نظریه مطالعات فرهنگی تئودور آدورنو
تئودور لودویگ ویزنگروند آدورنو ( Theodor Ludwig Wiesengrund Adorno ) متولد ۱۱ سپتامبر ۱۹۰۳ و متوفای ۶ اوت ۱۹۶۹ ، جامعهشناس ، فیلسوف ، موسیقیشناس و آهنگساز نئومارکسیست آلمانی بود . او به همراه کسانی چون ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین و هربرت مارکوزه از سران مکتب فرانکفورت بود.
آدورنو تنها فرزند تاجری ثروتمند، فرهنگ دوست و یهودی به نام اسکار ویزنگروند بود. پدرش چند ماه پس از تولد او پروتستان شد. مادرش، ماریا کالکولی-آدورنو دلا پیانا، اشرافزادهای کاتولیک بود که به واسطهٔ خواندن به عنوان سوپرانو در اپراهای ایتالیا و فرانسه مشهور بود. خالهاش آگاتا نوازندۀ چیرهدست پیانو بود که با آنها زندگی میکرد و به آدورنو نوازندگی پیانو را آموخت. او در جوانی به نام مادرش (آدورنو) مقالاتی در زمینۀ موسیقی مینوشت و در سال ۱۹۴۲ در ایالات متحده آمریکا این نام را برای همیشه برای خود برگزید.
در نوجوانی وارد کنسرواتوار هُش شد و چند سال نزد برنهارد سکلس آموزش دید. او چنان در نواختن پیانو ماهر بود که توماس مان را به خاطر نواختن سونات پیانوی شمارهٔ ۳۲ بتهوون، که به دشواری مشهور است، شگفت زده کرد.
در ۱۹۱۸ زیگفرید کراکائر که از دوستان خانوادگیشان بود، کتابهایی از کانت، هگل، مارکس، ارنست بلوخ و گئورگ لوکاچ به وی اهدا کرد. مطالعۀ این کتابها علاقهٔ او را به فلسفه و علوم اجتماعی برانگیخت. در ۱۹۲۰ خواندن کتاب «نظریه رمان» لوکاچ او را سخت تحت تأثیر قرار داد. سال بعد، پس از به پایان رساندن دبیرستان، وارد دانشگاه گوته فرانکفورت شد و مطالعۀ آکادمیک فلسفه را آغاز کرد. سه سال بعد در ۱۹۲۴ (میلادی)، رسالهاش را دربارۀ پدیدارشناسی هوسرل نزدِ هانس کورنلیوس به پایان برد و مدرکِ دکترایش را دریافت کرد. کورنلیوس او را با فیلسوفانِ نوکانتی آشنا کرد و به تمایلهای سیاسیِ چپگرایانهٔ او دامن زد. در جریانِ درسهای کورنلیوس در ۱۹۲۲ با ماکس هورکهایمر آشنا شد که این آشنایی و همکاری میانِ ایندو تا پایانِ عمر ادامه یافت. به تشویقِ هورکهایمر به مطالعهٔ روانشناسی پرداخت که این مطالعات بر آثارش تأثیرِ زیادی گذاشت. در همین سال، مقالاتی پیرامونِ موسیقیِ بارتوک، هیندمیت، ریشارد اشتراوس و آلبان برگ نگاشت. در ۱۹۲۵ به وین رفت تا زیرِ نظرِ آلبان برگ موسیقی را ادامه دهد. آدورنو در سال 1927 به سردبیری یک نشریه موسیقایی وینی رسیده و در عین حال و در راستای تلاش دوبارهیی برای کسب حق تدریس، به پژوهش در آرای کیرکگور پرداخت. افزون بر این پژوهش که در روز به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان منتشر شد، دو نوشته ی اولیه ی دیگر (که پس از مرگ آدورنو منتشر شدند)، نیز همچون گزارش های گویایی از طرح او همچنان قابل توجه اند: فعلیت فلسفه، سخنرانی گشایشیِ او در دانشگاه فرانکفورت، و ایده ی تاریخ طبیعی که خطابه ی او در دفتر انجمن کانت در فرانکفورت بود.
