جریان عشق آلن دوباتن
دوباتن در کتاب “آموزش عشق” به بررسی عشق و روابط انسانی میپردازد. او به این نکته اشاره میکند که عشق تنها یک احساس نیست بلکه نیاز به تلاش، فهم و یادگیری دارد. او بر این باور است که بسیاری از مشکلات در روابط ناشی از انتظارات غیرواقعی و ناامیدیها هستند.
برداشتهای رمانتیک از عشق ازدواج را نابود میکند
جریان عشق یا سیر عشق به سبک مخصوص دوباتن نوشته شده است که قابلفهم و بعضاً دارای خلوتگویههای دوستانۀ درون پرانتز است. این اثر دنبالۀ درباب عشق است. شخصیت اصلی این رمان فردی لبنانی آلمانی بهنام ربیعخان با ۳۱ سال سن است. او معمار است و در ادینبرو زندگی میکند. ربیع هنوز هم از محکمبستنِ در هنگام بحث و اخمهای گاهوبیگاه لذت میبرد و علاقۀ شدیدی به زنان عملگرا و مستقل با موهای قرمز و دندانهای نامرتب و ملیح دارد. او بهطرزی بیشرمانه و درمانناپذیر، رمانتیک است.
صاحبکار ربیع، زن اسکاتلندی آرامی است بهنام کرستن مکللند. وقتی ربیع با این زن آشنا میشود، شدیداً عاشق او میشود. خیلی زود شروع به قرارگذاشتن میکنند و در پایان فصل دوم، دوباتن خلاصۀ رابطهشان را بیپرده بازگو میکند. این دو ازدواج میکنند و با چالشهای متعدد و روزمرگیهای زندگی روبهرو میشوند. در طی سیزده سال، صاحب یک دختر و سپس یک پسر میشوند و یکی از آنها رابطهای نامشروع را آغاز میکند. نویسنده اینگونه نتیجهگیری میکند که «این است داستان عاشقانۀ واقعی». گفتن خلاصۀ داستان در اوایل کتاب، حرکتی خطرناک است؛ چون امکان غافلگیری را از خواننده میگیرد و داستان را عاری از هرگونه کشش و تعلیق میکند. ازسویدیگر، نگاهی کلی به فهرست مطالب، لیستی روشن از تمام اتفاقات برجسته در رابطۀ این زوج را نشان میدهد. این عنوانها حاوی مواردی از «شیفتگی» تا «امیال ناسازگار» هستند.
از نظر دوباتن، برداشتهای رمانتیک از عشق، باعث نابودی حتمی ازدواج میشوند. او در طول رمان، افسانۀ «و سپس خوشبخت با یکدیگر زندگی کردند» را به سخره میگیرد و بهجای آن، عشق را توافقی میان دو طرفِ اصولاً متفاوت تعریف میکند که فقط بعضیوقتها به سازگاری ختم میشود. او همچنین اذعان میکند که عشق، نوعی مهارت است که میتوان آن را آموخت و همواره بهبود بخشید. از نظر او، رابطۀ بلندمدت، نوعی ماراتن است، نه دوی سرعت؛ تلاشی طولانی و خستهکننده که درد و زحمت به همراه دارد، اما در پایان دستاوردی بزرگ است.
دیگر برداشت نادرست رمانتیک و «مزیت عجیب و بیمارگونۀ عشق» این تفکر است که شریک زندگی ما مسئول تمام چیزهایی است که برای ما اتفاق میافتد. ربیع و کرستن در طول رابطهشان، یکدیگر را بهخاطر مشکلاتی که خودشان به وجود آوردهاند، مقصر میدانند؛ مانند گمشدن کلیدها، پارهشدن جورابها، مسائل مادری و بسیاری موارد دیگر. فصلی که این بحث را پیش میکشد، دارای عنوان مناسب «مقصر کلی» است.
کارهای ربیع و کرستن، کارهای یک زوج معمولی است: علاوهبر بحثهای روزمره و جرقههایی از عشق، روانزخمهای گذشته بهطرزی غیرمنتظره بازپدیدار میشوند. دوباتن این فرایند را «انتقال» مینامد. هر دوی آنها در کودکیشان متحمل مصیبتهای تقریباً مشابهی شدهاند: ربیع در دوازدهسالگی مادرش را بهعلت سرطان از دست داده و پدر کرستن نیز او را در کودکی ترک کرده است. به همین خاطر، ممکن است سفر کاری و شبانۀ ربیع باعث ناراحتی شدید کرستن شود یا مثلاً دیدن چند لباس کثیف، خاطرههای تکاندهندۀ ربیع از بیروتِ جنگزده را زنده کند.
