آشنایی با روانکاوان : ژولیت میشل
جولیت میچل ( Juliet Mitchell ) متولد ۱۹۴۰ در نیوزلند زاده شد و از ۱۹۴۴ در انگلستان زندگی میکند ، روانکاو و سوسیال فمینیست انگلیسی است که هماکنون استاد روانکاوی و مطالعات زنان جیسز کالج دانشگاه کمبریج است. میچل از نخستین افرادی بود که دربارهٔ اهمیت روانکاوی در نقد مردسالاری نوشت. میشل اکنون در دانشگاه یوسیال و کمبریج به تدریس روانکاوی مشغول است.
کتاب Woman's Estate ( موقعیت زنان یا جایگاه طبقاتی زنان ) ژولیت میچل نیز کتاب مهمی از اوست که در آن و در نوشتههای بعدی خود فمینیسم رادیکال را به ماتریالیسم تاریخی پیوند زده است . این کتاب از کتابهای درسی رشته مطالعات زنان در بریتانیا بودهاست . این رشتهٔ تازه را خود میچل از سال ۱۹۶۸ در بریتانیا راهاندازی کرد و آن را در ضد دانشگاه لندن تدریس کرد. او همچنین به همراه آن اکلی ویراستاری سه مجموعه مقاله منتخب فمینیستی ویراستاری کردهاست که با نامهای What is Feminism? (1986) ، The rights and Wrongs of women (1986) ، Who's Afraid of Feminism? (1997) منتشر شدهاند.
ژولیت میشل، روانکاو انگلیسی، متولد سال ۱۹۴۰ میلادی در زمینه روانکاوی فمینیسم تخصص دارد. همانطور که میدانید، فعالان فمینیست به مواردی مانند برابری جنسیتی، حقوق زنان، خشونت خانگی، برابری دستمزد و تبعیض جنسیتی میپردازند و جوهره فمینیسم این است که حقوق، مزیتها، مقام و وظایف نباید از روی جنسیت مشخص شوند. میشل اکنون در دانشگاه یوسیال و کمبریج به تدریس روانکاوی مشغول است. فمینیستها از نظریات روانکاوانه فروید برای توضیح این مساله استفاده کردند که چطور آموزشهای دوران کودکی بر ناخودآگاه انسان اثر میگذارند و در دوران بزرگسالی سر باز میکنند .
همانطور که میدانید، فعالان فمینیست به مواردی مانند برابری جنسیتی، حقوق زنان، خشونت خانگی، برابری دستمزد و تبعیض جنسیتی میپردازند و جوهره فمینیسم این است که حقوق، مزیتها، مقام و وظایف نباید از روی جنسیت مشخص شوند. میشل اکنون در دانشگاه یوسیال و کمبریج به تدریس روانکاوی مشغول است. فمینیستها از نظریات روانکاوانه فروید برای توضیح این مساله استفاده کردند که چطور آموزشهای دوران کودکی بر ناخودآگاه انسان اثر میگذارند و در دوران بزرگسالی سر باز میکنند.
نویسنده و روانکاو مارکسیست فمینیست، جولیت میچل (Juliet Mitchell)، که از نخستین اعضای تحریریه مجله نیولفت ریویو (از نشریات چپ نو) بوده است، بنیادگذار مرکز مطالعات جنسیتی در دانشگاه کمبریج و عضو هیئت علمی بخش جغرافیای انسانی همان دانشگاه بود؛ تا سال 2010 که مدیر واحد دکترا در دانشکده روانکاوی کالج دانشگاهی لندن (UCL) شد. او از اعضای بازنشسته انجمن روانکاوان بریتانیا است.
میچل سال 1940، برحسب تصادف در زلاندنو به دنیا آمده است؛ زیرا مادرش با وجود نگرانی از جنگی جهانگیر که در راه بود، موفق نمیشود از دریافت بورسیه پژوهشی خود انصراف دهد. آن دو در محله کرایستچِرچ زندگی میکنند که پناهگاه یهودیان آلمانی است؛ ازجمله کارل پوپر که پناهندگان را از همهچیز دور نگه میدارد و به این ترتیب کرایستچرچ را به درونبومی اروپایی بدل میکند. مادر این حس جداماندگی را دوست ندارد و چهار سال بعد، در هنگامه جنگی هنوز پایاننیافته (که به غرق کشتی حامل آنها میانجامد)، با مشقت فراوان همراه دختر سهسالونیمهاش با قایق نجات به انگلستان بازمیگردد.
گذشته از گزیده آثار ملانی کلاین و جنسیت زنانه: ژاک لکان و مکتب فرویدی به ویراستاری میچل، تجربههای او در زمینه رواندرمانی در قالب کتابهای مدوساها و مردان دیوانه: بازپسگیری هیستری و خواهر و برادرها نیز به چاپ رسیدهاند. اما در اشاره به کارنامه میچل، نباید سه مجموعهمقاله مهم و تأثیرگذار را از قلم انداخت: رویکردهای درست و نادرست زنان، فمینیسم چیست؟ و چه کسی از فمینیسم میترسد؟
روانکاوی میچل
از زمان بازنشستگی از کمبریج در سال 2008، او همچنان به نوشتن و تدریس در مورد روانکاوی در سراسر جهان ادامه میدهد. او در حال حاضر دانشیار پژوهشی در واحد روانکاوی، کالج دانشگاهی لندن است، جایی که او برنامه کارشناسی ارشد M/Phil و دکتری PhD را تأسیس و مدیریت کرد.
جولیت میچل در دهه 1970 به عنوان روانکاو آموزش دید و تمام وقت در مطب خصوصی در لندن و سپس در کمبریج کار کرد، جایی که در سال 1996 این کار را با یک پست آکادمیک ترکیب کرد .
به طرز شگفتآوری، بیش از چهل سال از انتشار کتاب روانکاوی و فمینیسم ژولیت میچل میگذرد. این متن معروف و نوآور، جنبههایی از محورهای فکری و درمانی روانکاوی فرویدی را در دانشگاه و کلینیک احیا کرد. در آن متن، ژولیت میچل نوشت که روانکاوی «توصیهای برای یک جامعه مردسالار نیست، بلکه تحلیلی از یک جامعه است».
بعداً در نوشتههای گستردهاش در مورد جنسیت و روانکاوی، او دوباره تأکید کرد که روانکاوی این که مردان و زنان چگونه زندگی کنند یا بهتره زندگی کنند را تجویز نمیکند، بلکه در وهله اول چگونگی تبدیل شدن آنها به چنین شدنی را تحلیل میکند (1982، صفحه3). کار روانکاوی او ریشه در دانش بسیاری ازسنتها دارد و متون بسیار معتبری را در مورد لاکان (جنسیت زنانه 1982) و کلاین (منتخب ملانی کلاین 1986) نوشته و ویرایش کرده است. و با نوشتههای دونالد وینیکات احساس خوبی دارد. اما پشتوانه همه کارهای او دانش کاملاش از متون فرویدی است.
دانش گسترده ژولیت میچل ازسنتهای عمده روانکاوی به این معنا نیست که او سعی درادغام نظریهها دارد. برعکس، او مینویسد: “گفتن اینکه کار فروید حاوی تناقضات است، نباید معادل این استدلال در نظر گرفته شود که یکدست نیست،بنابراین میشود آنها را گزیده و آن طور که میخواهند بسط دهند. (2003، p1).”
ژولیت میچل در کنار اعتراض علیه عقاید تعصبی، به تفکر میان رشتهای ارزش میدهد، آنطور که او مطرح میکند، نه به این دلیل که همه چیز در حال پیش روی هست ، بلکه صرفاً به این دلیل که ما به هرچه که بتوانیم برای توجه به رشد ذهن ناهشیار نیاز داریم. همانند عمق دانشاش از بسیاری مکاتب روانکاوی، او ادعاهایی برای تفکر میان رشتهای داشته زیرا مسیر تحصیلی خود را از طریق ادبیات، مطالعات جنسیت و انسانشناسی بوده است.
نوشتههای او دربارهی جنسیت، پیشتاز آن چیزی بود که در روانکاوی بریتانیایی به یک مدخل غنی در تفکر معاصر درباره جنسیت تبدیل شده است. نوشتن درباب لاکان او را به بازیابی مفاهیمی سوق داد که لکان برای مخاطبان روانکاوی بریتانیایی دراولویت قرارمیداد. بنابراین، برای مثال، او مفهوم Nachträglichkeit (عمل به تاخیر افتاده) را بازیابی کرد، که استراچی آن را به عنوان«کنش معوق» ترجمه کرد، و فرانسویها آن را بیشتر به عنوان (درک دیر هنگام) après coup ترجمه کردند (1982p16). میشل مخالف آنچه به نظر او فاصله گرفتن از نظریه فرویدی جنسیت است، استدلال میکند. معتقد است که برخی پیشرفتهای بعدی در روانکاوی نه بر چگونگی ساخته شدن جنسیت، بلکه به «آنچه هر جنسیت دارد، نه بر آنچه جنسیتها را متمایز میکند» را مورد توجه قرار دادند. این یک «بازگشت به زیستشناسی…یک دگرجنسگرایی طبیعی و مردانگی و زنانگی اصیل» است، بهویژه در مفهوم کلاینی از دانش ناهشیار اولیه و نقش تعیینکننده واژن (1982p20/21)در جهت نادیده گرفتن مفهوم دوجنسگرایی. در سال 1986 او با انتقاد فمینیستی از مفهوم فرویدی اختگی روبرو شد. او توضیح داد که چگونه شکلگیری روان انسان به طور ناگسستنی با سؤالات وجودی، سؤالات منشأ اولیه پیوند خورده است: نوزادان از کجا میآیند؟ تفاوت بین جنسیت چیست؟
جولیت میچل در سال 1974 به شکلی به یادماندنی خاطر نشان می کند که اگر با توجه به اساس تقسیم کار جنسی مرسوم ، درمان بیماری های جامعه را در خانواده های عادی قرار دهیم ، « تحولات روانکاوی کودک کمک بسیار شسته و رفته ای به مطالبات سیاسی آن دوران نموده است » .