تئودور آدورنو در خانواده ثروتمند یهودی – کاتولیکی در 1903 در آلمان بهدنیا آمد. در کودکی استعدادهای موسیقیایی و ذهنی او آشکار بود. پیش از ورود به دانشگاه دو مقاله منتشر کرده بود و درجه دکترای فلسفه را هنگامی دریافت کرد که بیش از 21 سال نداشت. در دهه 1920، همراه آرنولد شوئنبرگ آهنگساز به مطالعه پرداخت و به انجمنهای پژوهشهای اجتماعی در فرانکفورت (مشهور به مکتب فرانکفورت) پیوست. پس از به قدرت رسیدن نازیها، از آلمان به پاریس، آکسفورد، و سپس به ایالات متحده گریخت و پس از جنگ به آلمان بازگشت. آدورنو که همواره از ورود به فعالیتهای سیاسی عملی دوری میجست، به نوشتن ادامه داد و درباره فرهنگ، جامعهشناسی و زیباییشناسی از دیدگاه چپگرا نوشت. این فعالیت قلمی تا زمان مرگش در 1969 ادامه داشت.
مکتب فرانکفورت
او در سال ۱۹۲۷ به فرانکفورت بازگشت و به انجمن پژوهشهای اجتماعی فرانکفورت که مکتب فرانکفورت در آن شکل گرفت، پیوست. در تابستان همان سال، از پایاننامهٔ دکترای خویش با عنوان «مفهوم ناخودآگاه در نظریه برین ذهن» دفاع کرد. در همین حال با برتولت برشت و والتر بنیامین آشنا شد. در همین سالها با شاگرد مارتین هایدگر، هربرت مارکوزه آشنا شد. این دوستیها تأثیر عمیقی بر آرا و افکار مارکوزه به جا گذاشت.
در ۱۹۳۱ که هورکهایمر به ریاست انجمن پژوهشهای اجتماعی فرانکفورت رسید، آدورنو نیز جدیتر به کار پرداخت و مقالههایش را در نشریه یِ انجمن به چاپ میرسانید. او رسالهٔ استادیاش را زیر نظر پل تیلیش با عنوان «کیرکهگور: شالودهریزی زیباییشناسی» ارائه کرد. او تا سال ۱۹۳۳ که نازیها در آلمان به قدرت رسیدند، به تدریس و نویسندگی ادامه داد.
اندیشه آدورنو
آدورنو در موسیقی و هنر موضع رادیکال و انتقادی داشت و در حوزهٔ جامعهشناسی به بررسی تضادهای اجتماعی که بر مردم سنگینی میکرد، علاقهمند بود. در کتابی به نام شخصیت اقتدارمنش (۱۹۵۰) که با همکاری متفکران دیگری ازجمله الزه فرنکل-برونسویک نوشتهاست رویکرد فاشیستی را از طریق توصیف شخصیتی خشک و دنبالهرو که مطیع قدرت فرادستان اما تهدیدکنندهٔ فرودستان است بررسی میکند. فلسفهٔ آدورنو به شدت تحت تأثیر هگل است و تنش دیالکتیکی میان فرد و جامعه و عام و خاص را بررسی میکند. اما از سوی دیگر همانند مارکس ادعای هگل دربارهٔ آشتیپذیری این اضداد را رد میکند. «دیالکتیک نفیکنندهٔ» آدورنو هرگونه امکان سنتز نهایی و آشتی قطعی را انکار میکند. او پس از مهاجرت به آمریکا در اثر فشار نازیسم به مطالعهٔ فرهنگ تودهای در شکل آمریکایی و سوداگرانهٔ آن پرداخت و سازمان اقتصادی و اجتماعی سرمایهداری جدید را بهعنوان نظامی که گرایش دارد به نظامی فراگیر و بسته تبدیل شود تحلیل کرد.
به عقیدهٔ او صنعت فرهنگ (سینما و دیگر رسانهها) با دستکاری و جهتدهی اذهان، تصویری دوزخی از جهانی تحت کنترل فزاینده را ترسیم میکنند. به نظر او در واکنش به این جهان سرکش و خودستیز باید به بسیج همهجانبهٔ عقل فلسفی پرداخت. اما عقل علمی و محاسباتی خود بخشی از مشکل است. او در کتاب دیالکتیک روشنگری (۱۹۷۴) که با همکاری هورکهایمر نوشته شد، کوشید برای این پرسش پاسخی بیابد که چگونه عقلانیت روشنگری در اوج خود در قرن بیستم میتواند جنبش ناسیونال سوسیالیسم را پدیدآورد.