هر رابطهای همواره با خطراتی در ربط با قداست خود همراه است. این خطرها برای ربیع، زنان «جذاب و بیفایده»ای هستند که با آنها برخورد میکند. دوباتن فوراً به قبیحدانستن زنا از دید رمانتیک اشاره میکند و اینکه به همین خاطر، میلجنسی و عشق معمولاً در تضاد با یکدیگرند. او همچنین توضیح میدهد که چه چیز باعث میشود امیال خارج از زناشویی اینقدر غیرقابلمقاومت باشند و راهحلی نیز ارائه میدهد: «تنها کسانی که میتوانند بهنظرمان عادی و درنتیجه جذاب بیایند، کسانی هستند که آنها را خیلی خوب نمیشناسیم. بهترین درمان عشق این است که آنها را بهتر بشناسیم.»
پس از چهار سال از شروع رابطه، ربیع و کرستن صاحب یک دختر میشوند که «بهطور عجیبی، هم ملالآورترین فردی است که میشناسند و هم بیشترین علاقه را به او دارند». بعد از او نیز صاحب یک پسر میشوند. این زوج همچون بسیاری از زنوشوهرهای بچهدار، هنگام خوابیدن روی تختخوابشان «همانقدر کشش جنسی میانشان هست که بین یک زوج پیر و پلاسیده که در یکی از سواحل برهنۀ بالتیک، حمام آفتاب میگیرند».
بهمدت بیش از یک دهه، ربیع و کرستن خیالپردازیهای رابطهای دگرجنسی، تکهمسرانه و کلاً زندگی مدرن را با یکدیگر به اشتراک میگذارند و حتی به درمانگر هم مراجعه میکنند. در جایی از رمان، وقتی این زوج برای اولین بار طی سالها خود را در رستورانی رسمی تنها مییابند، دچار حس گیجکنندۀ آشناییزدایی میشوند. ربیع درمییابد که هنوز هم قلمروی نامکشوف زیادی بینشان هست و ناگهان متوجه زیبایی همسرش میشود. کرستن هم حس علاقهای را تجربه میکند که «او را شجاع میکند، آنقدر شجاع که ضعیف باشد». در این ناهار آشتیکنان، ربیع و کرستن متوجه «دستاورد عجیبوغریب» سالها پایبندماندن به یکدیگر میشوند و «به عشق آبدیده و زخمخوردهشان احساس وفاداری میکنند». از آنجاست که عشق، سیر پیشبینیناپذیر خود را با تمام شهودها و عقبنشینیها ادامه میدهد.
در کتاب “سیر عشق”، “آلن دوباتن” یک ایدهای را مطرح میکند – در مقایسه با ایدههای رمانتیکی که از عشق مطرح شده – میگوید عشقورزی یک مهارت است و هیچچیز ماورایی و رمزآلودی در آن وجود ندارد. به بیان دوباتن، عشق از حس ناکامل بودن منشأ گرفته و ما دنبال معشوقی میگردیم؛ به خاطر اینکه معشوقمان را انسان کاملی تصور میکنیم که بر تمام جهان سلطه دارد و میتواند به ما آسایش محض دهد؛ به مایی که ناکامل هستیم و از این ناکاملی خسته شدیم. ولی در دنیای واقعی انسانها عاشق کسی میشوند که ناکامیهای مشابهی با خودشان دارد و درحالیکه میدانند که او کامل نیست، این کامل نبودن را مدام سعی میکنند نادیده بگیرند. چرا ما وقتی میخواهیم عاشق شویم، دنبال کسی نمیگردیم که کامل باشد و احساس تکیهگاه داشتن را بتوانیم با او تجربه کنیم؟
دوباتن در این کتابش در پاسخ دادن به این سؤال که «عشق چیست؟» موفق نبوده؛ ولی در پاسخ دادن به این سؤال که «عشق چه نیست؟» موفق بوده؛ در واقع این کتابش نقد نظریات رمانتیسیسم است که عشق را یک احساس فرابشری و رشد دهنده میدانند. نظریاتی که عواطف را به دو دسته تقسیم میکنند؛ عواطف “سفلی” و عواطف “عُلیا”؛ مثلاً شهوت جنسی یا غضب را عواطف سفلی یا عواطف حیوانی میدانند و عواطفی مثل عشق را عواطف اعلایی میدانند که انسان را از روزمرگیاش و ازعواطف سفلی میکَند و سمت بالا میبرد؛ مثلاً عشق در برابر شهوت، صبر در برابر غضب یا ترحم در برابر غضب یا حسد.
