل خاص در سلولهاي پلاكت خون بيمار افزايش پيدا مي كند. پژوهشگري بـه نـام مـارازيتي، افراد عاشق را به اين طريق آزمايش كرده و به اين نتيجه رسيده كه آنها هم درست همين حالت را دارند. يعني انگار عشق يـك حالتي شبيه به وسواس اجباري ايجـاد مـي كنـد كـه در آن فـرد عاشق دچار افكار و عادتهاي خاصي مي شود كه نمي توانـد از دست آنها خلاص شود، مثل تماس گرفتن پي در پي با معشوق و فكر كردن مداوم به او كه عملكـرد عـادي ذهـنش را مختـل مي كند. پس به حق ميتوان گفت ابـن سـينا عـلاوه بـر طبيـب حاذق بودن يك روان شناس و روان پزشك متبحر نيز بوده.
سرانجام عشق
از نظر ابن سينا اگر بيماري عشق زود درمان نشـود و بيمـار به حال خود رها شود ممكن است دست به خودكشي بزند و يا سوداي سوخته كه عامل بيماري اسـت در بـدن ثابـت بمانـد و منجر به ماليخوليـا يـا مانيـا شـود . در ايـن حالـت هـم بيمـار سرنوشتي بهتر از حالت قبل نخواهد داشت.
رساله در باب عشق
رسالهًْ فی ماهیهًْ العشق که بوعلی آن را به خواهش یکی از شاگردان خویش به نام ابوعبدالله فقیه معصومی نوشته است رسالهای است بسیار منظم و دارای هنجار فلسفیِ خاص. مؤلف خود در مقدمه فهرستوار، محتویات رساله را بدینگونه، توضیح میدهد:
فصل نخست، در یادکردِ سَرَیانِ نیروی عشق در همۀ هویّتهاست.
فصل دوم، در یادکردِ وجودِ عشق در جواهر بسیطۀ غیرجاندار یا به تعبیر مترجم قدیمِ این رساله «جواهر بسیطه که حسّ ندارند.»
فصل سوم، در یادکردِ وجود عشق در موجوداتی است که دارای نیرویِ تغذیه کردن هستند، از لحاظ همین نیروی تغذیه.
فصل چهارم در یادکردِ وجودِ عشق در جواهر حیوانی است به لحاظ دارا بودنِ نیروهای حیوانی.
فصل پنجم، در یادکردِ عشقِ ظرفا و فتیان به صورتهای زیبا.
فصلِ ششم در یادکردِ عشقِ نفوس الاهیه.
فصل هفتم در خاتمۀ بحث و نتیجه گیری اینکه هرکدام از موجودات عاشقِ «خیر مطلق» است به عشقی غریزی.
اینک به تحلیل اجمالی هر فصل از فصول این رساله میپردازیم: در فصل اول که موضوع آن سَرَیان عشق در همۀ هویّتهاست، بوعلی بحث را از آنجا آغاز میکند که هرچیزی کششی غریزی به جانب کمال دارد و به طور غریزی و ذاتی گریزانِ از نقص است، پس ضروری است که عشق در اشیاء سبب وجود آنهاست.