از دیدگاه این دو متفکر، روشنگری روندی دیالکتیکی و خودبرانداز است، زیرا عقل روشنگری با محروم ساختن خود از هر ارزش مابعد طبیعی و آیینی، و ستایش قدرت و سود بهعنوان غایت، ناگزیر به «تمامیتخواهی» در اشکال گوناگون آن منجر میشود. البته آدورنو جنبش روشنگری را نقطهٔ شروع شکلگیری خصلت سرکوبگرانهٔ عقل نمیدانست بلکه ریشههای آن را به سرآغاز فرهنگهای غربی نسبت میداد. آدورنو با چنین اندیشههایی بهعنوان یکی از رهبران فکری جنبش چپ جدید در دههٔ ۱۹۶۰ در آلمان غربی محسوب میشود. ستایش او از تناقض نمایی (پارادوکس) در اندیشهٔ پست مدرن تأثیر نهادهاست.
آدورنو و نقادی فرهنگی
آدورنو عمده ی شهرت خویش را مرهون نقادی فرهنگی خود است. با این حال، این نقادی بدون درک بن مایه های فلسفی آن نقادیِ، کمابیش نامعقول می نماید. نبود چنین درکی تاکنون موجب انعکاس تصویر نادرستی از نظریه ی فرهنگی آدورنو در مطالعات رسانه یی و مطالعات فرهنگی در دنیای انگلیسیزبان شده، مانع از درگیری خلاقانه با آن در چارچوب این مطالعات شده است.
از منظر این مطالعات، نظریه فرهنگی او صرفاً صورت دیگری از نخبه گرایی بدبینانهی غالب در دفاعی سرآمدباورانه از فرهنگ والا در برابر آلودگی فرهنگ تودهیی است. با این حال، چنین برداشتی به معنی نادیده گرفتن این اصل اساسی نقادی فرهنگی آدورنو است که والا و پست اجزای مکمل یک کل گستردهتراند.
همانگونه که آدورنو در نامهیی به بنیامین مطرح می کند، این دو نیمه های دو پارهی آزادی یکپارچهیی هستند که با این حال، خود به آن علاوه نمی شوند. بحث آدورنو این است که، این هر دو نشانهای سرمایه داری بوده و هر دو دربرگیرنده ی مؤلفه های تغییر و تحول اند. او قربانی کردن یکی از این دو در پای آن دیگری را کاری رمانتیک می داند، چرا که حقیقت خودِ این تفکیک است.
با این حال و در این چارچوب، شکی نیست که آدورنو خود علناً همدلی بیشتری با آوانگارد مدرنیستی داشت تا با آن پارهیی از حقیقت که در وجه دیگرش در فرهنگ تودهیی تجسم می یافت.
از نظر او، آوانگارد مدرنیستی پیرویِ نوعی خودآئینی هنری( واز این رو، بالقوه ناقد وضع موجود) بود، حال آنکه هنر منتسب به فرهنگ تودهیی بیش از آن به دریافت های از پیش مقرر وابسته بود که بتواند رابطهیی فرای یک رابطهی انفعالی با حقیقت داشته باشد. این تقابل، مشهورتر از همه، در تضاد موجود میان عشق روشنفکرانهی او به موسیقی نوی شوئنبرگ و نفرت اش از موسیقی جاز متجلی می شود.
از جمله نکات حائز اهمیت در این زمینه تأثیرات متفاوتِ کالایی شدن فرهنگ بر این دو عرصه است. شوئنبرگ باید توسط خود موسیقی و به شکلی درونی در برابر کالایی شدن موسیقی مقاومت می کرد. در این کار او، شکل اجتماعی موسیقی با سازمایههای موسیقایی درهم تنیده شده و به صورت انتقادی از طریق همراهیاش با تاریخ موسیقی بازتاب می یابد، تاریخی که این موسیقی خود نهایتاً چیز تازهیی به آن می افزاید.
کالایی شدن جزئی از آن چیزی است که موسیقی دربارهی آن است. از سوی دیگر، در مورد جاز، شکل کالایی بر شکل موسیقایی مسلط شده و در نتیجه این موسیقی دستور عملهای سادهی معدودی در اختیار شنوندگان خود گذاشته و میل همسانسازی به بازتولید امور آشنا را ارضا می کند.
