مکتب ساخت گرایی نخستین مکتب فکري روانشناسی علمی است. مؤسس این مکتب ویلهلم وُونت آلمانی مکتب ساخت گرایی است. وي روانشناسی علمی را با تأسیس یک آزمایشگاه در دانشگاه لایپزیک آلمان پایهگذاري کرد و نخستین کسی بود که روانشناسی را علم آزمایشی مستقلی دانست و نخستین نشریۀ علمی روانشناسی را منتشر کرد و نخستین کتاب درسی روانشناسی فیزیولوژیک را نوشت.

روانشناسان ساختگرا معتقدند موضوع و مسألۀ اصلی روانشناسی، ماهیت تجربیات ذهنی است و بر این اساس موضوع روانشناسی را «تجربۀ حسی بیواسطۀ» شخص میدانستند. براي نمونه ادوارد تیچنر تجربه حسی را موضوع علم روانشناسی دانسته و میگفت: «همۀ علوم، موضوع واحدي را مطالعه میکنند؛ اما هر کدام با بُعد خاصی از تجربۀ انسان سر و کار دارند. موضوع مشخص مورد مطالعه روانشناسی عبارت است از تجربۀ انسان از نظر اتکاي آن بر شخص تجربه کننده».

در این باور، افراد تعلیم یافته به تجزیه و تحلیل تجربیات خود از طریق دروننگري میپردازند و محتواي ذهنی خود را بر طبق قواعد معینی توصیف میکنند. در واقع هدف این مکتب، تجزیه و تحلیل عناصر اصلی تشکیل دهندة تجربه هایی است که از راه ادراك حسی، اندیشه، آگاهی، عواطف و سایر فعالیتهاي ذهنی به دست آمده اند.

به عبارتی دیگر، پیروان این مکتب تلاش میکردند تا با بهره گیري از روش دروننگري، چگونگی تعامل عناصر تشکیل دهندة ذهن را دریابند. مکتب ساخت گرایی چون محدود به آزمایشگاه و دروننگري بود، بسیار زود رو به افول و زوال گذاشت و در زمان حیات تیچنر، این مکتب منسوخ شد.

فلسفه مکانیسمی : جهان به منزله یک ماشین

هر چند مکتب ساخت گرایی حدود 200 سال پس از انقلاب صنعتی تأسیس شد، اما به شدت از مبانی نظري این عصر متأثر گردیده است. در دو قرن هفده و هجده میلادي و با اختراع انواع ماشین در زمینه هاي مختلف علوم و صنایع و در شؤون مختلف بشري، این ادعا مطرح شد که این فرایند تا نجات انسان، هیچ محدودیّتی را نخواهد پذیرفت و همواره سیستمهاي ماشینی، سیر تکاملی خواهد داشت. این فکر فلسفی و بنیادي حاکم بر قرن هفدهم که بر روانشناسی جدید تأثیر گذاشت «روح ماشین گرایی» یا تلقی جهان هستی به عنوان یک «ماشین بزرگ» بود.

گالیله و نیوتن معتقد بودند هر چند جهان فیزیکی، به وسیلۀ خداوند یا کمال مطلق طراحی شده است اما از چنان نظم و قوانینی برخوردار است که اگر انسان با قوانین جهان آشنا شود، میتواند کیفیت کارش را دانسته و از پیش، آیندة آن را حدس بزند. این دو معتقد بودند حقیقت عالم چیزي جز ذرّات مجزا یا اتمهاي مادي متحرك نیست.

به اعتقاد «گالیله»، این ذرّات مجزا یا اتمها، هر یک بر دیگري همچون توپهاي بیلیارد، با تماس مستقیم، تأثیر میگذارد. از این رو جهان داراي علت و معلول مادي است و همچنین تابع قوانین اندازه گیري و ریاضی و در نتیجه، نه تنها درست و خوب کار میکند بلکه قابل پیشبینی میباشد. در این هنگام روشهاي علمی همراه با تکنولوژي رشد کردند و به طرز مؤثري با یافتههاي علم همساز گردیدند و در نتیجه؛ مشاهده و آزمایش به منزله شاخصهاي علم شناخته شدند.

حرکت علمی تا اینجا قابل دفاع بود اما رفتهرفته چنین اظهار نظر شد که هر کنش یا پدیدهاي میتواند به صورت ریاضی و به وسیلۀ اعداد و ارقام تعریف و توصیف شود. این که براي مطالعه جهان مادي به عنوان یک ماشین، گرماسنج، فشارسنج، خط کش ریاضی، میکرومتر، پاندول ساعت و سایر دستگاههاي اندازهگیري حیاتی هستند جاي تردید نیست اما آیا میشد دربارة انسان و حالات و صفات او به عنوان موجودي در جهان مادي، نیز چنین اندیشید؟

برخی بر این باور شدند که اگر همۀ جهان شبیه ماشین است و منظم و قابل پیش بینی و نیز قابل مشاهده و اندازهگیري است، چرا انسان نباید چنین باشد و چرا نباید او را از همین دیدگاه و در پرتو همین ساز و کار مطالعه کرد؟ حاصل چنین اندیشه اي این شد که طبیعت انسان نیز ماشینی و شبیه ساعت تلقی گردید و در نتیجه همان روشهاي کمّی و آزمایشی که با موفقیت کامل در بررسی اسرار جهان مادي مورداستفاده قرار گرفته بود، براي وارسی و کشف انسان به کار گرفته شد.