در واقع جنبش رمانتیسیست، واکنشی به جنبش “اصالت عقل” است. نظریهپردازان اصالت عقل یا Rationalism فیلسوفان بعد از رنسانس بودند که خیلی تلاش داشتند عقل را بهعنوان قطبنمای زندگی انسان معرفی کنند. تلاش داشتند که بگویند ما یک عقل پیشتجربی خطاناپذیر داریم که باید به آن عقل متمسّک شویم؛ همانطور که در دورۀ پیش از رنسانس میخواستیم به وحی تمسک کنیم. در جنبش نوزایی (رنسانس) قرار شد عقل بشری را جایگزین آن حبلالمتینی کنیم که قبلاً قرار بوده وحی باشد؛ در نتیجه خیلی در جستجوی این بودند که عقل را تعریف کنند؛ مثلاً “رنه دکارت” فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی که یکی از سخنگویان جنبش “رشنالیست” یا “اصالت عقلی” بود اعتقاد داشت که چیزی وجود دارد به اسم intuition”” یا “عقل محض” که به فارسی آن را گاهی “شهود” و گاهی “بصیرت” ترجمه میکنند و خیلیها برداشت عرفانی از آن میکنند؛ ولی intuition “عقل محض” است، عقل و خِرَدِ پاک است. خرد پاک از چه چیزی؟ از عواطف، از شخصی کردن موقعیتها. رنه دکارت در کتاب «گفتار در روش بهکار بردن عقل» میگوید: «آموختم که در تماشاگه جهان همهجا تماشاگر باشم تا بازیگر»؛ چون به این نتیجه میرسد که وقتی ما درگیر مسائل زندگی هستیم -از ازدواج و بچهدار شدن گرفته تا حکومت و تجارت- مسائل برای ما شخصی میشود و یکی از اعوجاجات عقل محض ما «شخصی شدن» است؛ چون وقتی مسائل برای ما شخصی میشوند به مسائل، عاطفی نگاه میکنیم.
«باروخ اسپینوزا» هم که یک فیلسوف و ریاضیدان رشنالیست هست میگوید: «عواطف ما آن اعوجاجاتی هستند که لنز یا عدسی چشم عقل ما را کدر میکنند». اسپینوزا عدسیتراش هم بوده و باور داشته که همانطور که یک لنزساز، اعوجاجات لنز را باید برطرف کند یک فیلسوف هم باید اعوجاجات عقل را -که عواطف هستند- برطرف کند. رشنالیستها فکر میکردند که اگر ما مسائل را شخصی نکنیم و عاطفی نشویم این امکان را داریم که وقتی بر مسائل تأمل کنیم آن عقل محض چونان فرقانی بین حق و باطل، بین درست و غلط، بین کج و راست فاصله بیندازد و در نتیجه اعتقاد داشتند به یک «عقل پیشینی» که گرچه ما آدمها ممکن است بسیار بیتجربه باشیم یا تجربههای غلط داشته باشیم یا آموزههای غلط به ما داده شده باشند، اما اگر بتوانیم به خرد محض خودمان رجوع کنیم آن خرد محض به ما کمک میکند که در انتخابهایمان مرز حق و باطل را بشناسیم ؛ بنابراین رشنالیستها اصولا عواطف را منفی و جزء عوارض و موانع عقل میدانستند.
جنبش رومانتیسیسم در پاسخ به جنبش رشنالیسم ایجاد شد. جنبش رومانتیسیسم از این حیث جنبش رشنالیسم را نقد میکرد که اعتقاد داشت ما یکسری عواطف علیا داریم که آن عواطف علیا ما را به سمت رشد میبرند. جنبش امپریسیسم (Empiricism) هم یکی دیگر از مخالفان رشنالیسم بود که اساساً خِرَدِ محض و عقلِ پیشتجربی را نفی میکرد و ادعا میکرد عقلِ ما محصول تجارب حسّیِ ماست.
انگار “آلن دوباتن” در کتاب “سِیرِ عشق” میخواهد باورهای رومانتیک راجع به عشق را نقد کند؛ همچون رومانتیسیستهایی که به خصوص این روزها گفتمانشان در روانشناسیِ شبه علمی مُد شده، گفتمانی که عشق را خیلی مهم میداند و عشق را چیزی میداند که ما را رشد میدهد و جلو میبرد. آلن دوباتن هم در فلسفه و هم در روانشناسی میخواهد رومانتیسیستها را نقد کند و روی این «طرحوارۀ عشق مقدس» خط بطلان بکشد. آلن دوباتن فکر میکند این حال نشئهآلودی که وقتی عاشق میشویم تجربه میکنیم، همچنین حال نشئهآلود در زمانی که فکر میکنیم یک انسان کامل را پیدا کردهایم و مرید یک مراد میشویم، این حال نشئهآلود ما هم یک غریزه است؛ یک غریزۀ ابتدایی و این غریزهِ عالی در واقع بازتولید همان غرایز ابتدایی است.