در توضیح این نکته وی میگوید: هر چیز که بتوان از آن تعبیری کرد (=هر مفهومی) خالی از سه حالت نیست: یا از کمال خاص برخوردار است یا در نهایت نقص است و یا در فاصلۀ میان این دو درجه است. و ازین میان، آنکه در نهایت نقص است، همان بهتر که نام عدم بر وی اطلاق شود اگر چند در مرحلۀ تقسیم و یا توهّمِ موجودات، در شمار موجودات به حساب آید. اطلاق وجود بر چنین مفهومی از مقولۀ مجاز است. پس بدینگونه موجودات حقیقی یا برخوردار از نهایت کمال هستند، یا در آمد و شُدِ میانِ این کمال (که موجود در طبع آنهاست) و آن نقص (که عارضِ بر آنهاست) خواهند بود. پس بدینگونه هیچ کدام از موجودات، هیچ گاه خالی از ملابستِ نوعی «کمال» نیست و این ملابستِ کمال از رهگذر عشق است و کششی که در طبیعت او نسبت بدان وجود دارد. و این نوعی ضرورتِ حکمتِ باری و حسن تدبیر اوست که در هر موجودی عشقی کلّی به طور غریزی نهاده است تا آن عشق مستحفظِ کمالاتی باشد که هر موجودی بدان فایض آمده است. پس وجود این عشق در همۀ موجودات ضروری است، عشقی که البته وجودِ آن غیر مفارق است وگرنه نیازمند عشقی دیگر بود که او به پاسداری ازین عشق بپردازد و در آن صورت یکی از آن دو عشق عاطل و بی فایده بود و وجودِ معطّل، در آفرینش الاهی، باطل است. (6-1)
ابن سینا در این فصل از این هم فراتر میرود و این مسأله را مطرح میکند که اگر از حدِّ موجوداتی که واقع در تحتِ تصرّف و تدبیرند، فراتر رویم میتوانیم بگوئیم که «خیر بذاته معشوق است» و اگر چنین نبود، همه همّتها مقصور بر طلبخیر نبود و همچنین از سوی دیگر، خیر، خود عاشق خیر است چرا که عشق در حقیقت چیزی نیست مگر «استحسانِ حَسَن و مُلایم» و چون خیر خود غایتِ در خیریت است پس هم او حد نهائیِ عاشقیت و معشوقیت است، یعنی نسبت به ذات خویش و چون او جاودانه مُدرکِ ذات خویش است پس عشق او کاملترین عشقهاست.
در فصل دوم از وجودِ عشق در بسایطِ* غیر جاندار که حسّ ندارند سخن میگوید یعنی از «هیولای حقیقی» و «صورت» و «اعراض». «هیولا»، همواره عاشقِ «صورت» است و این خود سبب وجود اوست. و بهمین دلیل است که با از دست دادن هر صورتی، صورتی دیگر را برمیگزیند، و همچون زنی زشتروی است که میکوشد این زشتی خویش را از نظرها پوشیده دارد، و هرگاه نقاب از چهرۀ او برگیرند با آستین رخسارۀ خویش را میپوشاند. در مورد «صورت» نیز معتقد است که وجود عشق در آن به دو گونه قابل ملاحظه است: نخست از رهگذر ملازمتی که نسبت به موضوعِ (=هیولایِ) خویش دارد و دیگر از طریقِ ملازمتی که نسبت به کمالات خویش دارد و حرکت شوقییی که نسبت به آنها دارد. در مورد «اعراض» نیز، مسألۀ عشق آنها به «موضوع» امری است آشکارا.(10 – 6)
در فصل سوم به اختصار از وجودِ عشق، در نفوس نباتی، سخن میگوید. در توضیح این مطلب میگوید: همانگونه که نفوس نباتیه به سه «قوّۀ تغذیه» و «قوّۀ تنمیه» و «قوّۀ تولید» تقسیمپذیرند، عشق خاص قوّۀ نباتیه نیز به سه نوع قابل تقسیم است: نخست آنکه به قوّۀ مغذیه پیوند دارد و سرچشمۀ شوقِ آن به غذاست هنگام نیاز بدان. دوم آنکه به قوّۀ مُنمیَّه مرتبط است و آن مبدأ شوقِ اوست به تحصیل زیادات طبیعیه که در اطراف مغتذی مناسبت دارد.
و سوم ویژۀ قوّۀ مُولِّده است که عبارت است از سرچشمۀ شوقِ آن به تهیۀ مبدأ کائن (=تولید مثل) و آشکار است که این قوا هرجا که یافت شود، این طبایع عشقی، به همراه آنها ضرورهًًْ وجود خواهد داشت.
فصل چهارم به توضیح در باب عشق در نفوس حیوانی اختصاص یافته. در این فصل میگوید:«هریک از قوای نفس حیوانی، تحت تصرفِ عشقی غریزی است» و آنگاه به بحث در باب جزءِ شهوانیِ نفس حیوانی میپردازد و در مقدمۀ بحث میگوید: عشق بر دو گونه است یکی طبیعی و دیگری اختیاری.» عشق طبیعی آنست که در سیرِ طبیعی خویش اگر به قاسِر و مانعی برخورد نکند تا به هدف نرسد از حرکت بازنمیایستد، همانگونه که در حرکت جسم ثقیل به مرکز، اگر قاسری در کار نباشد این حرکت تا مرکز امری است ضروری و اجتنابناپذیر.