در هیچ یک از این دو مورد، معیار قضاوت، تأیید فرهنگ بهمنزلهی یک ارزش معنوی نیست بلکه، این معیار را باید همان ظرفیت اثر برای به نقد کشیدن وضع موجود دانست. از این نظر، نوشته های آدورنو در خصوص جاز را می توان به ناتوانی از مطابقت با الگوی نقادی دیالکتیکی خود او متهم کرد.
وجه بارز نوشته های فرهنگی آدورنو ستیز آن ها با فرهنگ عامه(پسند) به عنوان محصولی از صنعت فرهنگ سازی است. فرهنگ تودهیی محصولی صنعتی است که در فرایند دخل و تصرف ایدئولوژیک در امیال و نیازهای مخاطبان نقش مهمی ایفا می کند و این نکته خود مسألهی مناسبات آدورنو با مارکسیسم و روانکاوی را پیش میکشد.
از یک سو آدورنو تا حدودیی به خاطر دانش فنیاش در زمینهی موسیقیشناسی، احتمالا مهمترین فیلسوف مدرنیسم موسیقایی است؛ و از سوی دیگر او نظریهپردازی است که به مستقیمترین و مستمرترین وجه، اقتصاد سیاسی مارکس را در تحلیل اَشکال فرهنگی به کار بسته است.
نظریه مارکسیستی دو نقش عمده در آثار آدورنو دارد. این نظریه امکان نقدی ماتریالیستی بر فلسفه سنتی به عنوان حوزه یی متکی به جامعیت بیگانه شده یا انتزاع بد را برای آدورنو فراهم کرده و از طریق لوکاچ مفهوم شیئی شدن - گسترش جنبه یی از تلقی مارکس از بتوارهخواهی کالایی - را در اختیار او می گذارد.( در بتوارهخواهی کالایی، کالا با اخذ خصایصی که خاص افراد است، وجههیی رازآمیز به خود می گیرد و در شیئی شدن، روابط میان افراد، شکل روابط میان اشیا را.)
آدورنو نظریه ارزش مارکس را در قالب جامعه شناسی اشکال فرهنگی تأویل می کرد. او بعدتر ( 1944)، با بهرهگیری از عناصر انسان شناسی نیچه خوانش خویش را به نقدی بر ساختار همارزی ذاتی در خود اندیشه بسط داد. رابطه ی مبادلاتی میان کالاها، که به موجب آن هر کالا به ارزش همارز خود (زمان کاری که به لحاظ اجتماعی برای تولید آن مورد نیاز بوده) فرو کاسته شده، به صورت الگوی تأویلی برای بُعد ارتباطی خرد ابزاری در می آید و به موجب آن هر شیئی به مجموعه ی مشترکی از داراییهای انتزاعی( که از نظر عملی، با بهرهی خودپایی تعریف می شود) فروکاسته خواهد شد. آدورنو این شکل اندیشه را همانستاندیشی ( در تضاد با نا-همانستی دیالکتیک منفی) می نامد.
از این رو مارکسیسم آدورنو در آنِ واحد هم ظاهراً عرفی است و هم اساساً دگراندیشانه؛ عرفی از آن رو که بر قانون ارزش صحه می گذارد و دگراندیشانه به خاطر بسط تمثیلی گستره ی خود برای زیر پوشش گرفتن کلیت روابط انسانی در کل تاریخ بشری. ( برای مارکس، این کلیت تنها در مورد شیوه ی تولید سرمایه داری مصداق می یابد.)
شیئی شدن که اساساً لوکاچ آن را برای تشریح موانع موجود بر سر راه ظهور یک سوبژکتیویته ی انقلابی، در وهله ی خاصی از روند توسعه ی سرمایه داری، مطرح کرده، در این جا به صورت بنمایهیی برای تشریح وجه ثابتی از وضعیت بشری در می آید.
این فرایند در فرضیه ی جامعه ی تماماً تحت اداره به نقطه ی اوج خود می رسد و این سناریوی کابوسواری است که آدورنو و هورکهایمر رئوس آن را به طرز تحریک آمیز و به منزله ی هشداری در برابر تمایلات توسعهطلبانه ی جوامع کاپیتالیستی و نیز سوسیالیستی در دوران جنگ جهانی دوم مطرح کردند.( این فرضیه در دهه ی شصت و توسط هربرت مارکوزه در انسان تک بعدی 1964 فراگیر شد.)
ایده ی شیئی شدن، که از زمینه ی گستره تر نظریه مارکسیستی( و بهویژه تلقی اش از روابط طبقاتی، که آدورنو آن را عملاً منسوخ می دانست) منتزع شده و تعمیم یافته، بیش تر به برداشت بدبینانه یی از قفس آهنین فرایند عقلانی شدن جامعه، در اندیشه ی ماکس وبر، نزدیک است تا به رویکردهای مشخصاً مارکسیستی، هرچند که با نوعی خصومت تروتسکیستی با دیوان سالاری نیز همآوایی دارد. (آدورنو نیز نگرش بسیار خصمانه یی نسبت به توسعههای اجباری در اتحاد جماهیر شوروی داشت.) همچنین، استفاده ی آدورنو از مفاهیم روانکاوانه، در عین حال که بسیار پر معنی می نماید، به همین صورت استفادهیی غیر عرفی است.
به دنبال انتشار یکی از آثار اولیه و پیشگام اریش فروم (1932)، مفاهیم روانکاوانه از محدوده ی امور فردی به در آمده و به گستره ی امور اجتماعی و تاریخی وارد شدند. این انتقال گاه - برای مثال، در توصیف فاشیسم به عنوان انتقام طبیعت سرکوب شده - شکلی تمثیلی دارد؛ و گاه وجههیی نظاممندتر به خود می گیرد، همچنان که در پژوهش تجربی و گسترهی جمعییی با عنوان شخصیت اقتدارطلب (آدورنو و دیگران، 1950) این وجهه مورد بررسی قرار گرفت- هرچند این اثر، که تا اواخر دههی شصت هم در دنیای انگلیسی زبان آدورنو را به واسطه ی آن می شناختند، به لحاظ روششناسی، سنخیتی با اندیشه ی او ندارد.
نظرورزیهای تاریخی- فلسفی عظیم تر آدورنو حاصل همکاری او با هورکهایمر بود؛ حاصل آن فلسفه ی مشترکی که او اغلب به آن اشاره داشت.
نوشته های آدورنو همگی نشانگر حساسیت شدیدی نسبت به مسأله ی زبان فلسفهاند. از این نظر، این اخلاق صغیر: بازتاب هایی از زندگی ویران(1951) است که شاخصترین اثر او به شمار می رود، کاری که بیشتر به پلی میان قطعات فلسفی فریدریش شلگل و خیابان یک طرفه ی بنیامین می ماند تا به چیزی چون اثری در باب فلسفه ی تاریخ.
نوشته های آدورنو، که از اواخر دهه ی شصت به این سو، به خاطر نگرش بدبینانه به تحولات سیاسی و منفینگری نظری اکیدشان، از مواضع مختلف مورد حمله قرار گرفتند، رفته رفته توجهات بسیاری را به خود جلب کرده اند. این توجهات تازه عمدتاً معطوف به درک ظرافت نظری سرشار در زیباییشناسی آدورنو بوده اما ظهور پساساختارگرایی نیز زمینه گسترده تری برای تأمل دوباره بر جایگاه او در تاریخ فلسفه فراهم کرده است.
واکنش به فرهنگ مدرن
واکنش نظریهپردازانی چون آدورنو به فرهنگ مدرن، واکنشی انتقادی است. بهاعتقاد آدورنو، انسانهای قرن بیستمی در بسیاری مواقع، برای مثال از تبلیغات متهوع و سرسامآور تلویزیونی یا از گذراندن زندگی در "جعبههایی کوچک"، دچار انزجار شدهاند. از اینرو آنان در برابر آنچه صنعت فرهنگ مینامیدند (یعنی ساختارهای عقلانیشده و بوروکراتیزهشده شبکههای مختلف تلویزیونی که فرهنگ مدرن را تجت نظارت خود دارند) به انتقاد جدی برخاستهاند.
نظریه صنایع فرهنگی
بحثهای آدورنو درباره "صنایع فرهنگی" و نقدی که از فرهنگ توده به عمل آورده، بیش از هر چیز عامل شهرت او بودهاند.
تئودور آدورنو از اعضا و بنیانگذار مکتب فرانکفورت محتوای وسایل ارتباط جمعی را در جامعه صنعتی و مصرف گرای قرن حاضر تحت عنوان "صنایع فرهنگی" معرفی می کند ومعتقد است در موقعیت کنونی وسایل ارتباط جمعی کارکرد و رسالتشان را به عنوان نهادهای آموزش دهنده و آگاهی بخش رها کرده،به درج، نشر و پخش مطالبی با محتوای سرگرم کننده، هیجان انگیز و تخدیر کننده اذهان می پردازند که ارمغان آن تقویت جنبه های خیال پردازی، گریز از واقعیت و سرانجام از خود بیگانگی و بحران هویت برای انسان است.
آدورنو ستاره های سینما و سریال های سرگرم کننده را آلپ نشینان جدید معرفی می کند که به الگوی مخاطبان مصرف گرای این رسانه ها تبدیل شده اند. بینندگان این گونه فیلم ها غایت آمال و آرزویشان را در همرنگ سازی خود با این ستاره ها جستجو می کنند و خواسته یا ناخواسته مقلد و دنباله رواین ستاره ها در سبک زندگی، شیوه معاشرت، رفتار و نوع پوشش و مد لباس...و به تبع آن به مصرف کننده کالاهای تجملاتی و لوکس تبدیل شده اند.
به اعتقاد آدورنو و هورکهایمر، صنعت فرهنگی ایفاگر نقش عمدهای در بازتولید سرمایهداری است. این صنعت، مصرفکنندگانی بیخاصیت و راضی به وجود میآورد که از هر گونه استعدادهای انتقادی بیبهره هستند. به قول آدورنو و هورکهایمر «هیچ تفکر مستقلی را نباید از مخاطبان صنعت فرهنگی انتظار داشت.» بازیگر نقش مرکزی در این فرایند، تولید صنعتی سرگرمی و تفریح سطحی است، آن چیزی که آدورنو و هورکهایمر مدعیاند که به مخاطب اجازه میدهد تا «از واقعیتی پست و مفلوک بگریزد» و پیشاپیش راه را بر مقاوت ببندد.
صنعت فرهنگ که به وضعیت وابستگی، اضطراب و ضعف خود متوسل میشود، از دل این وضعیت، برمیخیزد و به تحکیم و تقویت آن میپردازد. پیامی که این صنعت ابلاغ میکند، غالبا پیام "تطبیق و تسلیم" است. این صنعت، مانع تکامل افراد مستقلی میگردد که آگاهانه و رأسا برای خود تصمیم میگیرند و قضاوت میکنند. محتوای اساسی آنرا میتوان به یک اصل عمده تقلیل داد: چیزها نمیتوانند غیر از آنچه تو هستی شوند.
صنعت فرهنگ، از طریق خواستاندیشی یا تفکّر شائق و جابهجا شده و دگرگون ساختن رضایت، سعی میکند تا نیاز افراد به تفریح و تنوّع را برآورده سازد. بدینترتیب، صنعت مذکور، قرصهای ویتامینه برای یک روز کاری دیگر تولید میکند و راههایی پیش پای مردم میگذارد تا به کارشان ادامه دهند. این صنعت، از تودههای مخاطب خود، انفعال، تسلیم و آمادگی برای پذیرش هر چیز و نوعی احساس رضایت از دستاوردهای بالفعل و بالقوه فردی را خواستار است. همسانی و همگونی با ارزشهای غالب، بهزور جا انداخته میشود و از همه مهمتر سرکوب عقل، حساسیت و خودانگیختگی توسط این صنعت، تنها باعث افزایش فعالیت کاذب، یعنی، انواع کاربستهای اجتماعی حاشیهای و متفاوت از هم میگردد .... فرد، تنها تا زمانی تحمل میشود که با همسانی، همگونی و علیّت اجتماعی مورد تردید قرار نگرفته باشد؛ از همه مهمتر، صنعت فرهنگ، پدیدهای ضد روشنگری است.
طبق نظر آدورنو، صنایع فرهنگی، علاوهبر آنکه انسانهای شبیه به مردگان متحرک ایجاد میکنند و جامعهای بهوجود میآورند که بهطور خستگیناپذیر، یک "جامعه توده" سرگرم شونده است؛ بلکه همچنین ایدئولوژیهای طرفدار سرمایهداری را نیز اشاعه میدهند. پیامهایی درباره لزوم همرنگ جماعت بودن، مصرف کردن، سختکوشی در کار و کسب و دستاورد انفرادی، از ویژگیهای نمونه محصولات فرهنگی هستند. اینها به ایجاد انگیزه در نیروی کار و پیشگیری از عمل جمعی کمک میکنند.