فلسفه دکارت

دکارت (1596ـ1650) با تردید و تشکیکی که نسبت به سندیّت منابع علمی گذشته ایجاد کرد، تحوّلی در روش تحقیق علوم به وجود آورد. از زمان دکارت نیروي جدیدي بر جهان علم تسلط یافت و تجربه گرایی، با مشاهده خود طبیعت، جاي جزمیّت هاي فلسفی و کلامی را گرفت و باعث شد نوعی بدگمانی نسبت به این قبیل معلومات رواج یابد. دکارت بر آینده روانشناسی پس از خود نیز تأثیرات مهمی داشت. برخی از این تأثیرات عبارتند از:

1 .تلاش در جهت حلّ مسأله ارتباط نفس و بدن: مسألۀ ارتباط نفس و بدن، قرنها از موضوعهاي مورد اختلاف فلاسفه به شمار میرفت. پیش از دکارت اغلب فلاسفه در تعیین رابطۀ نفس و بدن به تأثیر نفس بر بدن، ارزش بیشتري داده، رابطۀ آنها را همچون رابطۀ خیمهشبباز (نفس) با عروسکش (جسم) تلقی میکردند. اما دکارت سهم تأثیر بدن بر نفس را از آنچه پیش از این تصور میشد بیشتر و رابطۀ آنها را نوعی تعامل میدانست.

2 .انتساب همۀ کنشها به بدن بجاي انتساب به نفس: دکارت با همسنگ شمردن نفس و بدن، برخی کنشها، که قبلاً به نفس نسبت داده میشد، به بدن نسبت داد. وي فقط «تفکر» را کنش نفس دانست و همۀ فرایندهاي دیگر از قبیل: یادآوري، ادراك، حرکت و غیره را از جمله کنشهاي بدن میشمرد.

او نخستین کسی بود که روش تحقیق مسأله نفس و بدن را که بر ثنویّت جسمی- روانی مبتنی بود، ارائه کرد. بدین ترتیب دکارت توجۀ فلاسفه را از مطالعۀ روح مجرّد یا همان علم النفس فلسفی، به مطالعۀ ذهن و اعمال آن معطوف داشت و در نتیجه روش تحقیق از تحلیلهاي متافیزیکی و استدلالهاي قیاسی، به مشاهدات عینی و روشهاي استقرایی تغییر یافت. آنان در تحقیق دربارة روح تنها به تفکر و استدلال متوسل میشدند در صورتی که معتقد بودند ذهن و اعمالش را از طریق مشاهده میتوان بررسی کرد.

در عین حال که دکارت به دو جوهر مجزّا و مستقلّ نفس و بدن که هیچ شباهتی به هم ندارند، اعتقاد داشت، به نکتهاي توجه نمود که از نظر روانشناسی جدید امري بنیادي است. او عقیده داشت که نفس و بدن در عین جدایی و استقلال در ارگانیزم آدمی قادر به تعامل هستند.

3 .مکانیکی شمردن بدن: دکارت معتقد بود از آنجا که بدن از مواد طبیعی ساخته شده، بنابراین، باید ویژگیهاي مشترك همۀ مواد را که عبارت است از امتداد در فضا، استعداد و حرکت را دارا باشد و ناگزیر باید قوانین فیزیک و مکانیک در آن صدق کند. دکارت با دیدن مجسمههایی که بطور مکانیکی حرکاتی داشتند بین این نوع حرکات و بسیاري از حرکات بدن انسان شباهت یافت و آنها را نیز فاقد قصد و اراده تلقی کرد و بر مبناي این دسته از قیاسها و تشبیهات به فکر حرکتی افتاد که تحت مراقبت و خواست حرکت کننده نیست.

از این جهت و به سبب بیان این مفهوم غالباً دکارت را مبتکر «نظریّه عمل بازتابی» در هر صورت عقاید دکارت که شامل مکانیستی دانستن بدن، نظریه تعامل نفس و بدن، تعیین محلّ کنش- میدانند. هاي نفس در مغز ـ مرکز تعامل یعنی غده هیپوفیز ـ میشد، الهام بخش بسیاري از گرایشهایی شد که در روانشناسی نضج گرفت.

پیشرفتهاي دیگري که در عصر دکارت، در مورد جریان خون (کشف هاروي در سال 1628) ،فرایند هضم، ساختارِ ماهیچهها و مکانیسم احساس و حرکت و اعصاب به دست آمد مؤیّد تعبیر مکانیستی از بدن انسان بود. بنابراین، بدن انسان همچون ماشینی تلقی شد که به وسیلۀ روح هدایت میشود.

نظریه تجربه گرایی

همچنین افکار روانشناختی در طول دو قرن پس از دکارت، متأثر از فلاسفۀ تجربه گرا بود. تجربه گرایان دو تأثیر عمده بر روانشناسی جدید گذاشتند:

1 . در روش تحقیق : روش تحقیق فلاسفۀ تجربه گرا مشاهده و آزمایش بود و برخلاف روش هاي قدیمی تر، که به عنوان روش هاي نظري و تعقّلی شهرت داشتند، براساس مشاهده عینی صورت میگرفت. این روش که عمدتاً به دادههاي ذهنی به دست آمده از مشاهده و تجربۀ حسی مبتنی است و معتقد است همۀ دانش بشري، پسینی و وابسته به حواس پنجگانه است، تأثیر بسیاري بر روانشناسی جدید داشت. این در حالی بود که دکارت، افزون بر دانش و علم پسینی، به تصورات پیشینی و بدیهی که وي آنها را ایدههاي فطري میدانست، نیز اعتقاد داشت.

2 . فاصله گرفتن از جزمیّت گرایی فلسفی پیشین : از آنجا که مشاهدة حسی داراي محدودیت و احتمال خطا است، از این رو ذهنیتی که منشأ آن حواس پنجگانه باشد، نمی تواند از جزمیت برخوردار گردد. از این رو روانشناسان معتقد بودند یافته هاي ایشان عمدتاً فرضیه و حدس هاي ذهنی است.

نظریه اثبات گرایی

فلسفه تحصّل گرائی یا تحقّقی یکی دیگر از جریانهاي فکري بود که در حرکت روانشناسی به اصطلاح «علمی» تأثیر بسیاري داشت. اگوسنت کنت (1798-1875) ،بنیادگذار این مکتب معتقد بود هر رشته از معلومات انسان به مرور زمان سه مرحلۀ «ربّانی یا تخیلی»، مرحلۀ «فلسفی یا تعقّلی» و مرحلۀ «علمی یا اثباتی» را می پیماید. در مرحله سوم که مرحلۀ بالندگی علمی است، فقط امر محسوس و مشهود معتبر است.

به عقیدة وي باید از جواهر و امور مطلق مانند جان و روان و عقل و مادّه و علت نخستین که به کمک تجربۀ حسی به ادراك آنها نائل نمی شویم، گذشته و فقط عوارض و خاصیّت هاي محسوس را که می توانیم ببینیم و بسنجیم و اندازه بگیریم، مورد توجه قرار داده، قواعد و ضوابط آنها را معلوم می کنیم و محقق می سازیم و از این روست که این مرحله را مرحلۀ تحقُّقی نیز نامیده اند.

به گفتۀ وي، تاریخ مصرف دورة فلسفۀ ربّانی و فلسفۀ مابعدالطبیعه به پایان رسیده و امروز دیگر اذهان و افکار به آنها قانع نیست و فلسفۀ اثباتی یا تحققی را اقتضا میکند.

بدین ترتیب، اثبات گرایی منکر متافیزیک شد و به کلی آن را طرد نمود. این جریان فکري حاکم بر قرن نوزدهم، تمایلات ضد ذهنیّتگرایی و ضدّ درون نگري را در روانشناسی تقویت کرد و درون نگري آزمایشگاهی، تلاشی بود در همین راستا و در جهت علمی کردن روش روانشناسی.

نظریه ماده گرایی

افکار دیگري که در همین قرن و در تأیید اثبات گرایی فلسفی شکل گرفت، گرایش هاي ماده گرایی بود. ماده گرایان عقیده داشتند که همه چیز میتواند در قالب مفاهیم فیزیک توصیف و در پرتو ویژگی هاي فیزیک یعنی ماده و انرژي فهمیده و شناخته شود.

گفته شده که خاستگاه ماده گرایی، فرانسه است و اخلاف «دکارت» با استناد به عقاید وي در مورد حیوانات و در اثر فشار جوّ زمان، از روح گرایی فاصله گرفتند، تا آنجا که «بورینگ»، معتقد شد علم الزاماً گرایش مکانیستی دارد و از «جان گرایی» اجتناب ورزید. درواقع، علم در جستجوي وحدتی در عالم است که به یاري آن بتواند جهان را تبیین کند و در این ارتباط نیز در مقابل عقاید ثنوي قرار می گیرد.