امّا در عشق اختیاری، اگر احتمال ضرری در میان باشد از حرکت بازایستادن آن قابل تصور است. مثالی که شیخ در اینجا میآورد انصراف خر از خوردن علف است به هنگام مشاهدۀ شبحِ گرگ که احتمال ضرر او را از عشق به علف باز میدارد. و این نکته را میافزاید که «ممکن است که یک معشوق به دو عشقِ طبیعی و اختیاری تعلّق داشته باشد.
مانند هدف تولید که در قیاس با قوّۀ «مُوَلِّدَۀ نباتیه» طبیعی است و در قیاس با «قوّۀ شهویۀ حیوانیه» اختیاری. با توجه به این نکات است که میگوید: «قوّۀ شهوانی، در حیوان، برای دنبالهروی از عشق از همۀ موجودات آشکارتر است.» و این نیازی به توضیح و آشکار کردن ندارد. و معشوقِ آن، جز در حیوان ناطق، همان معشوق قوای نباتی است بعینه. با این تفاوت که عشقِ قوّۀ نباتیه، به نوع طبیعی از او صادر میشود و عشقِ قوّۀ حیوانیه به اختیار.
فصل پنجم در باب عشق ظرفا و جوانمردان نسبت به روی نیکو است. ابن سینا برای توضیح این نوع عشق و مرزبندی آن و تمایز آن از عشقهای آلوده چند مقدمه را ضرور دانسته است .
نخست یادآوری اینکه هریک از قوای نفس که قوهای برتر و شریفتر با آن یار شود، مایۀ افزونی صفا و زینت آن خواهد شد و در نتیجه کارهای آن قوه نیز بسی افزونتر از آن خواهد بود که آن قوه از این پیش به تنهائی داشته است.
نکتۀ دوم اینکه از نفس حیوانیِ انسان اموری صادر میشود از قبیل احساس و تخیل و جماع و جنگ و … که چون این نفس حیوانی در مجاورت قوۀ ناطقه این کارها را انجام دهد، حاصلِ آن به گونهای شریفتر و لطیفتر خواهد بود.
در نتیجه از محسوسات، آن را که دارای حسن ترکیب بیشتری هست بر میگزیند و به اموری توجه میکند که حیوانات دیگر از ادراکِ آن بی بهرهاند و بدینگونه قوّه شهوانی را، مثلاً، نه برای لذتِ محض، بلکه برای تشبّه به علتِ اولی – که بقای انواع به اوست – به کار میبرد و یا قوّۀ غضبانی را برای دفاع از مدینۀ فاضله و اُمّتِ صالحه به کار میبرد.
نکتۀ سوم اینکه در هریک از «اوضاع الاهی» خیریّتی وجود دارد و هر یک از خیرات مطلوب است امّا گاه ممکن است سبب امری و صارفی طلب یکی از خیرات موّدی به شر میشود مانند انفاق که ممکن است منجر به تهیدستی و درویشی شود و در نتیجه از آن اجتناب میشود.
نکتۀ چهارم اینکه نفس ناطقه، و نیز نفس حیوانی بر اثر مجاورت نفس ناطقه، پیوسته عاشق چیزهایی هستند که در آنها «حسن نظم و تالیف و اعتدال» وجود دارد از قبیل آهنگهای خوش و موزون. این کشش در نفس حیوانی، بر اثر نوع تقلیدی طبیعی است و در نفس ناطقه از آنجا سرچشمه میگیرد که میداند هرچه نزدیکتر به معشوق اول است دارای قوام استوارتر و نظام احسن است پس هرگاه چیزی ازینگونه، دارای حسن ترکیب، یافت، آن را به چشم محبت مینگرد.