در زمان نوزادی، پدر و مادرمان برای ما موجودات آرمانی بودند، برای ما «انسان-خدا» بودند، حضورشان به ما امنیت میداد و عدم حضورشان ما را ناامن میکرد. حضورشان ما را گرم میکرد، سیر میکرد و همهچیز به ما میداد؛ هم رزّاق و هم رحیم و هم رحمان بودند و در واقع برای ما یک وجود الهی بودند.
آلن دوباتن میگوید ما در عشق میخواهیم همان تجربۀ اولیه را بازسازی کنیم و آن بهشت عدن را میخواهیم باز تجربه کنیم و آن بهشت عدن برای ما انسانها چیزی غیر از رحم مادر نبوده؛ آنجا که «و یأکلون ممّا یشتهون» محقّق بود. در رحم مادر بدون اینکه نفس بکشیم اکسیژن وارد خونمان میشود. بدون اینکه چیزی ببلعیم و بجویم گلوکز وارد خونمان میشود و بدون هیچ تلاشی سلولهای ما همیشه در حالت سیری هستند.
عشق پدیدۀ مقدسی نیست!
بنابراین از دیدگاه فروید و اینجا از دیدگاه آلن دوباتن عشق پدیدۀ مقدسی نیست، اگر غذا خوردن مقدس است، اگر اجابت مزاج مقدس است، عشق هم مقدس است یا به قول آلبرت اینشتین «یا همهچیز معجزه است و یا هیچ معجزهای وجود ندارد». اگر که اینطور حساب کنیم که همهچیز مقدس است – اگر غذا خوردن و اجابت مزاج هم مقدس باشند – عشق هم مقدس است و اگر قرار باشد آنها سفلی و دون باشند عشق هم از همان جنس است.
در نتیجه آلن دوباتن این عشقِ مقدس را نقد میکند و به آدمها میگوید وقتیکه عاشق میشوید، احساس میکنید که یک تجربۀ فرابشری دارید؛ ولی این تجربۀ اثیری (روانی-آسمانی) و فرابشری بازیابی یک خاطرۀ خیلی قدیمی از آن رحِمِ گرم و نرم و آغوش اَمنِ مادر است و نشئتگرفته از آن است و تقلّای تو برای وصل، تقلّای بچهای است که چنگ میزند تا پستان مادر را بگیرد و بیتابی تو که نکند معشوق تو به کسی دیگری نظر بیندازد، معشوق تو به رقیبان و حریفان نگاه کند، چیزی نیست غیر از همان ترس یک کودک که دچار اضطراب جدایی (Separation anxiety) است؛ در نتیجه ما وقتی عاشق میشویم بهنوعی پسرفت سنّی و Regression پیدا میکنیم و همین هم دلیل این است که ما انسان کامل را جستجو نمیکنیم که عاشق او بشویم.
ما ابتدا عاشق میشویم و بعد معشوق را انسان کامل میبینیم؛ زیرا انسان کامل از نظر آن منِ غریزی ما، آن نوزاد درون ما، مادر است و در واقع مادر «انسان-خدا» است؛ بنابراین ما میگردیم همان مادر را پیدا میکنیم، کسی را پیدا میکنیم که شبیه مادر و پدرمان است؛ پس نواقص پدر و مادر ما را هم دارد؛ ولی همان نواقص باعث میشود که ما یاد پدر و مادر بیفتیم و آنها را در وجود او بیابیم. نوستالژی ما همان است. در نوستالژی ما گذشته را طلایی می بینیم، حتی نقص های آن را هم طلایی می بینیم و نواقص گذشته را هم طلب می کنیم!
آلن دوباتن قبل از این راجع به عشق یک کتاب و سه مقاله نوشته بوده است. اولین کتابی که نوشت «جستاری در باب عشق» بود. این کتاب را زمانی نوشت که دانشگاه را ترک کرد، دکترای خود را ناتمام گذاشت، از فضای آکادمیک بیرون آمد و خواست فلسفه را برای عموم کار کند. کتاب ماجرای یک ناکامی عاشقانه است. یک نفر عاشق میشود و همۀ زندگیاش را با این عشق تنظیم میکند. اول همهچیز خیلی قشنگ و شیرین است. بعد از آن مشکلات شروع میشود. در پایان هم معشوقش به او خیانت میکند و با دوست و همکار این آدم وارد رابطه میشود و خداحافظی میکند. این اولین داستان آلن دوباتن است در باب عشق.
بعد از آن در کتاب تسلیبخشیهای فلسفه یک فصل را به “شوپنهاور” اختصاص میدهد که عنوان آن فصل «تسلیبخشیهای قلب شکسته» است. آلن دوباتن در آن کتاب میگوید آرتور شوپنهاور عشق را «ارادۀ معطوف به حیات» میداند؛ یعنی شوپنهاور عشق را -که خیلی در ادبیات رومانتیسیسم مقدس انگاشته میشود- همان غریزۀ تولید مثلی ما میداند. پس آنجا هم آلن دوباتن در کتاب تسلیبخشیهای فلسفه دوباره به همین ماجرا اشاره میکند که به عشق فرویدی نگاه کنیم؛ البته اسم فروید را نمیبرد و میگوید بهصورت شوپنهاوری به آن نگاه کنید.
یک کتاب دیگر هم دارد به اسم «در باب مشاهده و ادراک» که در این کتاب هم دو فصلش راجع به عشق است؛ یک فصل آن به نام «در باب اعتبار» که در آن فصل راجع به این صحبت میکند که عشق اساساً باعث میشود ما اعتبارمان را بهجای اینکه روی خودمان قرار دهیم، اعتبارمان را روی معشوق قرار میدهیم و ارزش خودمان را بر مبنای خوشآیند معشوق میسنجیم (همان که سعدی میگوید: مرا مگو که چه نامی، به هر لقب که تو خوانی … مرا مگو که تو چونی به هر صفت که تو خواهی)؛ این یعنی در واقع مستهلک شدن در هویت کسی دیگر و زیرمجموعۀ کسی دیگر قرار گرفتن. آلن دوباتن در آن مقاله میگوید که این فرآیند در عشق غلط است که اعتبارمان را به کسی حواله کنیم که او هم میخواهد اعتبارش را به ما حواله کند و در آن داستان کوتاه، عاشق و معشوقی اولین ملاقاتشان است و بعد راجع به شراب، شکلات، بستنی و هر چیزی که میخواهند سفارش بدهند با هم طوری صحبت میکنند که هیچکدامشان نمیگوید من چه میل دارم، هرکدامشان میگوید هرچه میل توست میل من هم هست. آلن دوباتن میگوید عشق اساساً باعث میشود ما خودمان را به کسی تکیه بدهیم که او هم خودش را میخواهد به ما تکیه بدهد!
بیست سال بعد از کتاب «جستارهایی در باب عشق» آلن دوباتن کتاب «سیر عشق» را مینویسد که از عشق به ازدواج میرسد و اینکه به ازدواج باید بهعنوان یک قرارداد نگاه کرد و اگر به عنوان این نگاه کنیم که دردها و جراحتهایی را که از دورۀ کودکی داریم التیام پیدا میکند، آن کسی که ما بهعنوان رحم مادر در نظر گرفتهایم، او هم ما را به عنوان رحم مادر در نظر میگیرد. او پدرش ترکش کرده، من مادرم را، او ترومای خودش را دارد من هم ترومای خودم را دارم، او میخواهد ترومای خودش را با آغوش من تسکین بدهد؛ درحالیکه من خودم زخمی هستم که دنبال آغوش او برای رفع تروما میگردم؛ بنابراین به عشق بهعنوان یک تراپی نگاه نکنیم. به عشق بهعنوان یک غریزه نگاه کنیم؛ مثل غریزههای دیگر؛ مثلاً ما از دکتر میپرسیم که من دوست دارم زولبیا بخورم و دکتر میگوید مگه دیابت ندارید! یعنی چه که زولبیا بخورم. میگوییم خُب من عاشقشم و دکتر هم میگوید خُب بهجهنم که عاشقش هستید. میگوید باید عشق را هم همینطور در نظر بگیریم که میگویید من هوس این را کردم و دکتر مثلاً میگوید مگر تو درونگرا نیستی میگویم چرا. میگوید خب طرف مقابل که برونگراست. میگویم من عاشقشم و دکتر میگوید خب به جهنم که عاشقش هستی تو درونگرا هستی و او برونگرا است. شما دو نفر به هم نمیخورید و نمیتوانید یک ماه در یکجا زندگی کنید. میخواهد بگوید کاری را که آنها در آخر انجام دادند، این کار را اگر همان اول میآوردند، مسئله شاید خیلی زود حل میشد؛ اما چرا این کار را انجام نمیدهیم؟ چرا با یک دکتر مشورت نمیکنیم؟ چرا کلاس نمیرویم؟ چرا سر میز مذاکره نمینشینیم؟ چرا قرارداد نمیبندیم؟ امضا نمیکنیم؟ جواب: به خاطر اینکه ما فکر میکنیم عشق مقدس است.
هنوز فکر میکنیم عشق مقدس است و در نتیجه یکجور قدسیسازی برای عشق انجام میدهیم؛ همانطور که برای آیینهای مذهبی قدسیسازی انجام میدهیم؛ مثلاً فرض کنید کوروش را نقد کنید. یک آدم مذهبی هیچ مشکلی ندارد؛ ولی اگر بخواهیم علی را نقد کنیم آن آدم مذهبی فوری کهیر میزند. حالا یک آدمی هم کوروش برایش مذهب شده اگر کوروش را نقد کنیم او کهیر میزند. حالا عشق هم مثل یک مذهب شخصی میماند که آدمها یکجور هالۀ قدسی دور آن میتنند و عشق را با آن هالۀ قدسی نقدناپذیر میکنند.
خاطرم هست یکی از بستگان ما که پسر جوانی و دانشجوی پزشکی هم بود، عاشق یکی از همکلاسیهایش شده بود و این دو نفر خیلی با هم ناسازگاری شخصیتی داشتند من به او گفتم: «اگر شما دو نفر برای آزمایشات پیش از ازدواج بروید و آزمایشگاه بگوید «هر دو تالاسمی مینور دارید در نتیجه بچههای شما به احتمال یک به چهار تالاسمی ماژور میشوند و به احتمال یک به دو هم ناقل تالاسمی میشوند» شما باز هم ازدواج میکنید؟» گفت: خُب نه. گفتم: «حالا اگر من تست بگیرم بگویم شما دو نفر شخصیتتان به هم نمیخورد و زندگی برای شما مثل بیماری رنجآور میشود و بچۀ شما آسیبدیده میشود باز هم با یکدیگر ازدواج میکنید؟» گفت: بله!؛ چون اینطوری نیست؛ ما خیلی شخصیتها مان به هم میخورد و اینجوری نیست که شما فکر میکنید. گفتم: «چه جوری تالاسمی را آزمایشگاه باید تشخیص بدهد؛ اما شخصیت را خودت میتوانی تشخیص بدهی؟»
میخواهم بگویم که عشق را نمیآورند پیش کارشناس که نقدش کند؛ چرا؟ چون عشق قدسی شده است! در فیلمهای سینمایی هم عشق را قدسی میکند خیلی خیلی زیاد فیلمهای هالیوودی داریم که من حضور ذهن ندارم که بخواهم نام ببرم؛ ولی حداقل بیست فیلم هالیوودی دیدهام که عشق حلالمسائل یک نفر بوده، درمان بیماریهای یک نفر بوده. همان که مولانا دربارۀ عشق میگوید: «ای دوای نخوت و ناموس ما … ای تو افلاطون و جالینوس ما»؛ سریالهای صداوسیمایی هم همینطور، والت دیسنی همینطور، در ادبیات داستانی کودکان هم اینمدلی است؛ در نتیجه این یک مذهب است که مدام دارد بازتولید میشود و آلن دوباتن میخواهد این مذهب را نقد کند و کالبدشکافی یک رابطۀ کاملاً عاشقانه و بعد ناکامیای که در این رابطه وجود دارد را ارائه می دهد؛ بنابراین کل ماجرا این است که عشق چه نیست؛ اما اینکه عشق چیست، خب این که آلن دو باتن ارائه می دهد فقط یکی از شیوههای عاشق شدن است و عاشق شدن فقط این شیوه نیست.
دوباتن مدعی است که با تجربۀ والد شدن، شخص سبک جدیدی از عشق را تجربه میکند: «بخشنده بودن بدون انتظار دریافت چیزی در عوض»، «عشقورزیدن بدون انتظار مورد عشقورزی قرار گرفتن». این ایدۀ عشق ذاتی و بدون چشمداشت بهخصوص در رابطۀ مادر فرزندی جزء مشهورات است؛ البته از جانب برخی از رویکردهای فمینیستی در آن تردید ایجاد شده و در زندگی روزمره هم نمونههای نقض فراوانی از عدم عشقورزی والدین به فرزندان وجود دارد. از منظر روانشناختی اساساً انسانها قابلیت عشقورزی مطلق و بدون چشمداشت به موجود انسانی دیگر را دارند؟ و عشق والدین به فرزندان ذاتی است یا برساختی متأثر از کلیشههای فرهنگی و اجتماعی است؟ و اینکه آیا عدم احساس چنین عشقی حکایت از یک اختلال روانی دارد؟
این که این دلبستگی چه مقدارش غریزی است و چه مقدارش فرهنگی و آن مادر و پدر شدن چقدر غریزی است و چه میزان فرهنگی، این در واقع یک سؤال اساسی در روانشناسی است که راجع به هر چیزی انسان صحبت میکند، این سؤال پیش میآید که چقدرش ژنتیک، غریزی و طبیعی است و چقدر اجتماعی و فرهنگی و یادگیری است. واقعاً این دوتا در انسان مثل تاروپود میماند؛ یعنی نمیشود آنها را از هم جدا کرد. هیچ امر غیر ژنتیکی و غیر غریزی وجود ندارد؛ یعنی پیانو یاد گرفتن که غریزی نیست؛ اما هوش موسیقیایی غریزی است؛ بنابراین اینکه چه کسی در چند جلسه میتواند پیانو یاد بگیرد این را ژن تعیین میکند؛ مثلاً کسی آنقدر راحت پیانو را یاد میگیرد که زود تشویق میشود و پاداش میگیرد و تقویت میشود یا اینکه کسی نُه ماه دارد تولدت مبارک را تمرین میکند آن را هم اشتباه میزند و دوباره و دوباره آن را تمرین میکند این را ژن تعیین میکند؛ در نتیجه نمیتوان گفت پیانو زدن ژنتیکی است یا تربیتی ؛ چون اگر پیانویی نباشد کسی پیانیست نمیشود؛ اما اگر فردی هوش موسیقیایی نداشته باشد تمام اساتید بزرگ عالم هم به او آموزش دهند آخرش هم نهایتا بتواند در مهمانیهای خانوادگی بنوازد. حالا اینجا هم ماجرا همین است که این که دلبستگی چقدرش غریزی است و چقدرش یادگیری است قابلتعیین نیست؛ ولی همۀ ما به شکل غریزی غریزۀ دلبستگی را داریم و نه تنها انسانها بلکه همۀ حیوانات اجتماعی دارند.
عشق مادرانه
دوباتن یک صحبتی دارد که میگوید آدمها وقتی بچهدار میشوند نسبت به بچهشان بدون هیچ چشمداشتی عشق مطلق میورزند. اگر میتوانستند این رابطه را در رابطۀ زوجیت هم داشته باشند، یعنی از طرف مقابل هیچ انتظاری نداشته باشند، به تبع خیلی از مشکلات پیش نمیآمد.
این سخن آلن دوباتن فقط برای آن پدر و مادرهایی صدق میکند که غریزه Caring قدرتمندی دارند، اما بعضی از پدر مادرها با بچهشان هم بهتر از همسرشان رفتار نمیکنند یا حتّی پدر مادرهایی داریم که غریزۀ آنها اینطور است که جفتشان را به بچههایشان ترجیح میدهند؛ مثلاً مادر میگوید قسمت خوب غذا برای پدر که زحمت کشیده. مادرهای قدیمی بودند که گوشت غذا و قسمت بهتر غذا را برای همسرشان میگذاشتند. برای او ارزش و احترام بیشتری نسبت به فرزندان قائل بودند؛ البته یک جنبههای ژنتیکی هم ممکن است در آن وجود داشته باشد.
عشقِ جنسی
یکی دیگر از شیوههای عشقورزیدن، عشقورزیدن کاملاً جنسی است؛ یعنی کاملاً غریزی و نه به معنی غریزهای که کودک پدر یا مادر را جستجو میکند؛ بلکه غریزۀ حیوانی که جفت را جستجو میکند و وقتیکه عاشق میشود انحناها را محاسبه میکند، ابعاد را محاسبه میکند، بارآوری شخص مقابل را محاسبه میکند، نانآوری طرف مقابل را محاسبه میکند. کاملاً یک غریزۀ تولیدمثلی فعال میشود و هورمونهای شخص مقابل را بو میکشد و تصمیم میگیرد که عاشق شود. ما در یک سطحی که نمیفهمیم این داده ها و اطلاعات گرفته میشود، ارزیابی میشود و برای مقصود و هدف که مقصودِ گونه است، نه مقصود فرد؛ در نتیجه گاهی اوقات عشق کاملاً یک عشق جنسی است که در مقالۀ «در باب رفتن به باغوحش» و در آن مقالۀ «تسلیبخشی برای قلب شکسته»، آلن دوباتن این نوع عشق را عشق جنسی معرفی میکند.
بنابراین شیوههای مختلف عشق ورزیدن وجود دارد نه یک شیوه؛ یک کتاب هم من دارم به اسم «ماجراهای عاشقانه» که برای نوجوانها و جوانها نوشتهام که بیشتر بدانند چه اتفاقی در عشق میافتد؛ “عشق چه نیست” را آلن دوباتن خیلی قشنگ توضیح میدهد؛ اما در پاسخ به «عشق چیست؟» فقط یکی از تعریفهای عشق را در کتاب ارائه داده؛ نه همۀ تعریفهای عشق را.
خیانت از منظر دوباتن
عشق در نهایت به ناکامی منجر میشود. دوباتن خیلی تعریف رمانتیکی از خیانت میدهد؛ یعنی در این کتاب کاملاً خیانت را در مبحث دوست داشتن میبرد و میگوید آدم باید خیلی به شخص مقابل علاقه مند باشد که بخواهد رنج خیانت را تحمل کند؛ ولی در فرهنگ ما خیانت را به تنوع طلبی و بیشتر همان عشق جنسی نسبت میدهیم؛ یعنی در عین اینکه عشق را مقدس میدانیم و دور آن هاله میکشیم، ولی خیانت را خیلی راحت ناگهان شیفت میدهیم و وارد تعریف عشق جنسی میکنیم.
اغلب تصور می شود روابط فرازناشویی حاصل میل جنسی زیاد یا صرفا شیطنت است. اما در بیشتر موارد این گونه نیست. وقتی پای خیانت به میان می آید آنقدر عصبانی هستیم یا آنقدر مشغول پنهان کاری بوده ایم که وقتی برای درک موقعیت برایمان نمی ماند.
در واقع خیانت از جنبه بسیار پیچیده و ظریفی از بخش رمانتیک روان ما نشات می گیرد. وقتی با کسی در رابطه ایم، همه ما به ترکیب دقیقی از دو عنصر نیازمندیم: نیاز به نزدیک بودن و نیاز به فاصله. بخشی از ما خواستار نزدیکی است تا احساس کند می توانیم در آغوش بگیریم، لمس کنیم، احساس راحتی و امنیت داشته باشیم و در حضور دیگری کاملا در آرامش باشیم. می خواهیم از افکارمان آگاهی داشته باشند و آزادانه در افکار و ذهن خود نیز بچرخند. اما به مقدار کافی فاصله هم نیاز داریم تا نه احساس دلزدگی کنیم و نه احساس کنیم تحت تملک یا تسلط دیگری درآمده ایم. می خواهیم احساس آزادی خود را حفظ کنیم. به اتاقی اختصاصی نیاز داریم که فقط خودمان کلیدش را داشته باشیم.
هر گونه عدم تعادل به سمت نزدیکی بیش از حد یا فاصله بیش از حد در صورتی که به درستی مورد توجه قرار نگیرد می تواند فاجعه بار شود. در رابطه ای که تهدید بیش از حد نزدیک شدن وجود دارد ممکن است بخواهیم به خودمان ثابت کنیم همه آنچه هستیم و انجام می دهیم در تملک شریک مان نیست، که هنوز برای جهان دوست داشتنی هستیم و هنوز برای خودمان و آنچه که هستیم اهمیت داریم. به رختخواب رفتن با آدمی تازه ممکن است صرفا به خاطر شهوت نباشد. شاید به خاطر فرار از این احساس هشدار دهنده باشد که تمام و کمال هویت انفرادی مان در حال محو شدن در یک هویت دو نفره است.
اما فاصله بیش از اندازه نیز ممکن است به همین اندازه برای وفاداری خطرناک باشد. فاصله شبیه طرد شدنی همیشگی به نظر می رسد. وقتی می خواهیم کسی که با او در رابطه هستیم را لمس کنیم از ما فاصله می گیرد یا آه می کشد. وقتی می خواهیم در مورد مساله ای شخصی صحبت کنیم موضوع صحبت را عوض می کند. ممکن است در نهایت کارمان به خیانت کردن ختم شود اما نه به این خاطر که طرفمان را دیگر دوست نداریم بلکه دقیقا به این خاطر که دوستش داریم. اما فاصله ای که به نظر می رسد دارند به ما تحمیل می کنند برایمان غیر قابل تحمل و تحقیر کننده است. اگر مچ مان را بگیرند به اهمیت ندادن به طرفمان متهم می شویم در حالی که کل اشتباه حاصل اهمیت دادن بیش از اندازه ما بوده است.
متاسفانه دو نفر تقریبا هیچ گاه با نیازهای یکسانی برای نزدیک بودن یا فاصله وارد رابطه نمی شوند و به همین خاطر است که در رابطه هر زوجی این اتهامات را می شنویم که یکی بیش از حد می چسبد و دیگری بیش از حد سرد است. اینها کلمات نادرستی اند که هیچ کمکی به ما نمی کنند چرا که آنچه در این میان هست صرفا دو شیوه متفاوت احساس راحتی کردن در عشق است.
بنابراین در اول هر رابطه ای لازم است که درباره نیازهای نسبی مان به فاصله و نزدیک بودن حرف بزنیم، اختلافهایمان را آشکار کنیم، از آن عصبانی نشویم و متقابلا و با اخلاق خوب برای سهم خودمان در این اختلاف عذرخواهی کنیم. تنها در این صورت است که می توانیم امیدوار باشیم فاصله بین ما در صحبتی آنلاین، یا در کافه یا در یک کنفرانس با نفری سوم به موقعیتی ختم نخواهد شد که خیانت تنها راه حل ممکن برای مشکلات فزاینده فاصله و نزدیک بودن به نظر برسد.
هر آنچه از روانشناسی می خواهید را در این وبلاگ بجویید .