در نهایت اینکه صنعت فرهنگ با تولید انبوه کالاهای متنوع و بهکمک رسانههای جمعی نظیر رادیو، تلویزیون و مطبوعات، به تبیلغات گستردهای برای بازاریابی و مصرف کالاها پرداخته و از این طریق به فریب اذهان و افکار عمومی مبادرت ورزیده است؛ تا افرادی منفعل و تسلیمطلب در برابر اقتدار و تمامیتخواهی حاکم بر جامعه بهوجود آورد. از اینرو، بهنظر آدورنو، حتی موسیقی بهویژه موسیقی پاپ و جاز در اشکال مختلف و متنوع آن، بهصورت مهمترین ابزار فرهنگ مسلط بورژوازی و سرمایهداری صنعتی، برای ایجاد قالبها و کلیشهها، یکسانسازی، همسانسازی، منحرف کردن مردم و منفعل ساختن آنان و در نهایت تثبیت نظم اجتماعی درآمدهاند. بههمین خاطر آدورنو، به انتقاد شدید از آنها پرداخته و در همین راستا وضعیت کنونی بشر و تداوم این وضعیت را در آینده، نشانه سیر قهقرایی و تنزل آگاهی میداند.
شرح و بیان صنعت فرهنگ از زبان تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر نویسندگان کتاب دیالکتیک روشنگری ـ مبتنی بر این گزارش است که عقل ابزار اندیش روشنگری (Aufklarung) که بر همسانسازی و اینهمانی بنیاد دارد گرچه بنا بود آزادی را از ترس از مراجع اساطیری ایمن دارد، خود از سلطة سیاسی ـ اجتماعی و فرهنگی تمامیت خواهانهای سر در آورد که آدمیان را از آزادی و خلاقیت فردی محروم میسازد و هم فرد و هم جامعه را قلب به شیء میکند. آدورنو و هورکهایمر برآنند که رسانه های فرهنگساز، به مدد بازتولید تکنیکی انبوه، در سرمایهداری پسین در خدمت شاکلهسازی از پیش تعیینکنندة کلیة محصولات فرهنگی عمل می کنند. این کارکرد، کلیة تنوعات و تکثرات را به گونهای استانده می کند که اطاعت و آزادی دیگر از هم تمیز داده نمی شوند. بدینسان، در نظام مبتنی بر ارزش مبادلة صنعت فرهنگ هر ابژهای را مبدل به کالا می کند؛ تفاوت نمیکند که این ابژه اقتصادی باشد یا فرهنگی.
صنعت فرهنگ و موسیقی عامه
نظریه موسیقی عامه آدورنو، احتمالا معروفترین جنبه تحلیل او از "صنعت فرهنگ" است. آدورنو که خود موسیقیدانی کارآزموده، آهنگسازی فعّال، صاحب نظر در موسیقی و یکی از طرفداران موسیقی آوانگارد و غیر تجاری بهحساب میآید، نمیتوانست اوقات خود را به گوش کردن به موسیقی تولیدشده از سوی شرکتهای انحصاری که تودههای عادی مصرفکننده آن هستند، بههدر دهد.
بهاعتقاد وی، موسیقی عامهی تولیدشده از سوی صنعت فرهنگ تحت تأثیر دو فرایند قرار دارد: استاندارد شدن و فردیت مجازی. در اینجا منظور ما این است که ترانههای عامه، روزبهروز به یکدیگر شبیهتر میشوند. ساختار اصلی آنها روزبهروز یکسانتر میشود و بخشهای آنها با یکدیگر قابل تعویض است. با این حال، این ساختار اصلی با سرپوشی از جنبههای حاشیهای نوگرایی و تنوع سبک که بهعنوان علائم منحصر بهفرد بودن ترانهها شناخته میشود، پنهان شده است. استانداردشدن به شباهتهای اصلی بین ترانههای عامه مربوط است و فردیت مجازی به تفاوتهای جزئی آنها.
بهاعتقاد آدورنو، موسیقی عامه به مردم آرامش و فرجهای را که پس از تمام شدن "کارهای ماشینی" و سخت به آن نیاز دارند، میدهد؛ دقیقا به این دلیل که دشوار نیستند؛ چون میشود در حال بیتوجهی هم به آن گوش کرد. مردم تا حدودی به این دلیل از موسیقی عامه لذت میبرند که سرمایهداران این ذهنیت را به آنها القا میکنند و ظاهر مطلوب را به آن میدهند.