با توجه به این مقدّمات است که ابن سینا میگوید: از شأنِ عاقل این است منظرهای نیکوی انسانی را دوست دارد و این کار، در انسان، گاه «تظرف و فتوت» خوانده میشود. و این خصوصیتِ شیفتگی نسبت به صورت زیبا، یا اختصاص به قوۀ حیوانیه دارد و یا اختصاص به قوّۀ ناطقه دارد و یا به حسب ترکیب است. اگر اختصاص به قوّۀ حیوانیه داشته باشد، خردمندان آن را تظرف و فتوّت نمیدانند چرا که انسان اگر برخورد حیوانی با شهوات داشته باشد، مضرّ به نفس ناطقه است. به تعبیری دیگر اگر انسان صورتی زیبا را به خاطر لذتی حیوانی دوست بدارد درخور سرزنش و ملامت است ولی اگر به اعتباری عقلانی دوست بدارد، این محبّت مایۀ افزونی در خیریّت خواهد بود و چنین کسی را ظریف و جوانمرد میتوان خواند.
ابن سینا میگوید: به همین دلیل است که کمتر کسی از ظرفا و حکما را توان یافت که عشقی به صورتی نیکو در وجود او نباشد چرا که صورتِ نیکو خود نشاندهندۀ فضیلتی دیگر است که عبارت است از اعتدال که آن نیز برخاسته از «تقویم طبیعت» است و از نشانههای ظهور اثری الاهی در وجودِ صاحب آن روی نیکو که بدین سبب شایستۀ آن است که از صمیم دل او را دوست بدارند و به همین دلیل بود که پیامبر فرمود:«اطلبوا الحوائج عند حسانِ الوجوه» زیرا نیکوئی صورت برخاسته از جودتِ ترکیب طبیعی است. سپس نتایجی را که عشق به صورتهای نیکو در پی دارد یاد میکند و میگوید: گاه دوست داشتنِ در آغوش گرفتن مورد نظر عاشق است و گاه بوسیدن و زمانی مباضعت. نوع سوّم را امری حیوانی میداند و چنین عاشقی را در خور اتهام میداند مگر آنکه غرض از آن یکی از جنبههای نفس ناطقه باشد از قبیل تولید مثل ( و این در عشق به همجنس و یا زنی که شرعاً حرام است، امکانپذیر نیست.) امّا بوسه و در آغوش گرفتن را، بذاته، امری منکر و زشت نمیداند در صورتی که آلوده به تبعات شهوانی نباشد، همانگونه که پدر فرزندش را میبوسد و در آغوش میگیرد. هرکس چنین عشقی داشته باشد، عشق او عشق جوانمردان و ظریفان است.(10-20)
فصل ششم به این بحث اختصاص یافته است که «خیر محض، معشوق راستینِ نفوس بشریّه و ملکیّه است» در توضیح این مطلب، ابن سینا میگوید: هریک از اشیاء که دارای وجود حقیقی باشد، هرگاه به یکی از خیرات نائل آید، بطور طبیعی بدان عشق میورزد؛ به مانند عشقی که نفوس حیوانی نسبت به صورتهای زیبا دارند. و نیز هرگاه، بگونهای دریابد که چیزی برای او سودمند است، بطور طبیعی بدان عشق میورزد بویژه که آن چیز بطور خاص برای او مفید باشد مانند عشق حیوان به غذا. همچنین هرگاه برای شیئی محقق گردد که تشبه به چیزی یا تقرّب به آن مایۀ افزونی و مزیت است، بدان عشق خواهد ورزید. بدینگونه نفوس بشریه و ملائکه، مادام که فائز به شناختِ خیر مطلق نشدهاند، اطلاقِ تأله بر آنها سزاوار نیست زیرا، این نفوس، مادام که به معقولات احاطه نیافته باشد، سزاوار صفتِ کمال نیست و راهی به تصور معقولاتِ معلوله وجود ندارد مگر از طریق معرفت علل حقیقیه بویژه علّتِ اولی. و علّتِ اولی، بذاته، خیر محض است بذاته و نیز باضافه با سایر موجودات، علت اولی، سببِ اول قوام و بقاء آنهاست پس چون دانسته شد که علت اولی خیر مطلق است از جمیع وجوه، و نیز دانسته شد که هرکه خیری را ادراک کند، به طبع عاشق آن خواهد شد. پس دانسته شد که علّتِ اولی معشوق نفوسِ متألهه است، چرا که آنها نسبت به علتِ اولی و خیریّتِ محض آن معرفت دارند. (24 – 20)
در فصل هفتم، به نوعی داخل بحث عرفانی میشود و این بحث که نتیجۀ منطقی مباحث قبلی رساله است بر محور این اصل حرکت میکند که هرکدام از موجودات عاشق خیر مطلق است به عشقی غریزی، و خیر مطلق، بذات خویش، متجلّی است برای خویش و برای همه موجودات، امّا برخورداری از این تجلّی، در موجودات متفاوت است و نهایت قربت و نزدیکی به او قبول تجلی اوست به طور حقیقی، یعنی به نهائیترین حد امکان، و این همان چیزی است که صوفیه آن را «اتحاد» میخوانند. و حق از سرِ جود و بخشش خویش عاشق آن است که موجودات از تجلّی او برخوردار باشند و هستی اشیاء خود تجلّی اوست.
