نظریه مطالعات فرهنگی آنتونیو گرامشی
آنتونیو فرانچسکو گرامشی ( Antonio Gramsci ) متولد ۲۲ ژانویه ۱۸۹۱ در ساردینیا، ایتالیا و متوفای ۲۲ آوریل ۱۹۳۷ در رم، ایتالیا ، فیلسوف، انقلابی، و نظریه پرداز بزرگ مارکسیست، و از رهبران و بنیان گذاران حزب کمونیست ایتالیا بود. گرامشی از تئوریسین ها و مبارزان ضدسرمایه داری و مفهوم پرداز نظریه و اصطلاح مشهور هژمونی (فرادستی/ فرادستی فرهنگی) است.
گرامشی در خانواده ای از طبقهٔ متوسّط پایین، در آلس، واقع در جزیرهٔ ساردینیا، ایتالیا به دنیا آمد.در هنگام کودکی گاهی از مدرسه فرار می کرد تا کمک خرج خانواده اش باشد. وی به سبب قوزی که بر پشت داشت از سوی همکلاسان و دوستانش مورد آزار قرار می گرفت و همین باعث شد تا به انزوا پناه ببرد و به مطالعهٔ تاریخ و فلسفه بپردازد.
در نه سالگی دبستان را ترک کرد و به کار مشغول شد. بعدها دوباره تحصیلات خود را در رشتهٔ زبان شناسی ادامه داد و از همین دوران رفت وآمد را به محافل سوسیالیست ایتالیا آغاز کرد. در سال ۱۹۱۱ برای تحصیل به دانشگاه تورین رفت اما طولی نکشید که به دلیل مشکلات مالی و بیماری دانشگاه را رها کرد.
در ۱۹۱۶ در روزنامهٔ آوانتی ارگان بعدی حزب کمونیست ایتالیا مشغول به کار شد. در همین سال ها و به دنبال پیروزی انقلاب در روسیه، ایتالیا نیز دستخوش ناآرامی شد و شورش معروف شهر تورین با خواست «صلح و نان» درگرفت. در ۱۹۱۹ و در کنگرهٔ بولونیا، گرامشی خواهان آن شد که حزب سوسیالیست ایتالیا به انترناسیونال سوم که لنین بنیان گذاشته بود بپیوندد. در مارس ۱۹۲۰ کارگران کارخانهٔ فیات در تورین دست به اعتصاب بزرگی زدند. گرامشی ضمن پشتیبانی از اعتصاب، از موضع حزب سوسیالیست در این مورد به شدّت انتقاد کرد. در ماه های اوت و سپتامبر همان سال اعتصاب گسترش یافت و کارخانه های تورین به اشغال کارگران درآمد که با تجربهٔ شوراهای کارگری همراه بود. انتقادهای گرامشی به حزب سوسیالیست همچنان شدّت گرفت تا سرانجام به انشعاب حزب در کنگرهٔ «لیوورنو» و تشکیل حزب کمونیست ایتالیا در ۱۹۲۱ انجامید.
در سال ۱۹۲۱ با توجه به شکست اتحادیههای کارگری و نیاز به با حزب لنینیستی با چند تن دیگر حزب کمونیست ایتالیا را بنیانگذاری کرد و پس از سفرش به روسیه یک جبههی متحد از احزاب چپگرا در مقابل فاشیسم در ایتالیا تشکیل داد.
در ۱۹۲۳ به عنوان نمایندهٔ حزب کمونیست ایتالیا به مسکو رفت و در همان جا با یک دختر روس به نام جولیا شوخت ازدواج کرد. این دوران همچنین دوران رشد فاشیست ها در ایتالیا و حملات آنان به کارگران بود. گرامشی در ۱۹۲۴ به نمایندگی پارلمان برگزیده شد و به ایتالیا بازگشت و در همان سال دبیر حزب کمونیست ایتالیا شد. در ۱۹۲۶ و طی اختلافاتی که درون حزب کمونیست ایتالیا پیش آمده بود، گرامشی از خط مشی تشکیل یک بلوک ضد فاشیست پشتیبانی می کرد و در همان سال در نامه ای به رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی خواهان آرام کردن اختلاف های درونی آن حزب شد.
او در سال ۱۹۲۶، به دلیل فعالیت های انقلابی زندانی شد و دادگاه حکومت فاشیستی او را به ۲۰ سال زندان محکوم کرد. روز ۸ نوامبر ۱۹۲۶ گرامشی بازداشت و به زندانی در میلان منتقل شد. در دادگاه به بیست سال و چهار ماه زندان محکوم شد و در شرایطی که به شدّت بیمار بود به زندان توری منتقل شد. از ۱۹۲۹ وسایل لازم برای کار و نگارش را در زندان به دست آورد و از همان جا نوشتن آثاری را شروع کرد که بعدها به «دفترها» و «نامه های زندان» گرامشی معروف شد. گرامشی از زندان نسبت به خط مشی چپ روانه انترناسیونال کمونیست که سوسیال دمکرات ها را «سوسیال فاشیسم» معرفی می کرد و سیاست «جبههٔ واحد» را کنار گذاشته بود، انتقاد کرد.
در سال ۱۹۲۶ باوجود مصونیت قضایی مجلسیاش توسط رژیم فاشیستی دستگیر شد. در بند که بود نامههای زندان را نوشت که به همراه دفترهای دیگرش از متون اولیهی نئومارکسیستی محسوب میشود. بیماری گرامشی در اثر شرایط دشوار و شکنجه مای زندان بسیاری میگیرد تا اینکه در سال ۱۹۳۴ با تلاش مای یک کمپین بینالمللی به بیمارستان منتقلشده و در سال ۱۹۳۷ پس از سالها مبارزه در راه آزادی جان باخت.
در ۱۹۳۲ بیماری گرامشی تشدید شد ولی مقامات اجازه انتقال او به بیمارستان را نمی دادند. در اکتبر ۱۹۳۳ و بر اثر یک مبارزه جهانی سرانجام گرامشی به یک درمانگاه منتقل گردید. سال بعد به بیمارستانی در رم منتقل شد. در ۲۱ آوریل ۱۹۳۷ گرامشی رسماً آزاد اعلام شد. یک هفته بعد در ۲۷ آوریل آنتونیو گرامشی در همان روزی که برای بازگشت او به ساردینیا در نظر گرفته شده بود در سن ۴۶ سالگی درگذشت.
بنیتو موسولینی سیاست مدار بزرگ حزب فاشیست ایتالیا وی را مغز متفکر حزب کمونیست ایتالیا می شمرد و همو باعث شد تا گرامشی سالهای بسیاری را در زندان های رژیم فاشیستی به اسارت بگذراند.
دفترهای زندان گرامشی توسط خواهر زن او "تاتیانا شوخت" در محل امنی نگهداری شد. سپس به مسکو فرستاده شد و پس از پایان جنگ در اختیار پالمیرو تولیاتی دوست گرامشی و رهبر بعدی حزب کمونیست ایتالیا قرار گرفت. از او آثاری در زمینهٔ تئوریزه کردن مفاهیم کلیدی همچون هژمونی ( چیرگی خواهی ) ، بنیان، روبنا، و جنگ قدرت به جا مانده است.
آنتونیو گرامشی روشنفکر، نظریّهپرداز، سیاستمدار و از بنیانگذاران اصلی حزب کمونیست ایتالیا بود که ایدههایش تأثیر بسیار بر کمونیسم ایتالیایی داشته است. او از آوریل ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۶ میلادی با سمت دبیرکل، رهبری حزب کمونیست ایتالیا را بر عهده داشت و به مقام نماینده در مجلس نمایندگان ایتالیا انتخاب شد. او در عرصهی جامعهشناسی سیاسی، در قرن بیستم میلادی، یکی از نظریّه پردازان اصلی و در حوزهی مطالعات فرهنگی یکی از نظریّهپردازان مدرنیست است. شناخت اولیّهی گرامشی از مارکسیسم با مطالعهی فلسفهی هگل و فلسفهی کلاسیک آلمان آغاز شد. او در طی سالهای جنگ جهانی اول (۱۸-۱۹۱۴ م) آثار مارکس، انگلس و رزالوگزامبورگ را مطالعه کرد و از آنها تأثیر گرفت، ولی مارکس بیشترین تأثیر را بر او داشت. او همچنین آثار بنه دِتوکروچه را دقیق مطالعه کرد و دربارهی او گفته است: «همانگونه که فلسفهی هگل مقدّمهی مارکسیسم در قرن ۱۹ میلادی و یکی از پایههای قرن جدید بوده، فلسفهی کروچه هم مقدمّهای برای مارکسیسم نو و مناسب نسل ماست.” (گرامشی، ۱۳۹۵، صص ۶-۵)
گرامشی مارکسیست ، بنیانگذار حزب کمونیست ایتالیا ، در عرصههای اجتماعی ، سیاسی، فرهنگی، فلسفی و فولکلور صاحب نظر بود و با آنکه حدود 13 سال آخر عمر (یعنی بین 30 تا 45 سالگی) را در زندانهانی موسولینی گذراند، اما آنجا نیز از پای ننشست و مرتبا به اندیشه درباره موضوعات مختلف پرداخت تا راهگشای جنبش کارگری شود و با کمونیسم رسمی با زبان علمی- فرهنگی بستیزد.بیشتر آرای او در یادداشتهای زندان آمده است که به وسیله تانیا (خواهر همسرش) به بیرون "درز" میکرد. گرامشی وقتی در سال 1937 از زندان " آزاد " شد که به دلایل گوناگون هیچ امیدی به زندگیاش نبود و در واقع موسولینی مرده او را " آزاد " و به بیمارستان فرستاد.
گرامشی نیز چون مارکس به انسان محوریت میدهد و به باور او نیز نباید حتی یک لحظه از انسان غافل شد،زیرا همه تلاشها برای تحقق انسانیت انسانیعنی روابطی و یا برای پاسخگویی هرچه بهتر به نیازهای او معنی مییابد.اگر این نکته فراموش شود-که شده است-تحقق انسانیت وکرامت انسانی سخت دشوار یا شاید ناممکن میشود.
آنتونيو گرامشي روشنفکر و سياست مدار کمونيست ايتاليايي، يکي از مهم ترين نظريه پردازان بزرگي که نظرياتش به شدت بر مطالعات فرهنگي، مارکسيسم ايتاليا و اروپا تاثير گذار بود. وي قائل به زيربنايي است که به گونه اي ديالکتيکي با مجموعه اي از روبنا در ارتباط است که اين مجموعه شامل مقولاتي چون: سياست، فرهنگ، حقوق، ايدئولوژي، و تمام آن اعمال اجتماعي که رابطه مستقيمي با توليد کالاهاي مادي ندارد بلکه به صورت غير مستقيم درگير مشروعيت بخشيدن به شيوه توليد هستند.
طبقه مسلط نه تنها از نظر سياسي و اقتصادي جامعه را زير نظارت دارد، بلکه شيوه خاص نگرش خويش به جهان و انسان و روابط اجتماعي را نيز چنان همه گير مي کندکه به صورت عرف عام در مي آيد و آناني که زير تسلط هستند اين نگرش را همچون پاره اي از نظم طبيعي جهان مي پذيرند. هم چنين ممکن است عرف عام به صورت نيروي کارآمد بر ضدهژموني طبقه مسلط تبديل گردد که گرامشي به اين بعد از عرف عام، قوه تميز (Good Sense) مي گويد. بنابراين عرف عام درنظر گرامشي چندرشته اي و داراي نقش هاي چندگانه است.
به طور کلی گرامشی که به اهمیت روبناهای فرهنگی توجه دارد با تفکیک جامعه مدنی از جامعه سیاسی و نقش خاص دولت در برتری جویی فرهنگی عقیده دارد نهادهایی مثل خانواده ، مدرسه و وسایل ارتباط جمعی عوامل اصلی حفظ و انتقال و بازآفرینی فرهنگ هستند.این ابزارها در اختیار دولت است.
نظریه مارکسیستی گرامشی
ماركسيسم كه در اصل نتيجه همكاري مستمر كارل ماركس و فريدريش انگلس بوده است از جنبههاي مختلف به مثابه يك نظريه اقتصادي، يك نظريه انقلابي، يك فلسفه تاريخ و يك جامعهشناسي سرمايهداري توصيف ميشود. با اين حال با نفوذ ماركسيستهاي غربي قرن بيستم همچون گرامشي، گئورگ لوكاچ، لوئي آلتوسر، ريموند ويليامز، فردريك جيمسون وتري ايگلتون، امروزه ماركسيسم به مثابه يك نظريه فرهنگي بلندپروازانه و فراگير سر برافراشته است تا از عهده توضيح آفرينشهاي ادبي و هنري در پيوند با توليد و مصرف سرمايهداري برآيد.
در اندیشهی گرامشی نیز به روبنا اصالت و اهمیّت بسیاری داده شده است و قوانین عینی تاریخی به درجه دوم اهمیّت تنزل یافته است. دترمینیسم و اکونومیسم در اندیشهی گرامشی جایی ندارد. مارکسیسم ایدهآلیستی و فلسفی گرامشی در حقیقت خالی از هرگونه بنیاد ماتریالیستی است و مواد تشکیل دهندهی آن ایدئولوژی تودهای، فلسفهی ایدهآلیستی و سازمان سیاسی حزب است. از نظر او مهمترین موانع انقلاب واقعی، موانع فرهنگی و فلسفی و ذهنی است. به نظر گرامشی، علت اصلی شکست جنبش سوسیالیستی در سطح جهان را باید در ماتریالیستی کردن بیش از اندازه مارکسیسم جستجو کرد در واقع ماتریالیسم آفت و بیماری مارکسیسم روسی بوده است. از دیدگاه تاریخگرای گرامشی، واقعیّت اجتماعی صرفاً محصول ذهنیّت تاریخی یک طبقهی اجتماعی است و از این رو سخن گفتن از قوانین عینی در تاریخ بیمعنی است. گرامشی در واقع با نفی تصوّر کلاسیک دوگانگی زیربنا و روبنا، در پی احیای استقلال ایدئولوژی و فرهنگ بود. (همان، ۱۴۰)
آنتونیو گرامشی از مارکسیستهای هگلی توجه عمدهای به جنبشهای فرودستان داشته است. همین امر او را به یکی از ارجاعات مهم مطالعات فرودستان که در دهه ۸۰ میلادی شکل گرفت، بدل کرده است. گرامشی مواجههای کاملاً انضمامی با مسئلهی جنبش فرودستان دارد و آنچه در این زمینه تئوریزه میکند به تجربه او از تاریخ ایتالیا برمیگردد. او تجربهی شورشها و اعتراضهای “دو سال سرخ” ایتالیا را پیش رو داشت یعنی سالهایی که کارگران و دهقانان در واکنش به بحرانهای اقتصادی-سیاسی دست به اعتراضات وسیعی زدند.
آنچه که گرامشی در نوشتاری تحت عنوان “خودجوشی و رهبری آگاهانه” تئوریزه میکند از فضای سیاسی سالهای ۱۹۲۰-۱۹۱۹ تأثیر پذیرفته است. مسئله برای او این بود که به چه دلیل شورشها فرودستان در ایتالیا بیفرجام ماند و علیرغم گستردگی به تغییر وضعیت موجود منجر نشد؟ او صراحتاً پاسخ میدهد به دلیل فقدانِ رهبریِ آگاهانهی شورشهای فرودستان. این پاسخ مبتنی بر فرضهایی است که گرامشی آنها را در یادداشت خودجوشی و رهبری آگاهانه توضیح میدهد. پرسش محوری برای او حول این امر شکل میگیرد که آیا فرودستان میتوانند به نحو خوداتکایی به رهایی دست یابند و به عبارتی از موقعیت فرودستی به موقعیت هژمونی گذر کنند؟ او نگاهی به تجربهی شکست جنبشهای خودجوش فرودستان دارد و بنابراین بر این مسئله تأکید میکند که فرودستان به آگاهی “برای خود” دست نیافتهاند و حرکتهای آنان مبتنی بر فهم متعارف یا شعور عام است و آگاهی نقادانه به آنها راه نیافته است. به زعم او این فقدان آگاهی نقادانه سبب میشود شورش فرودستان به نفع جریانات ارتجاعی مصادره شود. الزام اینکه شورشهای خودجوش فرودستان تبدیل به مبارزهی انقلابی منسجم شود گذر از “فهم متعارف” به چیزی است که گرامشی آن را “فهم درست” میداند.
گرامشی آشکارا بر این امر تأکید میکند که تودهی مردم نمیتوانند مستقل و خوداتکاء باشند مگر اینکه در وسیعترین شکل ممکن خود را سازماندهی کنند و این سازماندهی جز به واسطهی روشنفکران میسر نمیشود. باید توجه داشت او جنبش فرودستان را حرکتی کاملاً خودانگیخته نمیداند و تصریح میکند که اساساً در تاریخ خودانگیختگی ناب وجود ندارد. به نظر او عناصری از رهبری آگاهانه در جنبش فرودستان وجود دارد که بالقوه بوده و به حالت بالفعل درنیامده است. اما کدام میانجی است که میتواند آن را به حالت بالفعل درآورد؟ اینجاست که او نقش “روشنفکر ارگانیک” را برجسته میکند یعنی روشنفکری که پیوند نزدیکی با تودهی مردم دارد و برخاسته از بلوک اجتماعی آنهاست. این روشنفکر ارگانیک است که میبایست با تکیه بر پداگوژی نقادانه شورشهای کور فرودستان را که به زعم او به نوعی تروریسم بدوی شبیه است، سازماندهی کند تا بتوانند هژمونی را از آن خود کنند. این امری است که “روشنفکر سنتی” که ارتباط آن با مردم گسیخته شده است، قادر به انجام آن نخواهد بود. بر این مبنا او وحدت بین خودجوشی و رهبری آگاهانه را مترادف با اقدام سیاسی واقعی فرودستان میداند.
به همین دلیل گرامشی حزب سوسیالیست ایتالیا را مورد نقد قرار میدهد که نتوانست به این وحدت در جریان جنبش فرودستان دامن بزند. این امر بدان معناست که گرامشی به نحو ضمنی مخالفت خود را با انقلاب خلقالساعه اعلام میدارد و در برابر از ضرورت شکلگیری “جنبش تودهای انقلابی” سخن به میان میآورد. زیرا به زعم او ولو اینکه در نتیجه یک انقلاب خشونتآمیز یک اقلیت انقلابی بتواند تغییری موقتی به وجود آورد اما آنچه در نهایت رخ خواهد داد این است که این اقلیت توسط کودتای محافظهکاران از میان برداشته خواهد شد و بدین ترتیب اکثریتی که در انقلاب دخیل نبودهاند بهترین نیروهای انقلابی را به کشتن خواهند داد. از این جهت گرامشی از استراتژی جنگ موضعی در برابر استراتژی جنگ متحرک دفاع میکند.
مطالعات انتقادی غرب
مطالعات انتقادی غربی در مورد فرهنگ و ارتباطات از دهه 1960 عمق بیشتری پیدا کرد و دراین زمینه عقاید گرامشی ایتالیایی درباره هژمونی و برتری جویی فرهنگی نقش اساسی داشته است .
عناصر مهمی از اندیشه های گرامشی خاستگاه پاره های عمده ای از دگرگونی های معرفت شناختی و نظری در نظریۀ سیاسی و نظریۀ اجتماعی از دهۀ 1960 به این سو بوده است.
فکر گرامشیایی تطورات مهمی یافته و «چرخش فرهنگی» ای که وی در مارکسیسم قرن بیستم ایجاد کرد در واقع پیشاتاریخِ شکل گیریِ جریانی است که نظریه پردازانش پسامارکسیسم می خوانند.
گرامشی که در سالهای قبل از جنگ جهانی دوم در زندان موسولینی به سر می برد ، در یادداشتهای زندان خود ویژگی های جوامع معاصر غربی و تفاوت های آن با جامعه روسیه قبل از انقلاب را عرضه کرد.وی با تکیه بر اهمیت روبناهای فرهنگی و تفکیک جامعه مدنی از سیاسی (یا دولت ) بر نقش خاص دولت در برتری جویی فرهنگی تاکید کرد ، به عقیده وی نهادهای مهم جامعه مدنی مانند مدرسه ، کلیسا ، خانواده ، احزاب و وسایل ارتباطی عوامل اصلی حفظ و باز آفرینی فرهنگ می باشند و بدون نفوذ در این نهادها ، تحکیم قدرت سیاسی ممکن نیست . به عقیده گرامشی دولت با استفاده از برتری فرهنگی امکانات قهریه (زور و اجبار) را هم در اختیار می گیرد و قدرتش را تحکیم می کند.
مطالعات فرهنگی
مطالعات فرهنگی ( Cultural studies ) ، شاخه ای از نظریه انتقادی ( Critical theory ) است. مجموعهٔ آثار گوناگونی با جهت گیری های متفاوت، و معطوف به تحلیل انتقادی اشکال و فرایندهای فرهنگی در جوامع معاصر و نزدیک به معاصر است. این رشته به جای اینکه فقط به مطالعه و بررسی «بهترین مطالب اندیشیده شده و بیان شده» بپردازد، به بررسی تمام مطالب اندیشیده شده و بیان شده، و به ویژه فرهنگ عامه می پردازد. مطالعات فرهنگی در مطالعه معانی و رویّه های زندگی روزمره به کار می رود. رویّه های فرهنگی شامل روش های مردم برای انجام کارهای خاص (مثل تلویزیون تماشاکردن یا غذاخوردن) در فرهنگی معیّن است. فرهنگ از دیدگاه مطالعات فرهنگی یک کلیّت یکپارچه نیست بلکه «واجد تاکیدهای چندگانه» است. آثار آنتونیو گرامشی و میشل فوکو در شکل گیری مطالعات فرهنگی نقش عمده ای داشته اند.
مطالعات فرهنگي به منزله رشته اي آكادميك حاصل برخورد گفتمان هاي متعدد است: گفتمان هاي علمي دانشگاهي نظير جامعه شناسي، مردم شناسي، روان شناسي، علوم سياسي و اقتصاد و... و زيرشاخه هاي علمي خاص ايشان كه در دوران مدرن يا عصر جديد به ويژه طرفداران بسيار يافته است، مانند جامعه شناسي فرهنگ يا انسان شناسي فرهنگي، روان شناسي اجتماعي، سياستگذاري فرهنگي و اقتصاد سياسي.
وظيفه تحليل گر فرهنگ، يافتن صداي اصيل مردم و تفسير معناي آن و تقويت آن است. چرخش مطالعات فرهنگي به سوي نظريه هژموني گرامشي به معناي گسست از اين دو سنت فكري بود. ذات گرايي فرهنگ كه مشخصه فرهنگ گرايي بود و تعين و تصلب فرهنگ كه خصيصه ساختارگرايي مبتي بر ماركسيسم آلتوسري بود، به شدت نقد مي شود.
از چهره هاي بارز چرخش مطالعات فرهنگي، استوارت هال است. بين سال هاي ۱۹۵۷ تا ۱۹۶۱، هال ويراستار نشريه نيو لِفت ريويو بود. در همين دوران و از دلِ همايش ملّي سال ۱۹۶۰ معلّمان، نخستين مطلبِ منتشرشده اش به ويراستاري پَدي وانل، درباره فرهنگ همه پسند و مسؤوليت شخصي (۱۹۶۴) بيرون آمد؛ هال، خودش در آن زمان معلّم مدرسه بود. اثرِ نخستِ هال، تلاشي جدّي براي شناساندنِ آن چه در فرهنگِ همه پسند مهم است و گريز از بي توجّهي ليوسيتي به فرهنگِ همه پسند پس از جنگ ـ كه ويژگي آثار ريچارد هوگارت هم هست ـ بود. پس از دهه ۱۹۶۰ كارهاي هال به نوعي بلوغ رسيدند. اين آثار، هم بر پايه سنّت انسان گرايانه هوگارت، ريموند ويليامز و اي.پي.تامپسونِ مورّخ بنياد داشت و هم از پيشرفت هاي معاصر اروپايي ـ شامل ساختارگرايي آلتوسري و گونه اي بازكشفِ ماركسيستِ ايتاليايي، آنتونيو گرامشي ـ استفاده مي كرد. در مركز كارِ هال، تحليل و وارسي روش هايي قرار دارند كه از طريق آن ها فرهنگ، زندگي روزمرّه را سامان مي دهد.
تربیت اجتماعی
تربیت اجتماعی عمدتا با گرامشی تداعی شده است ومهم تر از فهم این موضوع در آثار او، پیامدهای آن میباشد. که پیامدهای تربیت اجتماعی را در زمینه های نقش روشنفکران وآموزش وپرورش انتقادی، آموزش بزرگسالان، نقش زبان و تربیت اجتماعی شامل می شود که با توجه به اهمیت وافر آن برای تعلیم و تربیت، تعیین مسائل تربیت اجتماعی موجب روشن شدن مباحث تربیتی می شود.
نظریه فرهنگی آنتونيو گرامشي
خواسته گرامشي اين بود كه ماركسيسم را از جبرگرايي اقتصادي نجات دهد و قدرت تبيين آن را با عنايت به نهادهاي روبنايي توسعه دهد. وي به پيوندهاي ميان سياست، فرهنگ، و استراتژي سوسياليستي اشاره ميكند. او استدلال كرده است كه حاكميت تنها در قلمرو اقتصادي ريشه ندارد بلكه داراي يك مؤلفه عمده سياسي و فرهنگي نيز هست.
نظريه هژموني گرامشي نقش مهمي در مطالعات فرهنگ به شمار ميرود. گرامشي در تحليل بقاء و استمرار سرمايهداري و عدم وقوع انقلابهاي سوسياليستي بر نقش روبناها به ويژه فرهنگ تاكيد گذاشت.
به طور كلي از ديدگاه گرامشي هژموني، زمينهي ايدئولوژيك و فرهنگي حفظ سلطهي طبقهي مسلط بر طبقات پايين و ترغيب آنها به پذيرش ارزشهاي اخلاقي سياسي و فرهنگي مسلط به منظور دستيابي به اجماع و وفاق عمومي است. به عبارت ديگر هژموني، كنترل از طريق اجماع فرهنگي است. از چنين ديدگاهي فرهنگ در هر عصري نهايتا چيزي جز پذيرش رضايتآميز ارزشهاي طبقهي بالا به وسيله عامهي مردم نيست.
به طور كلي ايده اصلي گرامشي در عرصه انديشههاي فرهنگي اين است كه به جاي تمركز بر محتواي فرهنگ به نقش فرهنگ و عمليات آن ميانديشد. تاكيد او بر ماهيت انعطافپذير ذات بر ساختهي ايدئولوژيهاي يك پارچه مسلطي است كه اتوماتيك وار جاي خود را اشغال ميكنند و به همين ترتيب جاي آنها را ايدئولوژيهاي سوسياليسم تصرف ميكنند.
وسایل ارتباطی
وسایل ارتباط جمعی از نظر گرامشی جزیی از ابزارهای تفوق یا هژمونی سرمایه داری و از نظر کسانی مثل آلتوسر جزو ابزارها و دستگاههای ایدئولوژیک سرمایه داری شمرده می شوند.
مفهوم هژمونی گرامشی
واژهی “هژمونی” به معنای “سلطه طلبی” به احتمال زیاد از واژه یونانی egemonia، که از ریشه “egemon” به معنای “رهبر – حاکم” مشتق شده و اغلب دربارهی “دولتی به غیر از دولت خودی” به کار میرود. از قرن نوزدهم به بعد واژهی هژمونی (سلطه طلبی) اغلب در اشاره به “تسلط سیاسی اعمال شده از سوی یک دولت بر دیگری” به کار گرفته شده است. پری اندرسون (Perry Anderson) نویسندهی کتاب (The Antinomies of Antonio Gramsci) معتقد است که از واپسین سالهای دههی ۱۸۹۰ تا پیروزی حزب بلشویک روسیه در سال ۱۹۱۷ این واژه کاربردهای خاصی در رابطه با ایدئولوژی مارکسیست پیدا کرد. این معنای خاص از هژمونی توسط لنین و در اشاره به اعمال سلطه از طریق طبقه پرولتاریا (کارگران) بر دیگر طبقات مورد بهره کشی در جامعه، استفاده شده: “طبقه پرولتاریا، به عنوان تنها طبقه انقلابی بالقوه جامعه معاصر، باید راهبر مبارزات تمام مردم برای یک انقلاب کاملاً دمکراتیک باشد، مبارزات مردم زحمتکش و استثمار شده در برابر ستمگران و استثمارگران” (آندرسون ۱۷).
متفکر کمونیست، فعال و رهبر سیاسی ایتالیایی، آنتونیو گرامشی (۱۸۹۱-۱۹۳۷) مهمترین و اصلیترین نظریه پردازی باشد که نامش با واژهی هژمونی (سلطه) گره خورده است. بر اساس یادداشتهای اندرسون، گرامشی واژهی هژمونی را نه تنها شرط لازم برای موفقیت در سرنگونی سیستم بورژوازی توسط پرولتاریا و متحدان آن (به عنوان مثال، دهقانان) میداند، بلکه آنرا برای تشریح ساختار قدرت بورژوازی حاکم بر کشورهای اروپای غربی در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم به کار میگیرد.
به عبارت دیگر واژهی هژمونی آنتونیو گرامشی به یک روند رهبری اخلاقی- فکری اشاره دارد که از طریق آن کشورهای اروپای غربی پس از انقلاب صنعتی ۱۸۷۰ سلطه خود را توسط طبقات حاکم بر طبقات دیگر اعمال نموده و به سادگی آنان را وادار به پذیرش زیردست بودن نمودهاند. لازم است به این نکته توجه داشته باشیم که اگر چه گرامشی در نوشتههای زندان اش معمولاً از استفاده از اصطلاحات مرتبط با تفکر مارکسیستی مانند “کلاس”، “بورژوازی” و “پرولتاریا” اجتناب نموده (به دلیل اینکه نوشتههایش توسط ماموران سانسور دولت فاشیست بازخوانی میشده است) اما گرامشی در تعریف هژمونی از آن به عنوان شکلی از اعمال کنترل توسط طبقه حاکم یاد میکند که در معنای مارکسیستی آن گروه کنترل کنندهی ابزارهای تولید تعبیر میشود. گرامشی به جای به کار بردن واژهی “طبقه” زیرکانه از عبارت “گروه بنیادین” برای اشاره به این مفهوم استفاده میکند. در نظر گرامشی، طبقه سلطه گر زمان وی در میان ملتهای غرب اروپا بورژوواها بودند که در مانیفست کمونیستها از آن به عنوان “طبقه سرمایه داران مدرن، صاحبان ابزار تولید اجتماعی و کارفرمایان کارگران دستمزد بگیر” از آنان یاد میشد. در حالی که مهمترین طبقه زیردستان، پرولتاریاها بودند (زیرا راهبران بالقوه انقلابها محسوب میشدند) طبقه ای مدرن از کارگران دستمزد بگیر که به دلیل نداشتن ابزار تولید، مجبور به فروش نیروی کار خود در قبال دستمزد شدهاند تا بتوانند زنده بمانند”. معنای واژهی هژمونی به کار گرفته شده توسط گرامشی را نمیتوان بدون درک مفاهیم دیگری همچون “دولت” و “جامعه مدنی” که وی به بسط معنای آن کمک نمود، بهطور کامل دریافت.
آنتونيو گرامشي با تاكيد بر مفهوم «هژموني» امكان مهمي پيش روي مطالعات فرهنگي گشوده است. متفكران بسياري، مفهوم هژموني(hegemony) را كه در انديشه سياسي آنتونيو گرامشي مطرح شده است، در جايگاه مفهوم مركزي براي مطالعات فرهنگي ملاحظه كردهاند؛ زيرا بهزعم ايشان، نظريه هژموني، نه تنها بهترين راه بلكه تنها راه براي خروج از «بحران معرفتشناسانهاي» است كه مطالعات فرهنگي معاصر به آن گرفتار آمده است. مفهوم «هژموني» ابزاري است كه از طريق آن ميتوان پيوندهاي جامعه و ادبيات را تبيين كرد. تبييني كه مستلزم نگرشي نقادانه بوده و از جانب گرامشي نيز اتخاذ شده است.
اصطلاح هژمونی گرامشی که به مفهوم اقتدار مشروع وبر نزدیک است به نظر گرامشی هژمونی اول در جامعه مدنی شکل می گیرد و ایدئولوژی به شیوه ای در زندگی تجلی می یابد که برای مردم به یک حس مسلم و بدیهی تبدیل می شود . قدرت و نزاع نه فقط در روابط طبقاتی ، که در همه روابط جامعه وجود دارد .
هستهی سخت و داّل مرکزی اندیشهی گرامشی مفهوم هژمونی است که چگونگی رسیدن او به این مفهوم و کاربست آن در عرصهی سیاستگذاری فرهنگی مدلول این پژوهش است. همانطورکه مارکس مجبور بود حرفها و نوآوریهای خود را به زبان هگل و اسمیت- لنین به زبان پلخانف و کائوتسگی – تحریر کند گرامشی نیز غالباً چارهای نداشت جز اینکه مفاهیم خود را با استفاده از نظام مفاهیم کهنه و قدیمی کروچه و ماکیاولی قالبریزی کند. (اعتماد، ۱۳۸۹، صص ۲۷-۲۶)
اصطلاح هژمونی یا گگمونیا یکی از شعارهای اصلی جنبش سوسیال دموکراسی روسیه (از اواخر ۱۸۹۰ تا ۱۹۱۷) بود. تفکّری که در تکوین این شعار نقش داشت نخستین بار در سالهای ۸۴-۱۸۸۳ در نوشتههای پلخانف مشهود شد. در این نوشتهها پلخانف علاوه بر ضرورت مبارزهی اقتصادی علیه کارفرمایان، بر ضرورت حیاتی جنبش سیاسی طبقهی کارگر علیه تزاریسم اصرار میکرد و از این طریق تأثیر او را بر یادداشتهای زندان گرامشی با محوریّت موضوع هژمونی میتوان ردیابی کرد. پرسش اساسی و هستیشناسانه مرتبط به مفهوم هژمونی آن است که هستومندها چگونه باید باشند تا بتوان هژمونی را اعمال کرد و اینگونه است که بایستی در حوزهی اجتماعی عینیّت خاصی ممکن شود.
نوعی شرایط امکانی برای هژمونی وجود دارد: هم از این منظر که چه شرایطی باید حاصل شود تا رابطه را هژمونیک بدانیم و هم از این منظر که شرایط دقیقی وجود دارد که سوژهی هژمونیک در آن برساخته میشود. منظور از سوژهی هژمونیک سوژهای است که در فرایند هژمومیک ساخته میشود. برای آنکه رابطهای هژمونیک باشد «تصمیمناپذیری ساختاری»، شرط اولیّهی هژمونی است. لاکلائو و موفه کوشیدند با این شرط نشان دهند که در صورت نبود چنین شرطی سیاست ناممکن خواهد بود. هژمونی وقتی پدید میآید که میان عناصری که سرشت آنها از پیش تعیین نشده باشد پیوند برقرار شود. با این ویژگی، این عناصر میتوانند در انواعی از مناسبات قرار گیرند که حاصل کردارها یا رویّههای مفصلکننده است. اینگونه است که لاکلائو و موفه «مفصلبندی محتمل و پیشامدی» را بعد محوری سیاست میدانند.” (لاکلائو و موفه، ۱۳۹۳، ۱۱)
همانطورکه لاکلائو و موفه به درستی اشاره کردند عدم تعیّنپذیری و قطعیّت در روابط هژمونیک بیش از سیاسیّت سوژه و شکلگیری او در فضایی دموکراتیک شرط شکلگیری این رابطه است. این رابطه هویّت عنصر و کنشگر و سوژههای هژمونیک را دچار تغییر میکند و روابط اجتماعی را به سطح روابط دموکراتیک ارتقاء میبخشد و تفسیر ژاکوبنی مبنی بر تعریف دوست و دشمن در سطح روابط اجتماعی از هر سنخی را نمیپذیرد. در اینجا هویّتهای سیاسی از پیش معیّن نیستند و بلکه از رهگذر مباحثات شکل میگیرند. “منطق هژمونی برخلاف عقلگرایی مارکسیسم کلاسیک که تاریخ و جامعه را کلیّتهای قابل فهمی تصور میکند که حول قوانین قابل کشف نظری شکل میگیرند، خودش را از همان ابتدا عملی احتمالی (پیشامدی ) معرفی میکنند. (همان، ۲۴)
“مفهوم هژمونی دقیقاً در بستری ظاهر میشود که تجربهی پاره پاره شدن و عدم تعیّن پذیری مفصل بندیها میان مبارزات مختلف و مواضع سوژگی در آن غلبه دارد. چنین زمینهای پاسخی سوسیالیستی را به جهان سیاسی- گفتمانی پیشنهاد میدهد که شاهد غروب مقولهی ضرورت در افق امر اجتماعی است. نظریّهی هژمونی، در مواجهه با تلاش برای حل بحران مونیسم ذاتگرا از طریق تکثیر دوگانه اختیار جبرگرایی، علم و اخلاق، فرد/جمع، علیّت/ غایتشناسی پاسخش را به جایگزینی قلمروی بنیان مینهد که گزینهی مونیست/ دوآلیست را ممکن میسازد.” (همان، ۴۰)
نکتهی بسیار مهم نزد گرامشی بیان آن است که «عقل سلیم» حاوی عناصر متعدد و رقیبی است که محصول مذاکره بر سر معناست که تمامی گروههای اجتماعی در آن شرکت دارند. هژمونی صرفاً سلطه نیست، بلکه فرایند مذاکرهای است که طی آن اجماعی بر سر معنا بدست میآید. وجود همین عناصر رقیب بذرهای مقاومت را در خود دارند چون عناصری که فضای حاکم را به چالش میکشند ابزاری برای مقاومت در اختیار افراد قرار میدهند. در نتیجه هژمونی هرگز ثابت نیست و بلکه تغییر میکند و ناتمام است، و همواره فقط درجهای از اجماع وجود دارد. (یورگنس، فیلیپس، ۱۳۸۹، ۱۳۲) در پرتو این مذاکره است که طبقهی مسلّط سیاسی توانسته است طبقات جامعه را به پذیرفتن ارزشهای اخلاقی، سیاسی و فرهنگی خود ترغیب کند. این ترغیب از طریق اقناع صورت میگیرد. او معتقد است که «قدرت واقعی نظام حکومتی در خشونت طبقهی حاکم یا قدرت با عنف و جبر، نهفته نیست، بلکه در این است که کسانی که بر آنان حکومت میشود «مفهومی از جهان را پذیرفتهاند که متعلق به طبقه حاکم است و فلسفهی طبقهی حاکم به صورت عقل سلیم آفتابی میشود و همهی طبقات تابع را از این طریق جلب میکند. از نظر او، حکومت به یاری هژمونی، تؤام با رهبری فکری و اخلاقی، صورتی است از قدرت که ثبات را تضمین میکند و قدرت را بر پایهی موافقت و تأیید وسیع، استوار میسازد.» (کاظمیان، ۱۳۸۴، ۲۲) پس بنابراین با توجّه به موارد فوق میتوان تعریف هژمونی را به عنوان هستهی سخت و دال مرکزی نظام فکری گرامشی را نوعی تعامل طبقهی حاکم با مردم دانست که در آن “رضایت و توافقی که توسط مردم به بلوک حاکم داده شده است و با سلطه و قدرت که معمولاً جبری است، تفاوت دارد. از نظر او، یک بلوک حاکم تا زمانی موفق است که بتواند روی توافق عمومی تودههای مردم تکیه کند؛ اما اگر بلوک حاکم در این زمینه شکت بخورد، بحران اقتدار با هژمونی رخ خواهد داد. بحران اقتدار در نتیجهی ناتوانی بلوک حاکم در مواجهه با تغییرات اجتماعی- اقتصادی جامعه ظهور میکند و اشارهای بر پایان دورهی رضایت و موافقت عمدی است. (بشریه، ۱۳۷۴، ۲۴۹) هژمونی، زمینهی ایدئولوژیک و فرهنگی حفظ سلطهی طبقهی مسلّط بر طبقات پایین از طریق کسب رضایت آنها و ترغیب آنها به پذیرش ارزشهای اخلاقی، سیاسی، فرهنگی مسلط به منظور دستیابی به اجماع و وفاق عمومی است. به عبارت دیگر، هژمونی کنترل از طریق اجماع فرهنگی است، در تقابل سلطه که کنترل در آن از طریق اجبار است. گرامشی برای بیان مفهوم هژمونی اثر ماکیاولی را به عنوان نقطهی شروع انتخاب میکند. او هر عمل سیاسی را دارای «چشمانداز دوگانه» میداند که این دو چشمانداز در سطوح اصلیشان با ماهیّت دوگانهی قنطور یا موجود دوگانهی ماکیاولی- یعنی موجود نیمه انسان و نیمه حیوان- مشابهاند. برای گرامشی این سطوح عبارتند از «سطح زور و اجتماع، سلطه و هژمونی، خشونت و تمّدن. (اعتماد، ۱۳۸۹، ۵۲)
او “دولت را نهادی تلّقی نمیکند که سیاست در آن شکل میگیرد، بلکه به اعتقاد او هژمونی اول از همه در جامعهی مدنی ایجاد میشود. در جامعهی مدنی ایدئولوژی به شیوهای در اشکال عمومی زندگی تجلّی مییابد که برای مردم به یک حس عمومی و بدیهی تبدیل میشود. موضوع قدرت و نزاع نه فقط در روابط طبقاتی، بلکه در همهی روابط یا جامعهی مدنی وجود دارد. بنابراین عملاً میتوان گرامشی را اولین نظریّهپرداز سیاست فرهنگی نامید، چرا که او سیاست را نه منحصر به سطح دولت بلکه پدیدهای تلقّی میکند که در همهی روابط، جلوهها و نهادهای اجتماعی رخ میدهد (نش، ۱۳۹۰، ۲۵) و بنابراین احتیاج به برنامهریزی فرهنگی جهت جلب طبقات حکومت شونده دارد.
نظریه هژمونی فرهنگی
نظریه هژمونی فرهنگی را گرامشی مطرح کرد. وی این اصطلاح را در رابطه با ایدئولوژی حاکم در جامعه به کار برد. از نظر این دیدگاه نظریه سلطه ایدئولوژی تصویر مخدوشی از واقعیت یا روابط طبقاتی بدست می دهد. آلتوسر نقش رسانه های همگانی را در انتشار ایدئولوژی حاکم برجسته می نمود.
بر اساس تئوری نظریه پرداز ایتالیایی , آنتونیو گرامشی, اعمال هژمونی یا سلطه ی فرهنگی که همانا به شفاف سازی سلطه ی طبقه ی حاکم از طریق ایدئولوژی و فرهنگ بر طبقه زیردست می پردازد .
گرامشی بر این باور است که طبقات حاکم در جامعه, هژمونی یا سلطه خود را با بوجود آوردن افرادی که خودشان تمایل به تحت سلطه بودن دارند بدست می آورند و ایدئولوژی در بوجود آوردن این تمایل نقش بسزایی دارد, چرا که بعنوان ابزاری محسوب می شود که از طریق آن عقاید معینی منتقل گشته و مهمتر اینکه درست تلقی می گردند. در نتیجه برای تغییر هژمونی یا سلطه در چنین جوامعی باید یک "جنگ موقعیت" صورت بگیرد که در واقع یک مبارزه زمانبر بر ضد ایدئولوژیها, اصول اخلاقی, و فرهنگهای غالب گروه حاکم محسوب می گردد.
او با ديدي انتقادي به هنر و ادبيات روزگارش مينگرد و آن را متهم ميكند كه تاكيد بر ايجاد تصور «تماميت معنايي» اثر گذاشته است. هدف اصلي اين نقد به چالش كشيدن رضايتي است كه چنين تصوري در مخاطبان از طريق سرسپردگي به موقعيت كنوني آفريده است؛ رضايتي ناهمسو با آن آگاهي اجتماعي كه به ضرورت دگرگونسازي شرايط منجر ميشود. اين امر به بازتوليد وضع موجود ميانجامد، وضعيتي كه سرمايهداري استمرار مييابد و اين استمرار نتيجه هژموني ايدئولوژيك است. به همين دليل است كه فروپاشي سرمايهداري و نظم حاكم نه در گرو بحرانهاي اقتصادي بلكه تنها ناشي از درهم شكستن هژموني ايدئولوژيك طبقه مسلط خواهد بود.
اساسا هژموني فرآيندي است كه طي آن طبقه مسلط به شيوهاي اخلاقي و فكري جامعه را هدايت و كنترل ميكند. هژموني به تمام شيوههايي دلالت ميكند كه قدرت سياسي با توسل به رويهها و كاركردهاي نهادهاي معمول خودش را مصون ميكند. بر اين اساس، هژموني فرآيندي است كه در آن افراد از طريق آموزش در مسير توافق و همكاري قرار ميگيرند تا احساس ضرورت و جبري جاي خود را به احساس آزادي دهد، آزادياي حاصل از ابزارهاي طبقه مسلط كه سوژههاي به اصطلاح آزاد را مطابق با تكامل پيوسته دستگاه اقتصادي توليد، قالبريزي ميكند. همين نكته حكايت از پيوندي ميان انديشه گرامشي و فردريش شيلر دارد. شيلر از «تنظيم و تعديل زيباييشناختي روان» سخن ميگويد كه ناظر به يك پروژه بازسازي بنيادين ايدئولوژيك است. امر زيباييشناختي واسطه مفقود ميان يك جامعه مدني وانهاده در برابر خواست محض و آرمان يك حكومت سياسي سامانمند است. هر سياست پيشرويي كه نميتواند راهي ميانبري از درون امر رواني بگشايد و نسبت به مساله استحاله سوژه انساني بيتوجه باشد، بيترديد با شكست روبهرو خواهد شد.
ميتوان دريافت كه زيباييشناسي شيلر همان هژموني گرامشي در پردهاي متفاوت است. اين هر دو در پي فروپاشي غمانگيز اميدهاي انقلابي پا به عرصه سياست گذاردهاند. بهزعم ايشان تنها سياستي قادر به دوام خواهد بود كه ريشهاي عميق در فرهنگهاي بازپرداخته و سوژهمندي انقلابي داشته باشد. با اين حال در جامعهاي كه هژموني در آن سيطره دارد، ميزان بالايي از اجماع، وفاق و ثبات اجتماعي وجود دارد و طبقات تحت سلطه از آرمانها و ارزشهايي حمايت ميكنند كه موردنظر طبقه مسلط است؛ موضوعي كه ايشان را به ساختار قدرت كلي در جامعه پيوند ميزند.
در منظر گرامشي، هژموني زمينه ايدئولوژيك و فرهنگي حفظ سلطه طبقه مسلط بر طبقات پايين است، سلطهاي كه با كسب رضايت از ايشان و ترغيبشان به پذيرش ارزشهاي اخلاقي، سياسي و فرهنگي مسلط براي رسيدن به اجماع و وفاق عمومي رقم ميخورد. به عبارت ديگر هژموني كنترل از طريق اجماع فرهنگي است و در مقابل واژه سلطه قرار ميگيرد كه كنترل از طريق اجبار است. هژموني در سطوح فكري، فرهنگي و ايدئولوژيك برقرار ميشود و در هر زمان به وسيله «روشنفكران انداموار» طبقه حاكم سامان مييابد.
گرامشي روشنفكران را كساني ميداند كه نقش راهنما و سازماندهنده دارند اما در مقابل «روشنفكران انداموار» را كساني ميداند كه مستقيما با يك طبقه اجتماعي پيوند دارند. اين گروه به كار سازماندهي رضايت «خودانگيخته» توده مردم ميپردازند كه از جهتگيري عمومي تحميل شده بر زندگي اجتماعي توسط طبقه حاكم ناشي ميشود.
«روشنفكران انداموار» رسوم، شيوههاي تفكر و عمل و اخلاق را تعريف ميكنند و با اين كار اطمينان ميدهند كه افراد همخوان با جامعه سياسي حركت ميكنند. ايشان مجريان ميداني هژموني فرهنگي و كارگزاران وضع موجودند؛ ايشان در حفظ و تثبيت نظام اجتماعي از طريق هژموني فرهنگي نقشي تعيينكننده دارند.
بنابراين «روشنفكران ارگانيك يا انداموار» منافع طبقات مربوطه را تعريف كرده و آن را محقق ميكنند؛ به اين تعبير ايشان «طبقهساز» هستند. ايشان اراده سلطهگر در سلطهپذير را اعمال ميكنند و باعث ميشوند، ارزشهاي طبقه حاكم به ارزشهاي دروني بدل شوند. ورود به فضاي هژموني ناشي از آن است كه سلطه قهرآميز نميتواند ضمانت بادوامي براي مشروعيت نظام سياسي شود. هيچ نظام سياسي نميتواند مشروعيتش را با زور و به شكل سختافزاري اعمال كند؛ پس نظامهاي سياسي فرآيند هژموني را پيش گرفته و به ياري «روشنفكران انداموار» كه كارگزاران سلطهاند، پديدههاي فرهنگي را به نحوي كه دلخواه ايشان است، ميگسترانند.
نظریه دستگاه ایدئولوژیک دولت
آنتونیو گرامشی و لوئی آلتوسر مبدع و مروج این نظریه بودند. آنها معتقد بودند که حکومت های مستبد و خودکامه به منظور گسترش و حفظ سلطه خود و رویارویی و سرکوب مخالفان در کنار دستگاههای سرکوبگر از قبیل نیروی نظامی،پلیس و زندان. ازدستگاههای ایدئولوژیک نظایر نهاد آموزشی و وسایل ارتباط جمعی و... برای توجیه و تبلیغ مبانی حکومتی،ایدئولوژی و عقاید مورد نظر هیأت حاکم با هدف متقاعدسازی عامه مردم نسبت به حفظ نظام موجود عمل می کنند. در واقع در چنین فضایی خبرنگاران، روزنامه نگاران و ارتباط گران به مثابه سربازان فرهنگی نظام حاکم عمل می کنند. از یک طرف مدافع نظام فکری و ایدئولوژیکی طبقات حاکم هستند و به هر وسیله ای برای توجیه آن متوسل می شوند و از سوی دیگر به هر نوع عقیده، فکر و سخنی که مخالف نظام حاکم باشد حتی صحیح و به حق حمله می کنند و به هر وسیله ای به منظور بی اعتبار ساختن و جلوگیری از نفوذ آنها در میان عامه مردم تمسک می جویند.
دولت و جامعه مدنی
برای گرامشی، هژمونی شکلی از کنترل است که در درجه اول از طریق ساختارهای کلان یک جامعه، علیه نهادهای پایه ای آن یا روابط اجتماعی مربوط به تولید با ویژگیهای عمدتاً اقتصادی اعمال میشود.
گرامشی ساختار کلان را به دو سطح اصلی تقسیم میکند و به تجزیه و تحلیل آنها میپردازد: یک سطح، جامعه مدنی است که مجموعه ای از سازمانهای به اصطلاح خصوصی را شامل میشود و سطح دیگر جامعه سیاسی است. جامعه مدنی شامل سازمانهایی مانند کلیساها، اتحادیههای صنفی و مدارس میشود که در نوشتههای گرامشی معمولاً از آنها به عنوان نهادهای خصوصی و یا غیر سیاسی یاد شده است. هدف عمدهی طرح گرامشی نشان دادن این امر است که چگونه روشهایی که بر مبنای آن جامعه مدنی به ایجاد و سازماندهی آگاهی افراد و روابط انسانی میپردازد، عمیقاً تأثیر پذیرفته از سطح سیاسی است و در واقع باید زیر مجموعهی تحت کنترل طبقه حاکم به ویژه در غرب اروپا (که احتمال غلبه بر آن را دارد) در نظر گرفته شود. طبق نظریه گرامشی، جامعه مدنی معادل هژمونی است، در حالی که جامعه سیاسی و “دولت” در بیان گرامشی “رضایت اقلیت” (narrow sense) نام میگیرد که معادل “سلطه مستقیم یا فرمان ” معنی میشود. گرامشی به تفسیر این دو شکل نسبتاً متمایز از کنترل میپردازد:
” هژمونی اجتماعی ” نامی است که بر رضایت “خودجوش” تودههای بزرگ مردم با جهت گیریهای کلی که توسط گروه حاکم بر زندگی اجتماعی گروههای نهادین جامعه اعمال شده، اطلاق میشود.
گرامشی همچنین در برابر این دیدگاه که طبقه کارگر میتواند بورژوازی را به سادگی از طریق حمله نظامی سرنگون سازد، قد علم کرده و چنین استدلال میکند: ” چسبیدن به مدل حملهی نظامی نشان حماقت است: سیاست، در اینجا نیز باید در اولویت قرار گیرد و بر جنبههای نظامی ارجحیت داده شود و تنها از راه سیاست است که امکان مانور و حرکت به وجود میاید. به عقیده آنتونیو گرامشی مبارزه سیاسی الزاماً شامل مبارزه برای هژمونی نیز میشود، مبارزه طبقاتی برای تبدیل شدن به دولت و به دست گرفتن نقش آن به عنوان مربی و آموزش دهنده.
نظریه گرامشی درباره روشنفکران
به نظر گرامشی ، روشنفکران همان نمایندگان گروه حاکم هستند که همچون افسران زیر دست برای هژمونی اجتماعی و دولت سیاسی ایفای نقش می کنند/ آن ها فی نفسه طبقه ی اجتماعی مستقل و خود مختاری نیستند، بلکه کارمندان و خادمان روبنا هستند.
گرامشی از روشنفکران، تحلیلی تاریخی بدست داده است. از نظر او، روشنفکران سازماندهندگان هژمونی یک طبقه هستند و نقش آنان بهم پیوستن زیربنا و روبنا است. او تأکید میکرد که روشنفکران را به عنوان گروهی اجتماعی نباید برحسب ماهیّت کاری که میکنند تعریف کرد، همچنانکه کارگران یدی را نمیتوان برحسب کارشان تعریف کرد. همهی مردم بخرد یا فیلسوفند بدین معنی که همه فکر میکنند یا خرد خود را به کار میبرند. در عوض اگر بخواهیم از گروه روشنفکران سخن بگوییم آن وقت باید به روابطی اجتماعی که کار آنان در آن روابط شکل میگیرد اشاره کنیم، همینطور در مورد دستمزدبگیران و یا کارگران گرامشی از روشنفکران به عنوان شاغلانی که وظیفهی خاصّی در اجتماع دارند یاد میکند (جانسون، ۱۳۷۸، ۲۱) اما او به تقسیمبندی روشنفکران میپردازد و آنها را به دو دستهی «سنتی» و «ارگانیک» تقسیم میکند. در حالی که روشنفکران «سنتی» کسانی هستند که به طور طبیعی آنها را روشنفکر میدانیم، آنانی که وظایف رهبری روشنفکرانه را در یک جامعهی خاصی به عهده دارند، روشنفکران «ارگانیک» مینامیم که به طبقهی خودشان التزام و وابستگی بیشتری دارند.
روشنفکران ارگانیک ، آن گروه از روشنفکران که هر یک از طبقات اجتماعی برای خودش خلق می کند تا به مدد آن ها به تجانس برسد و از نقش اصلی اش آگاه شود. و روشنفکران سنتی ، مظهر و نماینده ی تداوم تاریخند. وانمود می کنند که تا حدودی از طبقات اجتماعی حاکم مستقل اند، اما استقلال آن ها توهمی بیش نیست.
گرامشی روحانیون و رابطهی آنها با طبقهی حاکم فئودال در قرون وسطی را به عنوان نمونهای از روشنفکران سنّتی ذکر میکند. کسانی که به نظر میرسد زمانی یک طبقهی روشنفکر ارگانیک بودند. او مینویسید: یک طبقهی حاکم موفّق، طبقهای است که پیش از آنکه واقعاً قدرت سیاسی را به دست آورد، رهبری فکری و اخلاقیاش را مستقّر کرده باشد. برای نیل به این مقصود این طبقه باید یک گروه اجتماعی همگون را به عنوان هستهی خود در اختیار داشته باشد، البته گروهی که بتواند پشتیبانی سایر گروهها را جلب کند. افزون بر این، گروه حاکم تا حدودی باید به علایق دیگران احترام بگذارد.
واقعیّت هژمونی بیتردید پیش فرض میگیرد که علایق و گرایشات گروههایی که قرار است بر آنها اعمال هژمونی شود، به رسمیّت شناخته شوند که این توافقِ معیّنی بر مبنای مصالحه است. به عبارت دیگر، گروه حاکم از خودگذشتگیهایی نشان میدهد که جنبهی اقتصادی- صنعتی دارند، اما همچنین شک و شبههای نیست که چنین از خودگذشتگیهایی و چنین مصالحههایی نمیتوانند بر اصل ماجرا تأثیر بگذارند. (جول، ۱۳۸۸، ۱۱۱) هر طبقهای که حاکم است، شعاری از روشنفکران ارگانیک خاص خود را نیز تولید میکند. کار اقشار مختلف این طبقه از روشنفکران، علاوه بر خلق نظرات علمی به درجات مختلف و جهانبینیهای منسجم، همچنین تکوین نظریّات سیاسی و تعیین چارچوبهای اجتماعی و معیارهای فرهنگی برای تنظیم هنجارهای فکری، رفتاری و تربیتی در طبقات تحت حاکمیت است. در این حالت طبقات دیگر ارزشهای سیاسی، اخلاقی و فرهنگی طبقهی حاکم را میپذیرد. موفق بودن طبقهی حاکم مستلزم استفاده حداقلی از زور است. “اعمال بهنجار هژمونی با تلفیق زور و اجماع مشخص میشود، که در آن بیآنکه زور خیلی از اجماع فراتر رود، موازنهی قدرت میان آنها در نوسان است. بنابراین نظام میکوشد نشان دهد زور از پشتیبانی اکثریت برخوردار است، چیزی که با دستگاههای موسوم به افکار عمومی منتقل میشود. روزنامهها، انجمنها، حد واسط اجماع و زور، فساد و فریبکاری قرار میگیرند که مشخصهی وضعیّت خاصی است که در آنها اِعمال هژمونی دشوار و استفاده از زور خیلی خطرناک است. (Lawner, 1975, 161) و نکتهی آخر اینکه گرامشی تأکید میکند که بین حزب حاکم و تودهها باید جابهجایی وجود داشته باشد. “در سیستم هژمونیک میان گروه حاکم و تودههای متبوع آن، دموکراسی برقرار است.” (جول، ۱۳۸۸، ۱۱۳)
از نظر گرامشی، طبقه حاکم روشنفکرانی را تربیت میکند که در یک فرایند ساخت، حفظ و بازتولید مجموعههای مقتدرانهی معنایی و البته عملکردی سعی در حفظ هژمونی میکنند.
طبقهی حاکم با استفاده از نظام معنایی تلاش میکند هژمونی خود را حفظ کرده تا مدت بیشتری حاکم باشد. افراد طبقه حاکم ایدئولوژی را تولید میکنند و به شکل ماهرانهای در قالب علم و معرفت جای میدهند. همان گونه که گفته شد، روشنفکران تربیت شده نیز به این فرایند کمک میکنند. گرامشی از این گروه به نام «روشنفکران سنتی» یاد میکند. اینان هژمونی را طبیعی جلوه میدهند.
در مقابل روشنفکران سنتی، «روشنفکران ارگانیک» قرار دارند. اینان باید از موضع طبقاتی خود پرواز کرده و پادهژمونی را تولید کنند و کارگران را از آگاهی کاذب نجات داده و به آگاهی حقیقی برسانند. آنان باید شیوهی خاص درک جهان را که نظام سلطه را طبیعی جلوه داده در پرانتز بگذارند [اپوخه] تا بتوانند فارغ از افکار تحمیل شده فکر کنند و جهان را آن گونه ببینند که هست، نه آن طوری که سلطه میخواهد باشد. روشنفکرانی که موفق به چنین کاری نشوند، خود اسیر آگاهی کاذب میشوند و تهدیدی برای پادهژمونی میگردند، چون به خدمت نظام سلطه درآمده و نقش روشنفکر سنتی را بازی خواهند کرد.
روشنفکران ارگانیک، تنها زمانی می توانند عمل کنند که در کنترل هژمونیک طبقات زیرسلطه، بحرانی ایجاد شود. این روشنفکران یک حوزه گفتگویی جدید را می آفرینند که روابط اجتماعی جایگزین را تعیین و مشخص می کند. همراهی روشنفکران با طبقه حاکم موجب حضور عقاید طبقه حاکم به طور اقناعی می شود. یعنی عموم فکر می کنند که به طور خود به خود و با رضایت عقیده موجود را پذیرفته اند. يا اينكه روشنفكران طبقات ديگر موفق به اعمال هژمونی و اقناع عموم می شوند و طبقه حاكم عوض می شود.
استوارت هال عقیده دارد وظیفه روشنفکر ارگانیک این است که از یک سو در فعالیت فکری نظریه پردازانه پیشگام باشد، و از سوی دیگر و در همان حال، باید میانجیِ رساندن اندیشه ها به کسانی باشد که به طور حرفه ای و کاری، به جریان روشنفکری تعلق ندارند. این امر با وضعیت روشنفکر سنتی که معیارهای بی طرفانه و عینی گرای علمی را می پروراند، تفاوت دارد.
کار روشنفکر ارگانیک این است که بیش از روشنفکر سنتی بداند: واقعاً بداند، نه این که وانمود به دانستن کند؛ نه این که فقط به ابزار دانش دست یابد، بلکه به طور ژرف و عمیق بداند… اگر کسی در بازی سروری قرار می گیرد، باید از «آن ها» داناتر باشد.
روشنفکرِ ارگانیکِ گرامشی قرار نیست سلطهی اقلیتی را بر اکثریت فرودستان تحمیل کند بالعکس او سعی دارد تا به واسطهی آموزش رهاییبخش، آگاهی نقادانهای از وضعیت موجود را به آنها منتقل کند که به آنان یادآوری میکند سازندگان ارزشها و نهادهای تاریخی و حتی فراتر از این پایهگذاران دولت، خود فرودستان هستند. در نتیجه روشنفکر ارگانیک در اندیشهی گرامشی در واقع کاتالیزر گذار از وقعیت فرمانبری به وضعیت حاکم بر خویش بودنِ فرودستان است. علیرغم اینکه گرامشی روشنفکر ارگانیک را به عنوان میانجی گذر به وضعیت رهایی فرامیخواند اما آنچه او در خصوص جنبش فرودستان تئوریزه میکند در نظامهای توتالیتاریستی با دشواریهایی رو به رو است. در نظامهای توتالیتاریستی که ما با نوعی دولت تمام عیار رو به رو هستیم که دامنه نفوذ خود را تا سر حد جامعهی مدنی گسترش داده، امکان سربرآوردن روشنفکر ارگانیک با محدودیت و عسرت جدی مواجه است. انسداد سیاسی این نظامها هرگونه تشکلیابی مستقل جامعهی مدنی را با ممانعت رو به رو میکند بنابراین در اینگونه جوامع شاید ما با معدود روشنفکران مستقل پراکنده رو به رو باشیم اما روشنفکران ارگانیکی که به صورت منسجم و سازمانیافته بتواند در قالب یک حزب با فرودستان ارتباط پیدا کنند امکان تشکل یافتن نمییابند. نمونه بارز این وضعیت را میتوان در دورهی پهلوی اول و دوم در جامعهی ایران ملاحظه کرد. یعنی دورانی که فعالیت مستقل احزاب با سرکوب جدی حکومت رو به رو میشود و این امر را میتوان از سرگذشت احزاب منحل شدهی این دوران به درستی دریافت.
باید توجه داشت نظامهای توتالیتاریستی تنها با اتکاء به نیروی قهر و سرکوب به مقابلهی با سازماندهی روشنفکران ارگانیک نمیپردازند بلکه آنها ایدئولوژی را نیز به این میدان احضار میکنند.
انتخابات و آزادی
گرامشی معتقد است که معنای حقیقی و مشخص برابری بورژوایی رفته رفته در تمام واقعیت عریان خود آشکار می شود و این حقایق حتی از سوی بیبصیرت ترین و عقب نگه داشته شده ترین اقشار پرولتاریا نیز قابل فهم اند. بورژوازی کارخانه دار و زمین دار صدها و هزارها روزنامه و مطبوعه دارد: تمام کارخانه های کاغذسازی هم در تملک اوست. پرولتاریا با منابع خود تنها می تواند روزنامه های معدودی چاپ کند. خرابکاری های انجام شده و تهدیدهای باریده بر سر چاپچی هایی که از احزاب طبقه کارگر کار قبول می کنند، وضعیت فرودست طبقه بی چیز را حتی غریب تر هم کرده است. هیچ کدام از هزاران هزار جریده بورژوازی تاکنون به وسیله پرولتاریا نابود نشده است. با این همه از گروه کوچکی از نشریات طبقه کارگر که بگذریم، تا امروز این نشریه ها نابود شده اند: ایل لاوراتوره از شهر تریست، ایل پرولتاریو از پولا، لادیفسا از فلورانس، لاگیوستیزیا از رجیوامیلیا و «آوانتی!» در هر دو ویرایش میلان و رم آن. [آوانتی! ارگان حزب سوسیالیست ایتالیا بود].
بورژوازی کارخانه دار و زمین دار ده ها و هزاران سالن سخنرانی تئاتر و سینما در اختیار دارد، که می تواند حامیانش را در آرامش در آنجا جمع کند و هر تبلیغی که مفید می پندارد بکند. اما ده ها و صدها بنایی که در اختیار خانه کارگر و گروه های سوسیالیست و کمونیست بود سوزانده شده اند. حتی خیابان هم از توده های مردم دریغ می شوند: طبیعی ترین جایی که پرولتاریا می تواند بدون هزینه در آن جمع شود میدان شبیخون و کمین گشته است. طبقه کارگر برای این که تسلط خود را بر خیابان ها حفظ کند باید روز و شب در آماده باش بماند؛ نه برای کار به کارخانه برود و نه برای آسودن به خانه. یکصد فرد مسلح که بخشودگی شان برای انجام هر خشونتی که مرتکب شوند و همراهی نامشروط نیروهای حکومتی در هر جا که لازم داشته باشند تضمین شده است؛ بی اینکه مجبور به انجام هیچ کار مولدی باشند؛ و قادرند برای انجام نقشه ای سرتاسری هر وقت که بخواهند به هر جا که بخواهند بروند، برای محروم کردن و بازداشتن پرولتاریا از آزادی رفت و آمدش و آزادی ملاقات و بحثش کافی است.
پارلمانی که در چنین شرایطی انتخاب شود چه ارزشی دارد؟چگونه می توان آن را مظهر اراده «آزاد» ملت دانست؟چه نشانی می تواند از جایگاه سیاسی حقیقی طبقات داشته باشد؟
اگر تنها طرح این پرسش ها برای محکومیتی همه جانبه کافی بود، اگر وضعیت آگاهی و انگیزش عمومی معطوف به بنیادهای نظمی جدید کفایت میکرد، مبارزه سیاسی مدت ها بود که به پیروزی طبقه کارگر بر طبقه بورژوا انجامیده بود. طغیان طبقه مستضعف و استثمار شده بر حاکمانش با آزادی و برابری غلط فرضیشان، مدتها بود که رخ دادهبود.
گرامشی معتقد است که حقیقت این است که کلمات و تبلیغات برای شوراندن توده ها یا تعیین شرایط لازم و کافی برای بنیاد نهادن نظمی جدید کافی نیستند. روند تاریخی از خلال دیالکتیکی حقیقی به انجام می رسد: این امر نه از طریق آموزش یا جدل لفظی بلکه از راه از جاکنی قاهرانه وضعیت بی چون و چرای روابط تحقق می یابد، روابطی که در نهایت وضوح خود برای بخش اعظم توده مردم آشکارند. مسلم است که استعفای اجباری اعضای سوسیالیست شوراهای شهر بیشتر از دو سال تبلیغات عوام فریبانه حزب سوسیالیست مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را روشن کرده است. مسلم است که فاشیسم، در چند ماه، به طور تجربی به روشن شدن ایده کمونیسم بین الملل در آگاهی پرولتاریا کمک بیشتری کرده است تا دو سال انتشار آوانتی! و تمام آنچه ناشران آن کرده اند. مسلم است که این انتخابات مشخصاً پارلمان و همه دیگر نهادهای بورژوایی را از ذهنیت مردم ریشه کن خواهد کرد، و مسلم است که آنها نظام انتخاباتی فوق العاده دیگری را خواهند ساخت، نظامی که در آن اراده مردم و ایده آل های جدید آزادی و برابری محقق می شوند و از حمایتی قطعی برخوردار می گردند، نظامی که از نظر تاریخی حتمی و مقاومت ناپذیر است.
به همین دلیل است که حزب کمونیست از شرکت در انتخابات خودداری نمیکند. زیرا حزب تجربه این انتخابات را در نهایت تأثیر و نیروی آموزنده خود میخواهد. چرا که حزب کمونیست تنها حزب پیش قراولان پرولتاریا نیست. بلکه حزب توده های وسیع است. حتی بی بصیرت ترین و عقب نگه داشته شدهترین آنها. حزب کمونیست می خواهد که به توهم دموکراتیک سوسیالیست ها حتی در عمیق ترین لایه های آن برسد و آن را بشکند. آیا انتخابات، آن گونه که آزادی و برابری مخصوص بورژوا دموکراسی آن را به نمایش می گذارند، حتی یک نماینده به طبقه کارگر خواهد داد؟ اگر چنین شود همین یک تن نماینده تمام این طبقه مستضعف خواهد بود. همه طبقه کارگر صدای او را خواهند شنید. خروشی که این تنها نماینده، به فرمان حزب پرولتاریا، برمی آورد از سوی همه طبقه پذیرفته می شود و به اجرا گذاشته خواهد شد.چنین وضعیتی به نحوی اجتناب ناپذیر برآمدن نهادهای انتخاباتی جدید را موجب خواهد شد. نهادهایی که خود را در برابر پارلمان قرار می دهند و جایگزین آن می شوند: هیچ لایه مردمی نیز افسوس پارلمان را نخواهد خورد و برای آن نخواهد جنگید. روند حقیقی این ماجرا هم اکنون در روسیه رخ داده است. کاملاً قابل فهم است که چرا دولت شوروی، چند ماه نگذشته از انقلاب نوامبر، باید شورای قانون اساسی را تشکیل می داد. اگر این شورا تشکیل نمی یافت ، بسیاری از لایه های مردمی در روسیه حامی پارلمانتاریسم می ماندند. با این وجود انحلال پارلمان هیچ ناخشنودی یا شورشی برنینگیخت. امروز حتی برای عقب نگه داشته شده ترین توده های دهقانی [در روسیه] مشخص است که اگر شورای قانون اساسی بر اساس فهرست منتخبان احزابی تشکیل شده بود که دیگر جایگاه ویژه خود را دارا نیستند،این نهاد دیگر نماینده مردم نمی بود _ نماینده منافع اکثریت ملت نمی بود. بلشویک ها می خواستند این تجربه به انجام برسد. آنها می خواستند آگاهی مردم بر اساس الگوی ماتریالیستی شکل بگیرد. آنها نمی خواستند هیچ توهم مبهم یا حسرت باری در میان توده ها باقی بماند.
بیایید این فرضیه انقلابی را برگیریم که طغیان مردمی پارلمان بعدی را برخواهد چید و آن را با کنگره نمایندگان کارگران و دهقانان جایگزین خواهد کرد.
مطمئناً حتی فیلیپو توراتی هم دیگر نخواهد توانست ادعا کند که دموکراسی بورژوایی «شهر» و شوروی «قبیله» است…
انقلابی گری و بیزاری از بی تفاوتی
گرامشی بیان می کند که ، بیزارم از بیتفاوتها ! من نیز چون فریدریش هبل گمان میکنم زیستن به معنای پارتیزان بودن است. انسانهای دستتنها و بیگانه با شهر، نمیتوانند وجود داشته باشند. آنکه زنده است نمیتواند بهراستی شهروند باشد و موضعگیری نکند. بیتفاوتی کاهلی است، انگلوارگی است، بیجربزگی است. زندگی نیست و ازاینروست که من از بیتفاوتها بیزارم.
بیتفاوتی وزنه مردهی تاریخ است، گلولهای سربی است برای فرد مبدع و مبتکر؛ و مادهی راکدی که در آن غالب هیجانهای درخشان غرق میشوند. باتلاقی است که شهری کهنه را دربر میگیرد و بهتر از دیوارهای محکم و نیکوتر از سینهی جنگجویان از آن شهر محافظت میکند؛ زیرا در مردابهای غلیظ گلآلود خویش حملهکنندگان را میبلعد و از میان میبرد و دلسرد میکند و گاه نیز ایشان را از اقدام قهرمانانه منصرف میکند.
بیتفاوتی، قدرتمندانه در تاریخ عمل میکند. منفعلانه عمل میکند اما عمل میکند. قضا و قدر است و آنچه نمیتوان روی آن حساب کرد. آنچه برنامهها را ویران میکند که طرحهای خوشساخت را واژگون میکند. مادهی زشتی است که علیه شعور طغیان میکند و آن را خفه میکند؛ و اینچنین است آنچه روی میدهد؛ در رهی که روی همه هموار میشود، امکان خیری که یک کنش قهرمانانه (با ارزش جهانشمول آن) میتواند به وجود آورد، دیگر آنقدر ناشی از ابتکار معدود افرادی که عمل میکنند، نیست، بلکه به بیتفاوتی و عدم حضور بسیاری از آنها وابسته است.
تقدیری که به نظر میرسد بر تاریخ مسلط است، هیچ نیست مگر نمودِ وهمیِ این بیتفاوتی و عدم حضور که در سایهی عواملی پخته میشوند، دستهای مسدودی که دام زندگی همگانی را میبافند، دستهایی که هیچ نظارتی آنها را نگاهبانی نمیکند و توده غافل است چون اهمیتی به آن نمیدهد.
تقدیرهای یک عصر، همه دستساز بینشهای باریک و اهداف کوتاهمدت و بلندپروازیها و علائق شخصی گروههای کوچک کنشگرند. ولی تودهی انسانها غافلاند؛ زیرا بدان وقعی نمیگذارند. آنگاه عواملی که دیگر پختهشدهاند سر برمیآورند و دامِ در سایه بافتهشده نیز برای ایفای نقش خویش سر میرسد.
به همین روی به نظر چنین میرسد که تقدیری هست در فرو فکندن همهچیز و همهکس. به نظر میرسد تاریخ هیچ نیست جز یک پدیدهی طبیعی عظیم، یک فوران. یک زمینلرزه که همه قربانی او میشوند. آنکه خواسته و آنکه نخواسته، آنکه میدانسته و آنکه نمیدانسته، آنکه کنشگر بوده و آنکه بیتفاوت؛ و این آخری به خشم میآید و میخواهد خود را از پیامدهای رویداد مبرا کند. میخواهد آشکارا بگوید که او نمیخواسته؛ که او مسئول نبوده. برخی ترحمانگیزانِ ناله میکنند، بقیه با وقاحت دشنام میگویند. ولی هیچکس از خویش نمیپرسد با اندکاند آنان که از خویش میپرسند: اگر من هم وظیفهام را انجام داده بودم، اگر سعی کرده بودم ارزشی به ارادهی خویش بگذارم، به نظر خود، آیا آنچه رخداده است روی میداد؟ ولی هیچکس نیست با اندکاند آنان که از بیتفاوتی خویش ضربهای میخورند و از دیرباوریشان و از آغوش نگشودن برای … و کنش نورزیدنشان با گروههای شهروندانی که دقیقاً برای پرهیز از همان شر میجنگیدند و تکلیف خویش را برای بار آوردن آن خیر به انجام میرساندند.
بیشترشان اما ترجیح میدهند در رویدادهای رخداده سخن از ورشکستگی آرمانها بگویند و برنامههای به شکست انجامیدهشان را بازگو کنند و ازایندست دلخوشکنکهای دیگر؛ و اینگونه غیبت خویش را در ایفای هر مسئولیت از سر میگیرند.
البته نه از این بابت که از قبل نمیتوانند چیزها را واضح ببینند و چند باری قادر نبودهاند راهحلهای خوبی برای مشکلات حاد یا مشکلاتی که نیاز به آمادگی وسیع و زمان کافی داشتهاند و به همان نسبت اضطراری بودهاند را پیشنهاد بدهند، بلکه به این دلیل که این راهحلها باحالتی بسیار زیبا عقیم میمانند و این مشارکت در زندگی همگانی با هیچ نور اخلاقیای جان نمییابد. چون محصول یک کنجکاوی روشنفکرانه است و نه ناشی از احساس گزندهی یک مسئولیت تاریخی که همه را در زندگی کنشگر میخواهد و لاادریگرایی (ندانم گویی) و بیتفاوتی را بههیچروی نمیپذیرد. همچنین بدین خاطر نیز بیزارم از بیتفاوتها: زیرا نالهی معصوم جاوید بودنشان ملولم میکند. من از هر یک از ایشان حساب میپرسم که چگونه تکلیفی را که زندگی برایشان مقرر کرده و روزبهروز مقرر میکند به انجام نرساندهاند و از هر آنچه کردهاند و بهویژه از هر آنچه نکردهاند و احساس میکنم بتوانم سخت باشم و ترحم خویش را تلف و اشکهایم را با آنها قسمت نکنم.
من پارتیزانم، زندهام و در وجدانهای ستبر همسوی خویش صدای تپش کنشگری شهری را میشنوم که بخش من دارد آن را میسازد و در آن نیروی اجتماعی بر روی افراد معدودی سنگینی میکند؛ و در آن هر چیزی که روی میدهد اتفاقی و قضا قدری نیست و عملکرد شهروندان هوشمندانه است. در آن شهر هیچکس نیست که بر پنجره به تماشا بماند آنگاهکه اندک کسانی دارند از جان خویش درمیگذرند و رگهایشان در این فداکاری دریده میشوند؛ و به همراهشان کسی هم نیست که بر پنجره بماند و کمین کند تا از اندک خیری که کنشگری کسانی چون آنها به همراه آورده استفاده کند و اوهام خویش را با توهین به آنکه دستش از جان شسته و رگش دریده شده بیرون بریزد که چرا در نیل به ارادهی خویش موفق نبوده است.
من زندهام. من پارتیزانم. پس بیزارم از آنکه مشارکت نمیکند. من از بیتفاوتها بیزارم.