می دانیم که دکارت پیش از سال 1650 تصور می کرد که عضلات به دلیل متورّم شدن در اثر ارواح حیوانی، حالت انقباض دارند و ارواح حیوانی را با تعابیري همچون «بادي بسیار سریع»، «آتش بسیار فعال و خالص» و «شبیه جوهر غیرمنبسط روح و تقریباً غیرجسمانی» معرفی می کرد. علماي پس از او، این مفهوم را مادّي تر تصور کردند.

تا اینکه در 1708 هرمن بورهاو (1668-1738) فیزیولوژیست هلندي، براي توضیح حرکت حیوان، به دنبال چیزي باز هم مادیتر بود. این تحقیقات منجر به مطالعات وایت، در مورد عمل بازتابی در سال 1751 شد. در این جوّ ویژة علمی بود که دولامتري مسیحی، در سال هاي 1740 مادّه گرا شد.

دولامتري (1709-1751) ،در جریان زندگی، یک بار دچار تب شدیدي شد و در دوران همین تب و توجهش به اینکه قواي ذهنیش به موازات قواي جسمانیش کاهش یافته است، به این اعتقاد عمیق رسید که تفکر چیزي جز نتیجه عمل مکانیکی مغز و دستگاه عصبی نیست و هرگز این ایمان جبري را از دست نداد؛ چون نمی توانست بین تفکر و روح تمایز قایل شود، عقیده تازه اش واجد این معنی بود که روح همچون مغز فانی است و انسان در حکم ماشین است. همان طور که دکارت نیز درباره حیوانات چنین اندیشه اي داشت. دولامتري در سال 1745 کتاب «تاریخ طبیعی روح» و در سال 1748 کتاب دیگري به نام «انسان یک ماشین» را منتشر کرد و به سبب همین کتاب در زمره رفتارگرایان درآمد.

موضع گیري ماده گرایانه افراطی دولامتري، موجب رشد تفکرات ماده گرایی شد و خطی را که کندیلاك از لاك اخذ کرده بود، تقویت نمود. بدین ترتیب دولامتري فرانسه نیمه قرن هجدهم را به مادّه گرایی و مکانیسم کشانید.

روانشناسی قرن هجده فرانسه با کمک پیر ژان کابانی (1757-1808) که برخی او را مؤسّس روانشناسی فیزیولوژیک می شمرند، به اوج رشد خود رسید. وي پس از انجام تحصیلات فلسفه به طور غیررسمی به تحصیل پزشکی پرداخت و مدرّس تاریخ پزشکی و کاربرد این علم شد. او با انقلاب فرانسه همکاري داشت و عضو کمیته 500 نفري قانونگذاري شد و مشاغلی مانند استادي بهداشت را در پاریس در سال 1795 و استادي طبّ قانونی و تاریخ طبّ را در سال 1799 به عهده داشت.

هنگامی که در سال 1795 از او پرسیده شد که آیا قربانیان گیوتین پس از بریده شدن سر، آگاهی خواهند داشت، پاسخ داد که آگاهی در آن هنگام وجود ندارد. او آگاهی را به عنوان عام ترین درجۀ سازمان ذهن معرفی کرد که بر عملکرد مغز به عنوان عضو آگاهی، متکی است. او مغز را عضو آگاهی می دانست، همان طور که معده، اندام عمل هضم، یا کبد، عضو تصفیه زرداب است. اگر بدن انسان پس از اعدام به هم کشیده و منقبض می شود حرکت آن، جداي از مغز، ناخودآگاه و در سطح غریزي است. کابانی این عقاید را در کتابش به نام روابط جنبه جسمانی و روانی انسان که در سال 1802 منتشر شده، آورده است.

کابانی ماده گرایی مکانیسم دولامتري را پذیرفت و قبول کرد که مغز اندام تفکر است و نظریه دکارت را در مورد استقلال روح از جسم رد کرد. او بین غرایز ناخودآگاه، نیمه آگاه و کاملاً آگاه که به عمل مغز مربوط است، تمایز قائل بود و معتقد بود که ذهن فرد در جریان رشد از سطوح مختلف رشدي میگذرد. او جهت دفاع از نظریه اش بیشتر از دولامتري به مشاهده بالینی توجه میکرد و احساس هاي جسمانی را اساس رشد تجربه می دانست.

چنین است چارچوب روانشناسی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم که می توان آن را روانشناسی فیزیولوژیک به معناي واقعی کلمه دانست.

فلسفه غربی آنچه را که می توانست، براي ایجاد علم جدید انجام داده بود . بنیادهاي نظري علم طبیعی انسان ساخته شده بود، و تنها عینیّت بخشیدن به نظریه ها موردنیاز بود. زمینه این کار با رشد روش آزمایش به ویژه در فیزیولوژي، فراهم گردید.