در دنبال بحثهای قبلی میگوید: علتِ اولی، معشوق جمیع اشیاء است حال اگر اکثر اشیاء عارف به او نیستند، این امر، منافیِ وجود عشق غریزی در آنها نخواهد بود و اگر قصوری هست از جانب اشیاء است و اگر حجابی در برابر این تجلّی وجود دارد، از جانب اشیاء است که همان قصور و ضعف و نقص آنهاست وگرنه تجلّی او عام است. و تجلّی حق چیزی نیست مگر حقیقت ذات او. در اینجا ابن سینا بر اساس همان تصور فلسفییی که از وجود و جهان دارد، اولین چیزی را که از بیشترین تجلی حق برخوردار است عقل کلّی میداند و برای آن رایحهای از وجوب وجود قائل میشود و میگوید: عقل فعّال بدون واسطه قبول تجلی میکند و سپس نفوس الاهیه و آنگاه قوّۀ حیوانیه و سپس قوّۀ نباتیه و آنگاه طبیعیه.
در پایان این فصل میگوید:«پس او (=علّتِ اُولی) به هستی خویش عاشق وجود معلولات خویش است، و عاشق آن است که هستی از تجلّی او برخوردار شود.» به تعبیر دیگر هم عاشق است و هم معشوق و معنی آن سخن که از پیامبر نقل شده که «بنده هرگاه چنین و چنان باشد او عاشق من باشد و من عاشق او» همین است و ازین رهگذر است که رضای آن پادشاه اعظم در تشبّه به اوست برخلاف ملوکِ فانیه که اگر ببینند کسی بدیشان تشبّه میجوید در خشم میشوند. (29 – 24)
ابن سینا در رسالۀ عشق، پدیدایی «عشق ذاتی» ( Inborn Love ) را این چنین توصیف می کند:
1) وضعیتی که در آن عاشق از هر آنچه جز معشوق است و ممکن است عاشق از او دور کند فاصله می گیرد و به شدت به معشوق وابسته می گردد.
2) به دنبال کمال رفتن و حضور یافتن در همان مکانهایی که با او کامل می شده است و اشتیاق حرکت بسوی او وفتی که از او دور است.
ابن سینا در رسالۀ عشق ، «عشق» را به دو نوع تقسیم می کند:
1) عشق طبیعی Natural Love : که در آن عاشق جز در وصال معشوق و رسیدن به هدف خود آرام نمی گیرد. وی در رسیدن به وصال موانع را از سر راه خویش به کنار می زند
2) عشق خودبخودی Spontaneous و عشق انتخابی Voluntary است و فرد ممکن است به ارادۀ خود از مسیر عشق خارج شود.
o ابن سینا عشق را اینچنین تعریف می کند :
«عشق عبارت از مرضی است وسوسه ای و به مالیخولیا شباهت دارد. سبب این بیماری آن است که انسان فکر خود را به کلی به شکل و تصویرهایی مبذول می دارد و در خیالات خود غرق می شود، و شاید آرزوی آن نیز در پدید آمدن بیماری کمک کند و ممکن است آرزو کمک نکند، ولی این تمرکز فکر متمادی سبب بیماری می شود.
o ابن سینا معتقد است اگر بیماری عشق شدت یابد، منجر به بیماری های بسیار خطرناک همچون مالیخولیا و مانیا و قُطرُب می شود . و «شاید بیمار عاشق، نیاز به داروها و معالجاتی داشته باشد که برای حالات مالیخولیا و مانیا و قطرب بایسته بود.» در توضیح و وجه تسمیه بیماری قطرب می گوید: «قطرب نام حشره ای است که بر روی آبها در حرکت دائمی است و بدون ترتیب و نظام، حرکات مختلف می کند… اگر این بیماری را قطرب نامیده اند، برای شباهت بیمار به آن حشرۀ آب پیما یا به حشرۀ دائم الحرکت دیگر است. زیرا بیمار در گریز است، به طور مختلف راه می رود، و گویی از ترس کسی می گریزد.