نظریه خواهر و برادری
در طول دو دهه گذشته، پس از انتشار دیوانهها و مدوسا در سال 2000، ژولیت میچل کار اولیه خود را در مورد اولین کتاب فروید مطالعاتی درباب هیستری شرح داده است. او با تمرکز بر سرنوشت عجیب هیستری مردانه با تأکید آن بر ضربه روانی در فمینیسم و هم در روانکاوی، به حلقه گمشده اشاره کرد: روابط خواهر و برادر. در واقع، او توضیح داد که چگونه خواهران و برادران در اواخر دهه 1990 پس از اینکه سالها به این فکر میکردم که چیزی در درک ما از هیستری «مفقود» است، به عنوان مکاشفه به ذهنم رسید. خیالم راحت شد، متوجه شدم که آنا فروید نیز همین فکر را میکرد!» (2013، ص227) از این «مکاشفه»، میچل ادعای خط مشی جانبی در ساختار ذهن را مطرح کرده است. فروید بر محور عمودی عقده ادیپی تمرکز کرد، یعنی تمایل کودک به یکی از والدین با ممنوعیت والدین دیگر روبرو می شود. بعدها نظریه روانکاوی، به ویژه نظریه روابط موضوعی، تمرکز خود را بر این محور ادامه داد، اما بیشتر در مورد دوگانه مادر و نوزاد، پویایی پیش ادیپی توضیح داد. ژولیت میچل بدون تلاش برای دست کم گرفتن اهمیت محور عمودی-والدینی، معتقد است که این امر به بهای نادیده گرفتن خواهر و برادرهای جانبی و «وارثان» آنها در محور افقی ممتاز بوده است.
او «هم زمان قتل و پرستش» را توصیف میکند و اینکه چگونه هر خواهر و برادر «خطر نابودی دیگری را یادآورمیشود». تولد یک رقیب، خواهر و برادر جدید، رقیبی برای عشق والدین که وجود سوژه را تهدید میکند. این تداعی خطر نابودی در بدو تولد یک خواهر یا برادر جدید را می توان به عنوان مرگ خود(سلف) سوژه در ذهن مادر تجربه کرد، چرا که او به کودک جدیداش علاقمند شده است. آرزوی کودک این است که رقیب تازه متولد شده را از بین ببرد تا ناپدیدش کند : «اون خواهر یا برادر به ظاهر به جای من ایستاده است، من رو کشته .» و سپس «در آرزوی کشتن کسی هست که سوژه را با وجودش نابود کرده. عشقی که در انتظار خود دیگری نیز وجود داشت می شتابد…طغیان سائق زندگی برای کاهش سائق مرگ میشتابد(2013, p28/29)
او در توضیح محور جانبی در روایت اجتماعی و در عین حال فردی ادعا میکند که حل و فصل احتمالی یا کاهش تمایل به قتل اغلب به این معنی است که رقابت را می توان راه حلی برای حسادت دید، نه مترادف با غبطه. تمایل به قتل خواهر و برادر رقیب در بازی پرخاشگرانه و رقابت سالم تبدیل و تأیید میشود – یک راه حل قابل قبول اجتماعی که می تواند به راحتی در آسیب شناسی فرود ریزد.
او به طور قانعکنندهای استدلال میکند که مادر، در مواجهه با غصب و حسادت مایل به قتل وحشیانه، توسط کودک بزرگتر آنچه را که او به عنوان «قانون مادر» توصیف میکند، وضع میکند. مادر تشخیص میدهد که کودک میخواهد از شر کودکی که جای او را گرفته خلاص شود. او بیان میکند که مادر بازی رقابتی را به عنوان راه حلی برای قتل احتمالی تحریم کند. این مفهوم سازی از قانون مادر او را در سالهای اخیر به سوی نوشتهای جدید سوق داده است.
فمینیسم روانکاوی
در میانه دهه 1970 که چودورو روان کاوی را با کارهای خودش درباره جنسیت ادغام می کرد، همراه با ژولیت میشل ، دوروتی داینرشتاین ، جین بکر میلر ، گَیل روبین ، ژسیکا بنیامین ، جین فلکس و برخی دیگر در میانه جنبش فمینیسم فرهنگستانی [آکادمیک] قرار داشت. گرچه در تصور رايج، فمينيسم و روانكاوى دشمنان قسم خورده يكديگرند و بسيارى از فمينيستها هنوز دشمن فرويد هستند، امّا درگيرى جدى فمينيسم با روانكاوى بعد از فمينيسم دهه 1970 و در آثار جوليت ميشل ، لوس ايريگارى، دروتى دينرستن و نانسى چادورو شروع شد.
اصطلاح «روان کاوی» برگرفته از نظریهای است که فروید در سه مقاله دربارهٔ نظریهٔ جنسی از آن استفاده کرد و رشد زنانگی را بر اساس «رشک ورزی به آلت نرینه» در دختر، و رشد مردانگی را بر حسب «عقدهٔ ادیپ» به مثابهٔ نفی مادر دانست. با نقدهایی که فمینیستها، به خصوص موج دومی ها، به فروید وارد آوردند و نظریات روانکاوانهٔ او را دارای سوگیری جنسیتی دانستند، نظریههای روان کاوی جدیدی شکل گرفتند که به نظریههای جنسیت معروف شدند.
ژاک لاکان، یکی دیگر از مفسران روش فروید و از تأثیرگذاران بر فمینیسم روانکاوانه است که عدم برخورداری از آلت تناسلی را نمادی فرهنگی میداند و از تعبیرات زیست شناختی فروید فاصله میگیرد. او در عین حال بر رابطهٔ هویت یابی جنسی و یادگیری زبان تأکید میکند. ایریگاری، یکی از شاگردان و منتقدان لاکان است و در کنار هلن سیکسو از بانیان مکتب «نوشتار زنانه» شمرده میشود. مکتبی که میخواهد از موضع بدن زنان بنویسد و زنانه نوشتن را ترویج دهد.
فمینیستها از نظریات روان کاوانهٔ فروید برای توضیح این مسئله استفاده کردند که چطور آموزشهای دوران کودکیبر ناخودآگاه انسان اثر گذاشته و در دوران بزرگسالی سر باز میکند. نانسی چودوروف، کارول گیلیکان، کیت میلت و ژولیت میچل را میتوان جزء فمینیستهای روانکاو به حساب آورد. بهطور مثال {چودوروف} به نقش مادر در به آغوش کشیدن فرزند و هویت یابی جنسی فرزند از طریق مادر اشاره میکند و توضیح میدهد که چرا پسران زودتر مستقل شده و دختران علاقهمند به برقراری ارتباطهای عاطفی هستند.
فمينيستها به منظور فهم و درك آنچه كه آن را مردگرايى فلسفه و تلاش براى حذف زن، میپنداشتند به روانكاوى روى آوردند. از آنجا كه روانكاوى با شيوه خاص خود به موضوعاتى مثل شکلگیری هويت مردانگى و زنانگى در حس ناخودآگاه توجه داشت، چارچوبى براى اين بحث فراهم آورد كه عقلانيت و معرفت، هميشه بهطور ناخودآگاه، جنسيتى هستند.
میچل به دنبال ترکیب نقد اندیشه سوسیالیستی و روانکاوی برای تئوری فمینیستی بود که یکی از اولین تلاشها برای تبدیل فمینیسم میان رشتهای و آشکارا سیاسی (به ویژه در اتکا به مارکسیسم ) بود. در روانکاوی و فمینیسم (1974). و کار مشترک او (تدوین شده) با ژاکلین رز در فیلم جنسی زنانه (1982)، میچل به اتهامات وارد شده توسط کیت میلت علیه فروید پاسخ داد .
(1) میچل، در اینجا تحت تأثیر تفکر لاکانی ، استدلال میکند که رها کردن فروید برای آرمان فمینیستی زیانبار است، بهویژه که کار فروید نقد و تحلیل جامعه مردسالار بود. میچل با دفاع از نظریه فرویدی اختگی پیشنهاد می کند که فانتزی به جای واقعیت تعیین کننده جنسیت است.
(2) ناخودآگاه «حوزه بازتولید فرهنگ یا ایدئولوژی» است. مبادله زنان در ازدواج به عنوان شیوه ای از روابط در جوامع بدوی در واقع زنان را به عنوان ابژه ای برای متحد کردن جامعه تبدیل می کند. به قول میچل، هویت زنان با «استفاده فرهنگی آنها به عنوان ابژه مبادله ای» تعیین می شود.
(3) از آنجایی که فرض بر این است که ماده در مورد « فقدان اندام » خود (از اندام مردانه) مضطرب است و مرد نگران از دست دادن آن از طریق اخته کردن است، میچل استدلال میکند که اختگی فقط نمادین است و هرگز محقق نمیشود. تعاریف مردانگی و زنانگی از طریق امر نمادین شکل میگیرد، جایی که مرد عامل تعیینکننده و مستقل و زن آن دیگری است که فاقد آن است.
(4) بنابراین جنسیت یک ساختار فرهنگی است که به عنوان یک فانتزی در کودکان ایجاد می شود تا کشفیات ناخوشایند تفاوت های تناسلی را توضیح دهد. این تمایز جنسی را با پیشفرض و داستانسازی اینکه جنسیتها زمانی یکی بودهاند (یعنی قبل از اختگی) رد میکند. این فانتزی مشروط اجتماعی ، به جای فانتزی که به طور غریزی ساخته شده باشد، شکاف جنسیتی را ایجاد می کند. انسان در نتیجه خود را یک کل واحد می بیند و باور می کند. این امر باعث می شود که زنانه در آن واحد قابل شناخت و ضامن فانتزی باشد.
(5) این خود نتیجه سرمایه داری متاخر است که در آن شکاف بین خصوصی و عمومی و ایده آل سازی زندگی خانوادگی مرد محور وجود دارد.
ميچل، روانكاوي انگليسي است كه در كتاب جايگاه طبقاتي زن (1971) و نوشتههاي بعدياش فمينيسم راديكال را به ماترياليسم تاريخي پيوند زد. او نيز مانند هارتمن قائل به نظام دوگانه بود؛ اما برخلاف او، ريشة پدرسالاري را صرفاً در شرايط مادي (كنترل مردان بر كار زنان) جستجو نميكرد، بلكه به ابعاد روانكاوانه و فرهنگي آن نيز توجه داشت.
او عقیده دارد: نظام پدرسالار از راه ایجاد نقشهای زنانه و مردانه در خانواده و اعطای ارزش بیشتر به دومی و شرطی کردن زنان به پذیرش انقیاد خویش، عامل فرودستی زنان درطول تاریخ بوده است.
به اعتقاد جولیت میچل، برخي از جنبههاي حيات زنان در خانواده، اقتصادياند؛ يعني نتيجة تغييرات به وجود آمده در شيوة توليد هستند؛ برخي ديگر، خصلت زيستي ـ اجتماعي دارند؛ يعني نتيجة تأثير متقابل زيستشناختي زنان و محيط اجتماعياند؛ در عين حال، بعضي هم داراي ماهيت ايدئولوژيكاند؛ يعني نتيجة انديشههايي هستند كه جامعه در مورد چگونگي ارتباط زنان با مردان پذيرفته است.
میچل می اندیشید که علت کندی پیشرفت زنان به سوی آزادی آن است که خانواده- که برای میچل تداعی گر تولید مثل، میل جنسی و تربیت فرزند بود- علاوه بر کارکرد اقتصادی کارکردهای ایدئولوژیک و جامعه زیستی نیز دارد.
او به توضيح نقش خانواده در ايجاد نقشهاي زنانه و مردانه و اعطاي ارزش بيشتر به نقشهاي مردانه ميپردازد. ميچل با رد مبناي زيستشناختي براي پدرسالاري، آن را نظامي ساختهی اجتماع ميدانست كه ميتوان آن را تغيير داد. او با ارائهی تحليلي روانكاوانه مدعي شد زنان در خانواده از نظر رواني نيز تحت ستماند؛ لذا انقلابي روانيـ فرهنگي به رهبري زنان را براي از ميان بردن پدرسالاري ضروري ميدانست.
میچل معتقد است گرچه جنبهی اقتصادی مردسالاری را می توان با ابزار مادی یعنی با تغییر شیوهی تولید عوض کرد، تغییر جنبههای جامعهزیستی و ایدئولوژیک تنها با ابزار غیر مادی ممکن است یعنی با بازنویسی سناریوی جنسی روانی که زنان و مردان را به صورتی که ما از دیرباز شناختهایم تولید می کند. بنابراین مارکسیستهای انقلابی باید با روانکاوان فرویدی دست به دست هم دهند تا آزادی کامل و نهایی زنان تحقق یابد.
روانکاوی فرویدی بر مفهوم « جنسیت » تاکید دارد. این روایت تمایلی ندارد که ستم جنسی را از دریچه اقتصادی توضیح دهد، در عوض ستم مزبور را معلول کارکردهای روانشناختی می انگارد. اما این شاخه در تفسیر مناسبات طبقاتی همچنان از مدل مارکسیستی بهره می گیرد و در نهایت به الگوی «نظام های دوگانه پدرسالاری – سرمایه داری» در توضیح مقوله های جنس و طبقه معتقد است. به بیان دیگر، بر اساس مدلی روانشناختی به تحلیل جنس می پردازد، و طبقه را بواسطه مدلی اقتصادی تبیین می کند. نظریات اولیه ژولیت میشل در شکل دادن به این شاخه فمینیسم سوسیالیستی بسیار موثر بوده است.
ژولیت میشل نیز در کتاب خود «زنان: طولانیترین انقلاب» میآورد: «کلمه سیاست باید به روابط ساخت یافته قدرت ارجاع داده شود، ساختاری که در آن گروهی از اشخاص توسط گروهی دیگر کنترل میشوند. مرد برتر و مشابه خداوند است و زن ساکن و منفعل و محکوم به بازتابش مردانگی» (Mitchel, 1996).
ژولیت میشل نیز در مقام مشاهده، وضعیت زن را اینطور بیان میکند: «تولید، بازتولید، سکسوالیته و اجتماعی کردن کودکان از عناصر کلیدی در ساختار وضعیت زنان هستند» (۱۹۹۶،Mitchel).
فمینیسم سوسیالیستی
در نتیجه مجادلات میان فمینیستهای رادیکال و فمینیستهای مارکسیست، بر سر علتِ فرودستی زنان و چگونگی تغییر وضعیت در دهه ۱۹۷۰ رایج بود؛ نظریههای جدیدی شکل گرفتند که به فمینیسم سوسیالیستی شهرت یافتند. ژولیت میشل، هایدی هارتمن، و آلیسون جگر از جمله صاحب نظران اصلی این گرایش نظری هستند. مقاله «ازدواج ناموفق فمینیسم و مارکسیسم»، اثر هایدی هارتمن، از جمله آثار کلاسیک این جریان فکری است.
جنبش آزادیبخش زنان بریتانیا در سالهای دههی ۱۹۷۰ با ایدهی مارکسیسم درآمیخت. اولین زنان سوسیالیست ـ فمینیستِ بریتانیا جولیت میچل (Juliet Mitchell) شیلا روبوتام (S. Rowbotham) و مارگریت بارت (M. Barett) هستند. آنها نیز بر مسائلی چون طبقه، جنسیت و مردسالاری انگشت میگذارند و معتقدند با گنجاندن مفاهیم تولید مثل، کارِ خانگی و نگهداری و پرورش کودک در نظریهی مارکسیستی شیوهی نوینی برای سازماندهی و مبارزهی زنان یافتهاند. در انگلیس سازمانها و گروههای زنانِ بسیاری تشکیل شد که سوسیالیست ـ فمینیستها در آنها همچنان فعالند.
مسئله اصلی فمینیستهای سوسیالیست توضیح چگونگی ترکیب نظام سرمایهداری و نظام مردسالاری است. به بیان دیگر، آنها معتقدند که برای تحلیل وضعیت فرودستی زنان و همچنین طراحی استراتژی مبارزاتی برای تغییر وضعیت نباید صرفاً نگاهی تک بعدی داشت (صرفاً طبقاتی مانند مارکسیستها یا صرفاً روانکاوانه مانند برخی رادیکالها)؛ بلکه باید مجموعهای از شرایط و علل را در ایجاد موقعیت فرودست زنان بررسی نمود.
از این رو، فمینیستهای سوسیالیست، معتقدند که برای تغییر وضعیت موجود در جهت رسیدن به جامعه برابر باید مبارزهای «همزمان» با نظام مردسالاری و سرمایهداری صورت پذیرد. بدین ترتیب، فضای عمل و حوزه مبارزه از نظر فمینیستهای سوسیالیست محدود به کارخانهها نیست، بلکه مجموعه حوزههای عمومی و خصوصی که زنان در آنها مورد تبعیض قرار دارند، مکانی برای مبارزه است. در واقع، شیوه عمل فمینیستهای سوسیالیست، شیوه چند جانبه است.
بهطور کلی، نظریه فمینیستی هدف اصلی اش درک نابرابری جنسیتی و تمرکز بر سیاستهای جنسیت، روابط قدرت و تمایلات جنسی است.
گرایش سوسیال فمینیسم که از تلفیق دو دیدگاه مارکسیسم فمینیسم و رادیکال فمینیسم به وجود آمده، در سال های پایانی دهه 1960 و آغازین دهه 1970 و در تقابل با چالش هایی که دیگر شاخه های فمینیسم به ویژه رادیکال آن ایجاد کرده بودند، پدید آمد. آموزه های آن گروه ها که اغلب، روابط سنتی زن و مرد را مایه تمام نابسامانی های جوامع می دانستند باعث ایجاد ناهنجاری هایی گسترده در عرصه های فردی و اجتماعی شده بود، کانون و بافت خانواده ها از هم می پاشید؛ در عرصه تعلیم و تربیت تمام روابط خانوادگی همچون رابطه والدین با فرزندان به تاریکی می گرایید؛ در عرصه روابط اجتماعی، روابط زن و مرد غیرمجاز و خیانت به نهضت زنان شناخته می شد و در نتیجه باعث گسترش همجنس گرایی و دیگر مفاسد اجتماعی می شد.
افراط در اقدامات آنها تا جایی بالا گرفت که مبانی معرفت شناختی علوم : حتی علوم تجربی- زیر سوال می رفت و مباحثی نظیر معرفت زنانه و مردانه در همه زمینه ها مطرح می شد. این نابسامانی ها موجب افزایش چشمگیر خودکشی ها، بزهکاری ها، ناهنجاری های روحی و روانی و حتی اجتماعی و سیاسی شد. در این میان طرفداران سوسیال فمینیسم، کوشیدند تا نظریه ای معتدل در پیش گیرند.
سوسیال فمینیست ها معتقد شدند که اساساً دو نوع خلقت صورت نمی گیرد و آدمیان زن یا مرد به دنیا نمی آیند، بلکه زن بودن یا مرد بودن، تفاوتی است از قبیل تفاوت در رنگ پوست، رنگ چشم، حالت مو یا بلندی قامت. بر این اساس زن بودن و مرد بودن خصوصیتی است نظیر سیاه پوست بودن یا بلند قد بودن و زن نیز انسانی است با برخی ویژگی های خود، درست همچون مرد.
به عنوان مثال، «هایدی هارتمن» اقتصاددان و منتقد آمریکایی و از نظریه پردازان مهم گرایش سوسیالیستی، تحلیل مارکسیستی را دچار کورجنسی و تحلیل فمینیستی را به دلیل بی توجهی به تاریخ، ناقض می داند و تبیین جامع را تنها با بررسی نظام دوگانه میسر می داند. وی ریشه و پایه پدرسالاری را کنترل مردان بر نیروی کار زنان می دانست.
در واقع، از نظر پیروان این گروه، هم نظام جنسیتی مردسالارانه و هم نظام سرمایه داری، در ستم علیه زنان و فرودستی آنان نقش اساسی دارند. از این نظر، فمینیست های سوسیال با نگرشی «دوگانه گرا» معتقدند: «برای فهم مشکلات زنان و رهایی از آنها باید هر دو نظام سرمایه داری و مردسالاری را به طور همزمان مورد مطالعه و ارزیابی قرار داد»؛ زیرا گاهی اولی و گاهی دومی عامل اصلی نگون بختی زن شمرده می شوند و گاهی نیز هر دو چنین پیامدی را سبب می شوند. به بیان دیگر، عامل فرودستی زنان را هم در حوزه خصوصی و هم در حوزه عمومی جست و جو کردند. به این ترتیب سوسیالیست ها، قالب های کلیشه ای خاص هر یک از مارکسیست ها و رادیکال ها در تحلیل عامل فرودستی زنان را نفی کردند.
مردسالاری در جوامع سرمایه داری دارای شکل خاصی است.
اگرچه مردسالاری فرایندی فراتاریخی است و مردان در تمام جوامع بر زنان اعمال قدرت می کردند، اما زمانی که جوامع به سمت سرمایه داری پیش رفتند، مردسالاری در چنین جوامعی دارای شکل خاصی شده است. «سیلویا والبی» (1988)، یکی از متفکران برجسته این نگرش، معتقد است: «تمایز میان حوزه عمومی و خصوصی هم به نفع سرمایه داران است و هم مردان». سرمایه داری موجب شد مردان به پیشرفت هایی نائل شوند؛ برخی از آنان به عرصه های سیاسی از جمله مجلس دست یافتند، در حالی که هیچ زنی به این عرصه ها راه پیدا نکرد. مردان در حوزه عمومی توانستند به مبانی قدرت جدید بسیاری دست یابند که زنان را به آنها راهی نبود.
این مسائل موجب شد که آنان به طور گسترده بر اعتقادات خانگی مسلط شوند. بنابراین، فرودستی زنان در جامعه سرمایه داری تنها حاصل منطق سرمایه داری یا مردسالاری نیست، بلکه نتیجه تغییری در منابع قدرت مردانه در پی گسترش سرمایه داری است. هنگامی که اقتصاد خانگی محدود و تولید سرمایه داری جایگزین آن شد، مردان در موقعیت کسب مبانی قدرت جدید قرار گرفتند. بنابراین، از زمان پیدایش سرمایه داری، شکل مردسالاری نیز تغییر پیدا کرده است؛ مردسالاری خصوصی به مردسالاری عمومی تبدیل شده است. در مردسالاری خصوصی، تنها زنان را در خانه نگاه می داشتند، در حالی که در مردسالاری عمومی، مردان در تمام حوزه ها بر زنان مسلط هستند.
مطابق با چنین تلقی از مرد در این گرایش، سوسیال فمینیست ها برای ازدواج منشأیی طبیعی قائل نیستند و آن را امری ساختگی می شمارند؛ ولی مخالفت با آن را ضروری نمی دانند و به هیچ روی هم اجازه نمی دهند در ازدواج نقش های متغیر و متفاوتی برای زن و مرد تعریف شود. آنان در امر تشکیل خانواده برای زن و مرد نقش ها و شرایط کاملاً یکسانی قائلند.
آنها در مقام ارائه راه حل به منظور رهایی جنس مونث، علاوه بر اصلاح نظام اقتصادی جامعه که از طریق حذف نظام «سرمایه داری» و حاکمیت سوسیالیسم صورت می گیرد، معتقد به اصلاح وضعیت موجود در ابعاد فرهنگی و روان شناختی جامعه نیز هستند تا از این راه باورهای «مردسالارانه» حاکم بر جوامع انسانی را هم به زعم خود اصلاح کنند. یعنی هم مبارزه طبقاتی و هم جنسیتی، در راه آزادی زنان امری ضروری و گریزناپذیر است. به همین سبب «جای زنان همه جاست» شعار اصلی آنان به شمار می آید. این گروه هم اکنون در کشورهای فرانسه و ایتالیا حضوری فعال دارند.
در این گرایش، رهایی زنان با «انقلاب اجتماعی» صورت خواهد پذیرفت؛ چرا که اساساً جنس، طبقه، نژاد، سن و ملیت همگی ستم دیدگی زنان را پدید آورده اند و فقدان آزادی زنان، حاصل اوضاعی است که در آن، زنان در حوزه های عمومی و خصوصی به سلطه مردان در می آیند. بنابراین، رهایی زنان تنها زمانی فراخواهد رسید که تقسیم جنسی کار در تمام حوزه ها از بین برود. به بیان دیگر، روابط اجتماعی که مردم را به صورت کارگران و سرمایه داران و نیز زنان و مردان در می آورند، باید از طریق انقلاب اجتماعی برچیده شوند. روابطی که ریشه در خود ساختار اجتماعی و اقتصادی دارد و از این رو، هیچ چیز کمتر از ایجاد تحول عمیق یا «انقلاب اجتماعی» قادر نیست یک چشم انداز نجات حقیقی را به زنان عرضه کند.
بر این اساس، سوسیالیست های متأخر توسعه تحدید موالید رایگان، سقط جنین، مراقبت های درمانی و بهداشتی برای زنان، مراکز مراقبت از کودکان، رسمی شدن کار در خانه از سوی دولت و سهیم شدن مردان در پرورش کودکان را خواستار شدند.
از مهم ترین نظریه پردازان این گروه می توان به «آیزنشتاین»(9791)، «هایدی هارتمن»(1979)، «هاری ساک»(1983)، «مک کینان»(1982)، «سورد»(1984)، «شارل فوریه»(1837)، «رابرت اون»(1858)، «میشل بارت» و «جولیت میچل» اشاره کرد.
تعبیر دیگری از عقده اودیپ
او در کتاب خود روانکاوی و فمنیسم، قرائتی فمنیستی از نظریه زیگموند فروید به دست داد و ضمیر ناخودآگاه را عامل اصلی کارکرد روانی و جنسیت را محور مرکزی آن معرفی کرد.
او اعتقاد داشت با توجه به تعابیر ژاک لاکان و با نگاهی فمینیستی می توان نظریه فروید را از بند نگرش بیولوژیک رها کرد و به نظریهای درباره ساخت شخصیتی انسان جنس دار دست یافت. میچل و همفکران نئو فرویدی او با نگرشی اساساً جامعهشناختی همچنان سرچشمه سرمایهداری و حاکمیت مرد سالاری را در رویدادهای بیرونی جست و جو می کنند.
مقالهی بلند و معروف میچل ” زنان : طولانی ترین انقلاب ” از نخستین جلوههای نظریه فمنیستی بریتانیایی بود. او در این مقاله مدعی شد که تحلیل خانواده بر حسب تقسسم کار سرمایهداری که در نظریه مارکسیستی مرسوم است، درست نیست و باید خانواده را بر حسب چهار مولفه ساختاری تولید، بازتولید، ویژگی جنسی و جامعهپذیری تجزیه و تحلیل کرد.
شری اُرتنر که از مردم شناسان فمینیست هست، در مورد نابودی عقده اودیپ با میچل هم رأی نیست، از دید ارتنر ایراد عقده ی اودیپ، ساختار کنونی آن نیست بلکه ظرفیت مردانه و زنانه است، و انتساب جنبهی مردانه به اقتدار و استقلال و کلی نگری و انتساب زنانه به عضق و وابستگی و جزئی نگری در فرایند اودیپی نیست. ارتنر معتقد است تا زمانیکه کودکان نقش مادری را فقط در زنان ببینند عقدهی اودیپ همچنان بیانگر اقتدار پدر و مردسالاری خواهد بود؛ بنابراین به نظر ارتنر بهترین راه برای تغییر ظرفیت های جنسیتی عقدهی اودیپ، برقرار کردن نظام پدر و مادری اشتراکی است.
زنای با محارم
میچل اعتقاد دارد از آنجایی که مردان برای پیوستن خانوادههای طبیعی به یکدیگر نیازی به مبادله زنان ندارند تابوی زنا با محارم غیرضروری است؛ و چون وجود تابوی زنا با محارم دیگر ضرورت ندارد منع آن آسیبزایی عقدهی اودیپ را به مراتب بیشتر میکند. به گفته میچل تنها وجه مثبت این موقعیت غمانگیز آن است که معلوم می شود مردسالاری از نظر اجتماعی غیرضروری است چون از این پس ساختن جامعه به مبادله زنان میان مردان بستگی ندارد.
تولید و تولید مثل
در کتاب معروف « زن: طولانیترین انقلاب » میچل به رابطهی تولید و تولید مثل اشاره میکند. او، همچون فایرستون (Firestone) فمینیست، معتقد است مارکسیسم توانایی تولیدِ مثلِ زن و پیآمدهای آن را نادیده گرفته است و برخلاف فایرستون، عقیده دارد تحت ستم و فرودستبودنِ زن از دگرگونیهای تاریخی در چهار ساختار: تولید، تولیدِ مثل، جنسیت و اجتماعیشدن نگهداری و پرورش کودکان سرچشمه گرفته است. این چهار ساختار تجزیهناپذیرند و در چارچوب خانواده ترکیب میشوند. میچل معتقد است روابط سرمایهداری بر پایهی اقتصاد استوار است درحالیکه پدرسالاری از طریق فرهنگ و ضمیر ناخودآگاه کنترل میشود. او ضمن تأکید بر اینکه هنوز از طریق کار است که در شرایط طبیعی و جوامع تغییراتی ایجاد میشود و تا انجام یک انقلاب در تولید وضعیت زنان بهبودی نخواهد یافت، بر آن است که زن را تنها از طریق تغییرات رادیکال در چهار ساختار اشارهشده میتوان رها کرد. به نظر او دستیابی به این تغییرات نیازمند انقلاب در شرایط مادی و روانی است.
جستوجو برای شناخت نشانههای تغییرات روانی، میچل را به تجزیه و تحلیل روانکاوانه سوق داد. انتقاد مشخص جولیت میچل به مارکسیستهای سنتی عدم توجه کافی به دو وظیفهی همواره تحمیلشده به زنان، یعنی کارِ خانگی و نگهداری و پرورش کودک، است .
نظریه ستم به زنان
جولیت میشل (1975) جنبههای مارکسیستی نابرابری جـنسیتی را بـا تحلیل روانی فروید، برای درک جنبههای تبعیضی نابرابری ترکیب میکند.
جولیت میچل مى گفت: ستم بر زنان را نمى توان تنها در جنبه هاى مادى شرح داد و باید در زوایاى روان کاوانه و فرهنگى آن نیز درک شود; یعنى زنان باید متوجه باشند که در سه جهت تحت ستم قرار دارند: تولیدمثل, نوع پرورش کودکان براى زندگى جامعه و بروز جنسیت خویش.
ژولیت میچل با نوشتن در دهه شصت و هفتاد، در املاک زن (1971)، استدلال کرد که ستم بر زن با چهار ساختار اجتماعی اساسی مرتبط است: تولید، بازتولید، جنسیت و اجتماعی شدن.
جولیت میچل ، نظریه پرداز سوسیال فمینیسم، نیز با تأکید بر اینکه زنان نه فقط در جنبه های مادی، بلکه در ابعاد روانکاوانه نیز مورد ستم واقع شده اند، بر نقش خانواده در انتقال هویّت اجتماعی به فرد، به عنوان عضو یکی از دو جنس مذکر یا مونث، انگشت می گذارد و عقیده دارد : نظام پدرسالار از راه ایجاد نقش های زنانه و مردانه در خانواده و اعطای ارزش بیشتر به دومی و شرطی کردن زنان به پذیرش انقیاد خویش، عامل فرودستی زنان در طول تاریخ بوده است.
ژولیت میشل (Mitchel, 1996)به خوبی اشاره کرده است که سرکوب زن ریشه در رئالیسم ایدئولوژیک دارد، و همانطور که پیشتر اشاره شد در چارچوب خود مسائل تولید، بازتولید، سکسوالیته و اجتماعی شدن را شامل میشود. اینها کارکردهای اولیه خانواده محسوب میشود و بر مبنای آن خانواده نقش کلیدی در سرکوب زن دارد. بنابراین تغییر در وضعیت زن راهی جز ایجاد تغییر انقلابی در این کارکردها نیست. ریشه سرکوب زنان حتی تحت لوای سوسیالیسم نخواهد خشکید.
خانواده
میچل در مقاله بلند و معروفش با نام زنان: طولانیترین انقلاب تحلیل مرسوم خانواده را در مارکسیسم بر اساس تقسیم کار سرمایهداری درست ندانسته و معتقد بود خانواده را باید بر اساس چهار مؤلفهٔ ساختاری: تولید، بازتولید، ویژگی جنسی، و جامعهپذیری تحلیل کرد (نجم عراقی، ۱۳۸۹). این مقاله میچل که در سال ۱۹۶۶ منتشر شد از نخستین نمودهای نظریه فمینیستی بریتانیایی بود.
او به توضیح نقش خانواده در ایجاد نقش های زنانه و مردانه و اعطای ارزش بیشتر به نقش های مردانه می پردازد. میچل با رد مبنای زیست شناختی برای پدرسالاری، آن را نظامی ساخته اجتماع می دانست که می توان آن را تغییر داد. او با ارائه تحلیلی روانکاوانه مدعی شد زنان در خانواده از نظر روانی نیز تحت ستم اند، لذا انقلابی روانی – فرهنگی به رهبری زنان را برای از میان بردن پدرسالاری ضروری می دانست (هام و گمبل، ۱۳۸۳).
انسان جنس دار
میچل در اثر مهم خود، Psychoanalysis and Feminism. Freud, Reich, Laing and Women که در ۱۹۷۴ منتشر کرد قرائتی فمینیستی از نظریه فروید ارائه داد، دو مفهومی که تا آن زمان بسیاری از افراد متضادشان میپنداشتند . او ضمیر ناخودآگاه را عامل اصلی، و جنسیت را محور اصلی کارکرد روانی دانست. میچل با توجه به تعبیرهای ژاک لاکان و با نگاهی فمینیستی استدلال کرد که نظریه فروید میتواند با رها شدن از قید نگرش زیستشناختی نظریهای دربارهٔ ساخت نقشِ فاعلیِ جنسیشده و شخصیت انسانِ جنسدار (زن و مرد) ایجاد کند. جولیت میچل و همفکران نئوفرویدی او که نگرششان جامعه شناختی است، سرچشمه سرمایهداری و نظام حاکم مردسالار را در رویدادهای بیرونی میدانند.
میشل میگوید در مورد پسر ، او آلت پدر است و در مورد دختر باید گفت او آلت تمام مردان است .
نگاهی به بیرون از ژرفا بازنگری جایگاه اجتماعی زن
جولیت میچل در کتاب « نگاهی به بیرون از ژرفا » به بررسی نقش زنان در جامعه میپردازد و سیاستها و جنبشهای مختلف آزادی خواهانه و برابریطلب و تاثیرشان بر خانوادههای مدرن را مورد تحلیل و تحقیق قرار میدهد.
کتاب نگاهی به بیرون از ژرفا: بازنگری جایگاه اجتماعی زن، به سیر صعودی جنبشهای رهاییبخش زنان از دههی شصت قرن بیستم پرداخته و با موشکافی دلایل جدایی حرکتهای اعتراضی زنان از دیگر حرکتهای اعتراضی این دهه و پسازآن، فرایند شکلگیری حرکتهای نوین گروههای اعتراضی فمینیستی را شرح و تفسیر کرده است. جولیت میچل نویسندهی کتاب، از همان دههی شصت حضوری ثابت و تمامقد در حرکتهای بزرگ اعتراضی داشته و با ریزبینی صاحبنظرانهاش توانسته چندوچون جنبشهای زنان و ریشههای سوسیالیستی آن را تشریح کند.
میچل که تا به امروز از بودن در متن اعتراضهای مدنی دست برنداشته و حضورش در جنبش اشغال والاستریت نشانهی بارز این نکته است، نگاهی به بیرون از ژرفا را با نظر به ریشههای اصلی مبارزات مدنی زنان برای برابری نوشته است. برای درک اینکه زنان مبارز واقعی جدای از آنها که با «میتو» برای برندهای سرمایهداری تبلیغ میکنند، که بودند و چه کردند، میتوان به این کتاب مهم رجوع کرد و در جایگاه اجتماعی زنان آنگونه که هست و باید باشد، بازنگری کرد.
نویسنده کتابش را در دو بخش اصلی «جنبش آزادی بخش زنان» و «ستم بر زنان» سامان داده و در بخش اول با فصولی چون زمینه دهه شصت، جنبش آزادی بخش زنان، سیاست جنبش آزادی بخش زنان و در بخش دوم با فصلهایی چون جایگاه زنان، روان کاوی و خانواده و نگاهی به بیرون از ژرفا بحثی ارزشمند و قابل تامل را پیش میبرد. میچل فصل اول کتاب را با دو سوال بنیادی: سرچشمه های جنبش آزادی بخش زنان چه بود؟ و چرا این جنبش در نیمه دوم دهه شصت سربرآورد؟ شروع کرده و تلاش میکند ریشههای همزمانی پیکارهای رهایی بخش این دهه توسط سیاهان، دانشجویان و جوانان با جنبش زنان را شناسایی کند.
جنبشهای زنان مثل همهی جنبشهای پیشرو، آزادیخواهانه و رهاییبخش دو سدهی گذشتهی سراسر جهان، جنبشهایی با رویکردی چپ و آرمانهایی سوسیالیستی هستند که بر همان مسئلهی برابری حقوق زن و مرد و احقاق حقوق ستمدیدگان تأکید زیادی دارند که مسئلهی اساسی همهی حرکتهای انقلابی سوسیالیستی بوده و هنوزم هست.
زنان مترقی و سوسیالیست به خاصه بعد از واقعهی 8 مارس 1857 و حرکت اعتراضی زنان کارگر کارخانهی پوشاک در شیکاگوی آمریکا علیه شرایط نابرابر و تبعیضآمیز و کشتار آن زنان و همچنین واقعهی اعتصاب زنان کارگر همان کارخانه در 8 مارس 1908 و باز هم تکرار کشتار وحشیانه، جنبشهای زنان در سرتاسر جهان وارد مرحلهی جدیدی شدند و توانستند آهسته آهسته بسیاری از سدهای نابرابری را در جهان مردانه از پیش رو بردارند.
اثر پیش رو به سیر صعودی جنبشهای رهاییبخش زنان از دههی 60 قرن 20 پرداخت کرده و با موشکافی علت های جدایی حرکتهای اعتراضی زنان از دیگر حرکتهای اعتراضی این دهه و پسازآن، فرایند شکلگیری حرکتهای نوین گروههای اعتراضی فمینیستی را شرح و توضیح داده است.
جولیت میچل مولف کتاب، از همان دههی 60 حضوری ثابت و تمامقد در حرکتهای بزرگ اعتراضی داشته و با ریزبینی صاحبنظرانهاش توانسته چندوچون جنبشهای زنان و ریشههای سوسیالیستی آن را شرح دهد. میچل که تا به امروز از بودن در متن اعتراضهای مدنی دست برنداشته و حضورش در جنبش اشغال والاستریت نشانهی شاخص این نکته میباشد، کتاب را با نظر به ریشههای اصلی مبارزات مدنی زنان برای برابریبه نگارش درآمده است. برای درک اینکه زنان مبارز واقعی جدای از آنها که با «میتو» برای برندهای سرمایهداری تبلیغ میکنند، که بودند و چه کردند، میتوان به این کتاب مهم تکیه کرد و در جایگاه اجتماعی زنان آنگونه که هست و باید باشد، بازنگری کرد.
قرن بیستم میلادی که از نیمه میگذشت، در کنار همه دستاوردهای حیرتانگیز علمی و نظری و رشد بیسابقه فناوری، چندین سال رکود اقتصادی در پشت سر داشت و نابودی نزدیک به 400 میلیون انسان در کشتارهای قومی و نژادی و نیز دو جنگ جهانگیر و انفجار بمب اتمی؛ پیشرو نیز هیولای «جنگ سرد» میان ابرقدرتها بود و سایه هولناک جنگ هستهای. بیسبب نیست که گروههای بزرگی از انسانهای سرخورده از مدیریت جامعه جهانی، سرنوشت نیمه دوم این سده را با «اعتراض» رقم زدند؛ اعتراض به زمین و زمان!
جولیت میچل، نویسنده فمینیست انگلیسی، از جنس همان معترضان است؛ او آن سالها را با تمام وجود خود زیسته و واکنش نشان داده است. راز ماندگاری نوشتههای او شاید همین باشد. سهگانه پرآوازه میچل زنان: طولانیترین انقلاب (1966)، جایگاه اجتماعی زن (1971)، روانکاوی و فمینیسم (1974) اکنون از متنهای کلاسیک موج دوم فمینیسم به شمار میآیند، اما هنوز در بحثهای ایجابی و انتقادی، بهویژه در زمینه ارتباط فمینیسم با مارکسیسم و سوسیالیسم و روانکاوی، به آنها استناد میکنند و در دورههای آموزشی مرتبط با مطالعات زنان، اگر در میان کتابهای درسی هم نباشند، همواره خواندنشان توصیه میشود.
بنابراین، انتشار متن فارسی جایگاه اجتماعی زن، با وجود تأخیر فراوان، همچنان توجیهپذیر است. در کتاب حاضر، این متن با بازنگری کوتاهی همراه شده که میچل به مناسبت چاپ کتاب در قالب مجموعه متفکران رادیکال در سال 2015 نوشته است. افزوده دیگر، مقاله مهم آلتوسر درباره فروید و لکان است که یکی از منابع تأثیرگذار بر توجه میچل به فروید (که در فصل پایانی متن دیده میشود) و سپس، حرکت بحثبرانگیز او در پرداختن به روانکاوی بالینی بود. این مقاله که در مخالفت با دشمنی محافل چپِ آن زمان با فروید و روانکاوی نوشته شد، گواهی است بر جسارت میچل و مسئولیتپذیری او در قبال رهایی انسان.
از سوی دیگر، بخش مهمی از متن اصلی کتاب نگاهی به بیرون از ژرفا (Woman's Estate)، هم به لحاظ مضمون و هم از نظر حجمی که به آن اختصاص یافته، در حالوهوای همان سالهای اعتراض است که از میانه دهه شصت میلادی همهگیر شد و کموبیش تا سالهای میانی دهه هفتاد دوام آورد. میچل خود در فصلهای این کتاب، متناسب با موضوع، به جنبههای گوناگون این حالوهوا میپردازد. اما به نظر میرسید شرحی کوتاه درباره برخی از جنبشها و افرادی که در پیدایش آن نقشی مؤثر ایفا کردند برای خواننده امروز بیفایده نباشد. این مجموعه با این امید فراهم شده که آگاهی از حالوهوای دورههای مشابه تاریخی بتواند مانع از تکرار راههای رفته و تجربههای آزموده شود؛ و گام کوچکی باشد در راه ایجاد جهانی دیگر و بهتر که، هر اندازه دشوار باشد، ناممکن نیست!
جنبش آزادیبخش کنونی زنان را سلسلهای از واکنشها شکل داده است؛ سفیدپوستانی که در جنبش حقوق مدنی آمریکا منزوی شده بودند به قیام دانشجویی و مخالفت با سربازگیری پیوستند و زنانی که درون این گروهها نیز منزوی شده بودند به جنبش آزادیبخش زنان. هر شاخهای با کنارهگیری نیرومندتر شده است و چون هیچیک از جنبشهایی که شاخهها از دل آن سر برآوردند با رسیدن به موفقیت (مثلاً در سده نوزدهم که بردهداری لغو شد، یا در اوایل سده بیستم که حق رأی به دست آمد) از هم نپاشیدهاند، پس ائتلاف با این جنبشهای رادیکال، یا تأثیرگذاری بر آنها از درون، ممکن شده است. درنتیجه، پیامدهای انقلابی بزرگتر بودهاند. احتمال دارد حملهای ترکیبی به یک سیستم (از جنبه سیاسی نه عملی) قدرتمندتر از زمانی باشد که جنبشی سیاسی از خاکستر جنبشی دیگر سر برمیآورد.
هرچند، سلسله جنبشهای کنونی بهترتیب از سیاهان آغاز شد و با گذر از قیامهای دانشجویان و هیپیها به زنان رسید، به گمان من زمینهساز همگی آنها همان بستر مشترکی بود که توصیف کردم؛ بستری که امکان وجود یک جنبش را در کشوری که جنبشهای دیگر در آن ممکن نیست فراهم کرد. این بستر مشترک برای شکلگیری جنبش آزادیبخش زنان بسیار مهم بوده است؛ و همین بستر جدایی از فمینیسم پیشین را رقم میزند و به مبارزه با ستم شکلی انقلابی میدهد؛ مبارزهای که تمامی گروههای ستمدیده سرانجام میتوانند به آن بپیوندند.
اگر جمعیت هواداران حق رأی در انگلستان پیکار خود را از پیکار ایرلندیهای زیر ستم (که همان زمان با استعمار میجنگیدند) متمایز اما با آن همارز میدید، (چنانکه تنی چند دیدند) هرگز ممکن نبود کارشان به جایی برسد که پرهای سفید توزیع کنند و روزنامه خود را بریتانیا بنامند. برجستهترین اعضای آن جنبش هرگز منافع طبقاتی خود را فدای مبارزه فمینیستیشان نکردند. امروز، بهواقع شرایط برای چنین کاری وجود دارد.
سیطره اعضای طبقه متوسط در مبارزات فمینیستی پیشین، در عمل دستوپای آنها را بست: ازجمله اینکه (بهرغم آگاهی برخی اعضا از مشکلات طبقه کارگر و سیاهان) تمامی توجه آنها وقف دغدغههای بورژوایی شد؛ بنابراین، کریستابل پنکهرست میتوانست استدلال کند که حتی اگر فقط زنان موقرمز با جایگاه اجتماعی ویژه از حق رأی برخوردار شوند اهداف جنبش تحقق یافته است. بهراستی، هنگامی که سال 1918 زنان بالای سی سال و صاحب دارایی در انگلستان حق رأی پیدا کردند، نیرومندترین جناح جنبش راضی شد و مبارزه از نفس افتاد. امروز، البته، نه مسئله میتواند به این سادگیها باشد و نه یک حرکت نمادین قانونی میتواند بر مشکلات جوراجور سایه بیندازد. دلیل آن، دستکم تااندازهای، ماهیت دیگرگونه این جنبش طبقه متوسط است.
جنبش آزادی بخش زنان باید واکنشی جامع نسبت به خانواده هسته ای داشته باشد. باید بر جدا کردن ساختارهایی که ستمگرانه در آن تنیده شده اند نقش های زنان تمرکز کند. باید وحدت آن را بر هم بزند. برای این کار ناگزیریم نقش و ماهیت عینی خانواده امروزین را از درون وارسی کنیم. باید بفهمیم که در هر سطح دقیقاً چه نقشی بازی میکند اما همزمان باید متوجه باشیم که در نسبت با کل تاریخ اجتماعی واحدی کمابیش ثابت است و بر همین اساس فارغ از مرحله توسعه اقتصادی که کل جامعه از سر می گذراند، تا حدی خود فرمان و انعطاف ناپذیر است.
این انعطاف ناپذیری تا اندازه ای به این مربوط میشود که خانواده آشکارا متعلق به روبنای ایدئولوژیک است و همواره حتی زمانی که این روبنا با کارکرد اقتصادی اش سازگار بود به همان شکلی عمل کرده که در خانواده دهقانی میکرد. در معبد مردم می آمدند تا عود و عنبر بسوزانند و برای بخت خوش محصول فراوان و فرزندان زیاد دعا کنند... در چین پیش از انقلاب اندازه خانواده عاملی بسیار مهم و مورد توجه بود میانگین هر خانوار برای اربابان و دهقانان ثروتمند پنج تن یا بیشتر بود.
برای دهقانان میانه حال اندکی کمتر از پنج دهقانان فقیر بین سه تا سه ونیم کارگران اجیر نزدیک به سه آنها که زمین نداشتند یا زمینی بسیار کوچک در اختیارشان بود. اغلب حتی از عهده ازدواج برنمی آمدند اگر هم ازدواج میکردند نمیتوانستند خانواده را باهم نگه دارند، به خاطر بیماری و خشکسالی فرزندان بیشتری از دست میدادند از سر ناچاری بچه ها را می فروختند، یا حتی زنشان را و بنابراین خانوارهایی نصف آن اندازه داشتند.
اگر میزان مالکیت زمین در دوره پیش از انقلاب به جای سرمایه بر مبنای شمار خانواده ها محاسبه میشد، تمرکز ثروت نزد اربابان و دهقانان ثروتمند چشمگیرتر از آب در می آمد. بر آن مبنا مبنایی بسیار واقع بینانه در مورد چین که از دیرباز تأکید همواره بر خانواده بوده نه بر فرد اربابان و دهقانان ثروتمند، با فقط ۵ درصد از مجموع خانواده ها ۳۱ درصد از زمینها را در اختیار خود داشتند. امروز کارکرد ایدئولوژیک هنوز آشکارا به کارکرد اقتصادی گره میخورد؛ هرچند هر دو با شتاب های متفاوت تغییر کرده اند و جابه جایی مهمی به بار آمده است.
آینده فمینیسم
جنبشهای زنان مانند همهی جنبشهای پیشرو، آزادیخواهانه و رهاییبخش دو سدهی گذشتهی سرتاسر جهان، جنبشهایی با رویکردی چپ و آرمانهایی سوسیالیستیاند که بر همان مسئلهی برابری حقوق زن و مرد و احقاق حقوق ستمدیدگان تأکید دارند که مسئلهی اساسی همهی حرکتهای انقلابی سوسیالیستی بوده و هست.
زنان مترقی و سوسیالیست به خاصه پس از واقعهی 8 مارس 1857 و حرکت اعتراضی زنان کارگر کارخانهی پوشاک در شیکاگوی آمریکا علیه شرایط نابرابر و تبعیضآمیز و کشتار آن زنان و همچنین واقعهی اعتصاب زنان کارگر همان کارخانه در 8 مارس 1908 و باز هم تکرار کشتار وحشیانه، جنبشهای زنان در سرتاسر جهان وارد مرحلهی تازهای شدند و توانستند آرامآرام بسیاری از سدهای نابرابری را در جهان مردانه از پیش رو بردارند.
در ۱۹۹۲، سوزان فلودی، فمینیست امریکایی، در بحثی متقاعدکننده و با گفتن جزئیاتی دلسردکننده از واکنشهای پس زننده و شدیدی که فمینیستها در طول فعالیتهایشان تجربه میکنند، صحبت کرد. فلودی تاکید میکند که این واکنشها غالبا از سوی زنانی بوده که از جنبش زنان منفعت بردهاند. این فمینیست امریکایی ادامه میدهد: «هرچند بسیاری از مردان این واقعیت را منکر میشوند اما مردان نیز تا به امروز از فعالیتهای فمینیستی سود بردهاند. این مردان با لحن مضطرب و عصبانیای میگویند فمینیستها پا را از حیطهٔ خود فراتر گذاشتهاند!»
از سویی دیگر، ژولیت میشل و آن اوکلی، نویسنده و فمینیستهای بریتانیایی، نیز در سومین مجموعه مقالات خود با عنوان چه کسی از فمینیسم میترسد؟ با تمرکز بر واکنشهای پس زننده، عنوان کردند:
«بسیاری از مردم ممکن است در مواجهه با فمینیسم احساس ناراحتی کنند. شاید برای اینکه فمینیسم در حقیقت کلیت این موضوع را که زنان چه کسانی هستند، چه مطالباتی دارند و تقسیم بندی حوزهٔ عمومی و خصوصی را به چالش میکشاند.»
در قرن بیستم، موج اول فمینیسم، مطالبهٔ برابری سیاسی و اجتماعی را مطرح کرد. در دههٔ ۱۹۷۰، موج دوم فمینیسم، تمرکز خود را برحقوق جنسی زنان و حقوق آنها در محیط خانواده قرار داد. این مطالبات با وجود گذشت سالها و تلاشهای زیادی که انجام شده، همچنان هدف اصلی واکنشهای منفی به فعالیتهای فمینیستها است. در دههٔ ۱۹۷۰، شعار «امر شخصی، به مثابهٔ امر سیاسی است بسیار فراگیر شد، شعاری که فمینیستهای معاصر تلاش در جهت تغییر آن دارند. بر اساس این شعار، امر سیاسی صرفا به امری خصوصی تقلیل داده شده است. در حالی که میدانیم مطالباتی مرتبط با زندگی خانوادگی و مسائل جنسی که پیامدهای سیاسی دارند، همچنان و به صورت فوری نیازمند توجه هستند.
استلا فریمن، فمینیست آمریکایی استدلال میکند که از همان ابتدا این کلمه بر مفهوم منفی دلالت داشت و تنها تعداد بسیار کمی از زنان، حتا زنان سیاستمدار، خود را فمینیست مینامیدند. در 1990 بعضی فمینیستها در انگلستان و آمریکا نسبت به واکنشهای اجتماعی منفی علیه فمینیسم و دستآورهای آن اخطار دادند. به عنوان مثال، جولیت میچل و آن اوکلی، سومین مجموعهی مقالات خود را «چه کسی از فمینیسم میترسد» نام گذاشتند و طرح جلد آن کارتونی از یک گرگ بود. آنها گفتند که «حملهها بر فمینیسم، بهتدریج با حرکت زنستیز بزرگتری ادغام میشود».
«فمینیست» در حال حاضر نامیست که بر زنان سرخورده، طردشده، متنفر از مردان یا مردستیز گذاشته میشود و گاهی به اندازهی واژههایی چون فاحشه، شیطان، جادوگر و… که پیش از دههی 1960 استفاده میشدند، بار منفی دارد. میچل و اوکلی همچنان اضافه کردند که زنان باید زنستیزی موجود در خود جنبش فمینیسم را آشکار کرده و از ریشه نابود کنند.
این مسئله که امروزه نیز واژهی «فمینیسم» در بسیاری از زنان جوان احساس خطر و ناراحتی ایجاد میکند و آنها تلاش میکنند از به کاربردن آن دوری کنند، قابل تأسف و نگرانکننده است. اخیرا یک نشریهی انگلیسی مقالهای را در دو صفحه به نشر رسانده بود با این عنوان که «آیا فمینیسم مرده است؟» این نشریه تلاش کرده بود با بیطرفی به مسئله نگاه کند و به یک میزان به دیدگاههای مخالف و موافق بپردازد.
کلیشه های جنسی
در دوران معاصر می توان رسانه های جمعی را به جرا\ت از مهم ترین عوامل در جامعه پذیری جنسیتی تلقی کرد. همه اشکال رسانه های گروهی، روزنامه، مجله، کتاب، تلویزیون، رادیو و...هر کدام به نحوی روی کلیشه های سنتی جنسیت تاکید دارند. رسانه های جمعی با نفوذ خود در بین مخاطبان که گاه در آنان به صورت کاملاناخودآگاه است تاثیرات خود را بر جامعه پذیری افراد نهادینه می کنند. تصویر کلیشه شده زن در برنامه های تلویزیونی تقریبادر همه جوامع دیده می شود.
رسانه ها سعی در تبلیغ نقش های خانه داری و امور خانگی زنان دارند. بنابراین اگر دختر بچه از طریق رسانه ها، زنان را در مشاغلی مانند وکالت و قضاوت مشاهده کند، این احتمال وجود دارد که گمان کند او نیز می تواند چنین نقشی را بر عهده گیرد. اما زمانی که زنان را در تلویزیون همیشه در نقش همسر، مادر یا زن خانه دار یا پرستار ببیند تصویر از خود متفاوتی پیدا خواهد کرد. رسانه ها به این گونه در انتقال انتظارات اجتماعی وابسته به نقش های گوناگون تاثیر گسترده ای دارند.
بنابرآنچه گذشت، مشخص شد که کلیشه های جنسیتی شکل گرفتند و به دلایل خاص اجتماعی، تاریخی کلیشه های مردانه بهتر در نظر گرفته شدند و این کلیشه ها از طریق فرآیند و عوامل جامعه پذیری جنسیتی باز تولید می شوند.
جولیت میچل هدف هر نوع کلیشه سازی را «تقویت و توجیه وابستگی، فرودستی و نابرابری موقعیت زنان در جامعه» می داند. حتی اگر این گونه هم به موضوع نگاه نکنیم می توانیم اقرار کنیم که معمولاقرار دادن افراد در این گونه قالب های از پیش ساخته شده مانعی برای رشد و تکامل و پیشرفت فردی می شود، چرا که انسان ها برای جلوگیری از طرد جامعه، مجبورند حالات روانی، شیوه بیان احساسات و حتی علایق خودشان را در چهارچوب هنجار های اجتماعی مبتنی بر کلیشه های جنسیتی قرار دهند. تا همین چند دهه قبل شاید کسی باور نداشت که جنسیت می تواند عاملی مهم در نابرابری باشد اما امروزه می دانیم که تعلق به یک جنس خاص باعث امتیاز دهی و رفتار های متفاوت افراد با آن جنس می شود; چرا که دانش ما درباره زنان و مردان توسط کلیشه های جنسیتی شکل می گیرند.
هنجارهایی که کلیشه های جنسیتی را تقویت می کنند شاید برای جوامع محافظه کار کارکردی را به همراه داشته باشند اما این کلیشه ها محدودیت هایی را برای هر دو جنس به وجود می آورد.
از آن جا که بر اساس کلیشه های جنسیتی، زنان و مردان دارای رفتارها، ویژگی ها و حالات روانی خاص در نظر گرفته می شوند، بنابراین آنان را دارای قابلیت انجام وظایف متفاوتی از هم می دانند و به این گونه کلیشه های جنسیتی نهایتامنجر به تقسیم کار جنسی می شود به طوری که در کلیشه ها زنان دارای صفات گرم-بیانگر، وابسته، احساساتی، با محبت، نرم و ملایم، خوش قلب، ضعیف، قدردان، حساس، مطیع هستند پس بهتر آن است تا در عرصه خصوصی بمانند و به کارهای خانه داری و بچه داری و شوهرداری بپردازند و مردان هم به دلیل صفات صلاحیت-شایستگی، ماجراجو، بی رحم، با جرا\ت، مستقل، با اعتماد به نفس، محکم و قوی در عرصه عمومی و نان آور خانه باشند.
کلیشه های جنسیتی حتی باعث تقسیم جنسیتی مشاغل هم می شوند مثلاگفته می شود که چون زنان احساساتی هستند پس صلاحیت و شایستگی احراز برخی سمت ها را ندارند.
از دیگر نتایج کلیشه های جنسیتی و جنسیت گرایی کم ارزش شمردن کار زنان است، چون معمولاصفات منتسب به زنان چندان بار مثبتی به همراه ندارد. البته این به آن معنی نیست که صفات منتسب به مردان ذاتامثبت است بلکه مساله این است که هر آنچه معمولامربوط به مردان است مثبت در نظر گرفته می شود.
کلیشه ها و جنسیت گرایی بسیاری اوقات علیه مردان هم است، اما باز این مردان هستند که سرسختانه تر از هر کس از کلیشه های جنسیتی دفاع می کنند. از آنان توقع می رود که در برابر سختی ها و مشکلات مقاوم و سرسخت باشند و خم به ابرو نیاورند، حتی گاهی از آنان پرخاشگری در خواست می شود، از آنان انتظار می رود در برابر زبان درازی ها خشونت به خرج دهند و اگر طبق آن رفتار نکنند بی عرضه و دست و پا چلفتی می نامندشان، از طرفی در برابر این انتظارات از آنان خواسته می شود که احساسات خود را به نزدیکان نشان دهند و...
جامعه پذیری جنسیتی کنونی با کارکرد های آشکار و پنهان خود نابرابری را هر چه بیش تر نهادینه می کند و این مانعی برای توسعه ای همه جانبه و به ویژه توسعه ای انسانی است. امروز بیش تر از هر زمانی دیگر نیازمند برنامه ریزی منسجم و هدفمند برای برقراری جامعه پذیری خنثی و بدون ارجحیت جنسی در ساختار های جامعه و عوامل مهم جامعه پذیری از جمله خانواده، نهاد آموزش و رسانه ها برای تغییر روند کنونی جامعه پذیری جنسیتی هستیم و این هم به نفع مردان و هم به نفع زنان است.
وضع زن ( Woman’s Estate )
در پیشگفتار کتاب "وضع زن" جولیت میچل بیان می کند که ، در سال ١٩٧۰ چند نمونه از جنبشهای رهاییبخش زنان پدید آمد که این جنبشها در همهی کشورهای لیبرال- دموکرات جهان فعالیت داشتند، بجز در سه کشور از کشورهای سرمایهداری: ایسلند، اتریش و سوییس. به عبارت دیگر شاید بتوان گفت جنبشهای زنان در سنتیترین و طبقاتیترین جامعههای اروپایی فعالیتی نداشتند.
جنبش آزادیبخش زنان از جنبشهای جهانی است، البته نه از نظر سازماندهی، بلکه از نظر هویت و هدفهای مشترک. همین عامل باعث شده که این جنبش تا اندازهای از پیشینیان تاریخیاش بازشناخته شود: از تلاشهای جداگانهای که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم برای گرفتن حق رای زنان در بعضی کشورها انجام شد. همچنین "هویت و هدفهای مشترک" این جنبش را از گونهای که رسانهها معرفی کردهاند و آن را جنبش انگلوساکسون و آمریکایی میدانند، نیز متمایز میکند. ناگفته نماند که این معرفی کوتهبینانه سبب میشود که در انگلستان هدف جنبش در مفهوم عام اولیه از فمنیسم باقی بماند و از تاثیر آن کاسته شود، مفاهیمی چون: "زنها پیشتر هم وحشی شدهاند. این فقط تلاشی بینتیجه و ناپایدار است!"
... هر روز در رسانهها یا تلویزیونهای آمریکایی و بریتانیایی دربارهی جنبش زنان نظریههایی مطرح میشود یا زنی در این زمینه حرف میزند. وقتی زنان مدعی میشوند که این سیستم سرکوبگر است و باید با آن در هر سطحی پیکار کرد، یا زمانیکه میگویند قصد دارند ساختار کلی جامعه را تغییر دهند، مصاحبهگرها با مهربانی (یا با ریشخند) لبخند میزنند، اما به خوبی آشکار است که تصور میکنند "تغییری در سیستم" یعنی واگذاری بخشی از سنگینی بار کار ِ خانه، از قبیل شستوشو و بچهداری، به شوهرها.
درست است که امروزه جنبش زنان رایج شده و این لبخند، سوزش نیش حملهها را کم میکند، اما اگر یورشهای کلامی به رفتارهای خشونتآمیز تبدیل شوند، همانطور که در برابر هواداران حق رای زنان اتفاق افتاد، نیروهای سرکوبگر وارد گود خواهند شد. در دههی هفتاد زنها در ارتش آمریکا کارشان را از دست میدادند یا اصلا به آنها کاری داده نمیشد. دلیل مشخصی در دست نیست که نشان دهد چرا در این دهه و بعد از آن خشونت و ضد خشونت به اوج نمیرسد، همانطور که در انگلستان در دههی اول قرن بیستم به اوج خود رسید. در آن زمان هوادارهای حق رای زنان خانهها را سوزاندند، ویترینهای فروشگاهها را شکستند، به اعضای پارلمان حمله کردند، اینجا و آنجا بمب کار گذاشتند و طی چند ماه بیش از صد ساختمان را خراب کردند و با منفجر کردن صندوق نامهها و بریدن سیمهای تلفن، ارتباطات را مختل کردند. بهطور کلی برای گرفتن حق رای در نواحی بیرونشهری انگلستان ترس و وحشت ایجاد کردند. در ازای این رفتارها زندانی شدند و به زور وادار به سکوت شدند. سپس دولت قانون ویژهای به نام قانون "موش و گربه" وضع کرد و از طریق آن توقیف و حبس مکرر آنها را میسر ساخت. اما همزمان مراکز فرماندهی بیشتر گروههای نظامی، اتحادیهی اجتماعی و سیاسی زنان (WSPU) با بودجهی مبارزاتی ۰۰۰‚٩۰ پوندی، با صد و ده کارمند، هزار نفر عضو و روزنامهای با ٠٠٠‚٤٠ تیراژ دستنخورده باقی ماند. درست است که برخی از رهبران را به همدستی و توطئه متهم کردند و "کریستابل پنکرست" وادار به تبعید شد، اما نه این سازمان و نه هیچ سازمان دیگری مثل این نابود نشد. گاهی خفه کردن و ساکت کردن زنها لازم است، اما سازمانهای سیاسیشان را نباید هرگز جدی گرفت!
امروز هم گویا حادثهای مشابه رخ میدهد و به نظر مطرح شدن جنبش آزادیبخش زنان در گزارشهای رنگ و لعابدار رسانهها چیزی بیش از ولع رسانهها به اهداف جنسی نیست.
بسیاری از مردها، بهطور فردی نسبت به خواستهی زنها واکنشی آمیخته با ترس یا گیجی نشان میدهند یا برای جبران، رفتاری سازگارانه دارند. اما به رغم این همه رشد در جنبش زنان، هنوز هیچ نشانهای در دست نیست که این سازمان بتواند برای خود چیزی بیش از دردسر درست کند و کاری غیر از جلب رسانهها بکند. همهی جنبشهای انقلابی پیشین در زمانهای دشوار و حساس مجبور بودهاند که مخفی بمانند. اما جنبش زنان همیشه علنی بوده است، نه آنکه رسانهها فقط در علنی کردن آن نقش داشته باشند، خود این جنبش از نظر مفهوم و سازماندهی آشکارترین جنبش انقلابی بوده است و همچنین توانسته بیآنکه کسی اذیت شود، انقلابیترین گفتهها را در ملاعام بیان کند. این مورد پرسشهای بسیاری را برمیانگیزد، نه فقط دربارهی جامعهای که زنها را مثل همیشه نادیده میگیرد، بلکه مهمتر از آن شاید دربارهی طبیعت خود جنبش در حال و آیندهی نزدیک.
باید بپرسیم چرا این وضعیتی که در سالهای پایانی دههی شصت تولد یافت، به وجود آمد؟ این جنبش به عنوان جنبشی سیاسی چهجور جنبشی است؟ برای روبرو شدن با تحلیل وضع زنان چه مشکلاتی دارد؟ و... از اینجا به کجا میرویم؟
برای بحث دربارهی تاریخی که این جنبش در آن بهپا خاست باید جنبشهای افراطی یا انقلابی معاصر را که جنبش زنان با آنها متحدند یا از آنها منشعب شدهاند، مورد توجه و بررسی قرار دهیم: جنبشهایی از قبیل جنبش دانشجویی، جنبش سیاهان، مقاومت سربازها، گروههای جداییطلب، گروههای زنان اصلاحطلب و تلاشهایی که در جهان سوم صورت میگیرد. در ضمن باید وضعیت ویژهی زنها را در طول دههای که به آشوب انجامید هم درنظر بگیریم.
توصیف ویژگیهای یک جنبش به بزرگی آن، طبقهای که از آن میآید و فعالیت اعضایش، سازماندهی آن، اردویی که با آن در مصاف است و مفاهیمی که در پروسهی پاگرفتن و رشدش با آنها تکامل مییابد، بستگی دارد. مفاهیمی چون افزایش هوشیاری، مردسالاری، تبعیض جنسی، رهایی و نداشتن ساختار رهبری آن. همچنین سنت افراط گرایی یا انقلابیای که از آن برگرفته میشود: تحلیل جامعه از دیدگاه هر فرد براساس تجربههایش، شیوههای خودجوشی آنارشیسم- سندیکالیسم، جداییطلبی سیاهان، تئوریهای سوسیالیسم دربارهی همبستگی مردم ستمدیده....
ما میتوانیم از دیدگاههای هر فرد که براساس تجربههایش کسب کرده، چیزهایی بیاموزیم و با حمله به عوامل سرکوب و قدرت با مقولهی سرکوب بجنگیم تا یا "برابری" ایجاد کنیم یا "آزادی فردی" و یا جامعهای از "همهی مردم".
همچنین باید جزییات موقعیت زن را که به روشنی رنج او را مشخص میکند، دریابیم. دریابیم که چگونه میتوانیم موقعیت زن را تحلیل کنیم. به راستی موقعیت واقعی زن در جامعهی سرمایهداری امروزی چیست؟ رنج او در جامعهی جهانی چیست؟ ناگفته نماند که توجه به خانواده و روانشناسی زنانگی در این ارتباط بسیار حیاتی است. اما زن با پی بردن به نبود برابری برای موقعیت او در محل کار، با رشد درک زنانگیاش و شناخت نقش ایدئولوژیکی و اقتصادی- اجتماعی او به عنوان مادر و زن خانهدار است که پی میبرد به او ظلم میشود. بنابراین هر جنبشی در راه آزادی او باید این موقعیت را تحلیل کند و تغییر دهد.
تاثیر گرفتن از آلتوسر
بیشترین تاثیر آلتوسر در فمینیسم در کارهای جولیت میشل مشاهده می شود. او که یک سوسیالیست بریتانیایی است، با تاکید بر مرکز زدوده و سوژه محذوف آلتوسر و با تاکید بر خیالی بودن، اصیل نبودن و ماهیت فروپاشیده ایگوی فرویدی معتقد است که آلتوسر و فروید اگرچه یک تئوری زن ستیز را پرورش دا دند اما با این وجود بنیادی نظری برای فهم این پرسش ها فراهم آورند که چگونگی زنانگی، مردانگی، دگر جنس خواهی و جنسیت عمیقا در روان افراد تعبیه می شود .