از بس فراموشکار است نمی داند چه کار می کند و به کجا رو می نماید. بیمار از هر زنده ای متنفر و گریزان است. نمی خواهد با کسی روبرو شود. از مردم حذر می کند. گاهی از بیهوشی، این حذر را هم از دست می دهد و کمتر حس می کند که چه چیز را می بیند، با این همه بسیار بی آزار، اخمو، اندوهگین، رنگ زرد، زبان خشک و تشنه است.»
o ابن سینا از ویژگی های دیگر عاشق چنین برمی شمرد: بسیار می خندد تو گویی به چیزی بسیار لذت بخش نگاه میکند یا خبری خوش می شنود یا شوخی می کند. نفسش بسیار بریده و سریع است و آه بلند می کشد … و آه کشیدنش تأثیر بر سر گذاشته است.
o ابن سینا از تجربه های خود در این مورد می گوید: ما عاشقان دیده ایم که از لاغری پا فراتر نهاده و به حد پژمردگی رسیده و به بسیاری از بیماریهای دشوار و مزمن گرفتار آمده و به تبهای طویل المدت دچار شده و همۀ اینها از ناتوان شدن نیرو بوده که از عشق کشیده است.
o بر خلاف ابن سینا که تعریفش از عشق ریشه در فلسفه ارسطو و همچنین پیش سقراطیان دارد، فروید، بنیانگذار روانکاوی برای نخستین بار مطالعاتی را در باب عشق پایه گذاری نمود.
o ابن سینا در این مورد می گوید: هرگاه بیمار عاشق، شکل و شمایلش و ضعف و ناتوانیش شبیه بیماران مالیخولیا و مانیا و قطرب شود، باید علاج آنها را به کار برد. اگر عاشق یکباره چشمش به معشوق بیافتد، متحول می شود و نبضش مانند نبض اندوه زدگان بدون نظم و ترتیب میزند.
o از نظر ابن سینا اگر بیماری عشق زود درمان نشود و بیمار به حال خود رها شود، ممکن است دست به خودکشی بزند و یا سودای سوخته که عامل بیماری است در بدن ثابت بماند و منجر به مالیخولیا یا مانیا شود. در این حالت هم بیمار سرنوشتی بهتر از حالت قبل نخواهد داشت.
عشق حقیقی
واجب الوجود همچنین عشق و عاشق و معشوق است، زیرا، به گفته ابن سینا «برترین شادمان از چیزی، همانا «نخستین» ( خدا ) است که به خود شادمان است، زیرا شدیدترین ادراک را به چیزی دارد که دارای شدیدترین کمال است، چیزی که دور از طبیعت امکان و عدم است. عشق حقیقی همانا شادمانی ناشی از تصور حضور یک ذات است؛ شوق نیز جنبشی به سوی تکمیل این شادمانی است، هنگامی که صورت از جهتی نمودار شده باشد، چنانکه در خیال و از جهتی نمودار نشده باشد، چنانکه اتفاق میافتد که در حسّ نمودار شده است. نخستین (خدا) عاشق خویش و معشوق خویش است، چه دیگری به وی عشق ورزد یا نورزد، اما چنین نیست که دیگری به وی عشق نمیورزد، بلکه او معشوق برای خویش و از خویش است و معشوق بسیاری چیزهای دیگری غیر از خود» ، در جای دیگری هم میگوید «واجب الوجود که در نهایت کمال، زیبایی و درخشندگی است، ذات خویش را به همان غایت درخشندگی و زیبایی تعقل میکند، با تمام تعقل و با تعقل عاقل و معقول بدان گونه که هر دو در حقیقت یکیند، خودش برای خودش بزرگترین عاشق و معشوق و بزرگترین لذت بخش و لذت برنده است».
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .