نظریه های روانشناسی هانری برگسون
هانری لویی برگسون یا آنری برگسون ( Henri Bergson ) متولد ۱۸ اکتبر ۱۸۵۹ و متوفای ۴ ژانویه سال ۱۹۴۱ ، فیلسوف مشهور فرانسوی یهودی-تبار بود.
هنری- لویی برگسون ، فیلسوف فرانسوی بود که در سنت فلسفه قاره تحت تأثیر قرار داد ، به ویژه در نیمه اول قرن 20 تا جهان دوم جنگ . برگسون به دلیل استدلالهای خود مبنی بر این است که فرایندهای تجربه فوری و شهود از درک عقل گرایی انتزاعی و علم برای درک واقعیت مهم تر ، مشهور است.
برگسون در سال 1859 در خیابان لامارتین پاریس، نه چندان دور از کاخ گارنیه (خانه قدیمی اپرای پاریس) به دنیا آمد. پدرش، آهنگساز و پیانیست میشال برگسون ، دارای پیشینه لهستانی-یهودی بود (در ابتدا نام Bereksohn را داشت). مادربزرگ او، تمرل برگسون ، حامی و خیریه معروف یهودیان لهستان، به ویژه کسانی که با جنبش حسیدی مرتبط بودند، بود. مادرش، کاترین لویسون، دختر یک پزشک یورکشایر، از پیشینه انگلیسی-یهودی و ایرلندی-یهودی بود .
خانواده هانری برگسون پس از تولد چند سال در لندن زندگی کردند و او با زبان انگلیسی از مادرش آشنا شد. قبل از نه سالگی، والدینش در فرانسه اقامت گزیدند و هانری شهروند فرانسوی شد.
وی زاده پدری لهستانی و مادری انگلیسی-ایرلندی بود؛ و در ۱۸ سالگی جایزهای ویژه در ریاضیات را به خاطر حل مسئلهای مطرح شده از سوی پاسکال دریافت نمود. اما برگسون تحصیلات ریاضی خود را پی نگرفت و به دنبال تحصیلات آکادمیک در رشتههای فلسفه و روانشناسی رفت و نخستین اثرش را در سال ۱۸۸۶ میلادی با عنوان «انگیزه ناخودآگاه در حالتهای هیپنوتیز» در حالی به رشته تحریر درآورد که اثر معروف زیگموند فروید و بروئر در مورد هیستری تا ده سال پس از آن یعنی در سال ۱۸۹۶ میلادی منتشر نشد. همین علاقه وافر برگسون به نقش خاطرات ناخودآگاه در قوه شناخت باعث شد به سرپرستی انجمن تحقیقات روانی لندن برگزیده شود.
هنری برگسون در سال 1859 در پاریس متولد می شود و در 1941 در همانجا وفات می یابد. پدرش موسیقیدانی لهستانی و مادرش ایرلندی بود. برگسون با منطق موسیقی، سبک نگارش فرانسوی و استفاده از تخیلات به یک متافیزیست و هنرمند تبدیل می شود. واضح است که سبک و تخیلات برگسون و استفاده آزادانه اش از عباراتی چون «روح» و «روان» مورد پذیرش مثبتگرایان منطقی نبوده است.
هانری برگسون در سال 1891 با لوئیز نوبرگر، پسر عموی مارسل پروست ازدواج کرد. (رمان نویس در مراسم عروسی برگسون به عنوان بهترین مرد خدمت کرد.) هانری و لوئیز برگسون صاحب یک دختر به نام ژان شدند که در سال 1896 ناشنوا به دنیا آمد. خواهر برگسون، مینا برگسون. (همچنین به عنوان موینا ماترز شناخته می شود )، با نویسنده غیبی انگلیسی ساموئل لیدل مک گرگور ماترز ، بنیانگذار هرمتیک Order of Golden Dawn ازدواج کرد و این زوج بعداً به پاریس نقل مکان کردند.
در 1891 با لویز نیوبورگر ، که بسیار تحت تاثیر تئوری های زمان و حافظه او قرار گرفته بود، ازدواج کرد. در اوایل دوران رسمی تدریسش دچار شور و شعفی گشت که به واسطه یافته جدیدش در او پدید آمده بود. یافته ای که زندگیش را دگرگون کرد. سالها بعد در نامه ای به دوستش، فیلسوف آمریکایی ویلیام جیمز چنین گفته بود که تا بدان روز "با تیوریهای مکانیکی مأنوس شده بود". هسته مرکزی انتقادش به نقطه نظر مکانیکی، نحوه برداشتش از مفهوم زمان بود: "تحلیلم از مقوله زمان آن هنگام که وارد علوم فیزیک و مکانیک گردید، تمامی باورهای تا بدآن روز مرا متحول کرد. با تعجب فراوان دریافتم که زمان حقیقی با تعریف علمیش بسیار فاصله دارد که همین باعث تغییر کلی در نظراتم شد."
او که پیشتر از این به عضویت مؤسسه و پژوهشگاه علوم اخلاقی و سیاسی درآمده بود در سال ۱۹۱۴ میلادی عضو پژوهشگاه فرانسه شد و در ۱۹۲۸ میلادی توانست جایزه نوبل ادبیات را تصاحب کند. او پس از جنگ جهانی یکم در امر پیشبرد تفاهم بینالمللی فعال بود و همچنین مدتی ریاست کمیته همکاری معنوی را که توسط جامعه ملل بنیاد گذاشته شده بود را بر عهده داشت تا اینکه بیماری و ضعف جسمی باعث شد کنارهگیری نماید.
کتاب معروفش یعنی «تحول خلاق» در سال ۱۹۰۷ میلادی منتشر شد و وقتی این کتاب پنج سال بعد به زبان انگلیسی منتشر شد برتراند راسل ابراز داشت که «برگسون میخواهد ما را به زنبورهایی که قوه شهود دارند تبدیل کند». به اعتقاد راسل نمیتوان برگسون را در هیچ دیدگاه نظری از جمله در تجربهگرایی، واقعگرایی یا ایدهآلیسم طبقهبندی کرد. البته در ترازوی نقد و سنجش آراء دهه۱۸۹۰ تا ۱۹۰۰ وی در کفه شهود گرایی جای میگیرد.
تز دکترایش "زمان و اراده آزاد: مقاله ای درباب داده های آنی هوشیاری" (1889) بود. برگسون در این کتاب مابین زمانی که ما آن را در عمل احساس میکنیم – زمان مکانیکی در علم و زمان موثر – که او به آن استمرار واقعی می گوید تماییز قایل می شود. زمان بر مبنای یک سوء دریافت: متشکل شده است از مفاهیم فاصله ای تحمیل کننده که به نسخه تحریف شده زمان اصلی تبدیل می شود. بنابراین توسط توالی جداگانه، مجرد و ساخته های فاصله ای است که زمان درک می شود – همانگونه که تسلسل یک فیلم را درک میکنیم. ما تصور میکنیم که شاهد جریان ممتدی از جنبش هستیم، اما در واقعیت آنچیزی که ما میبینیم توالی چهارچوبهای ثابت و یا راکد است. اینکه می توان استمرار واقعی را بوسیله شمارش ساخته های جداگانه فاصله ای سنجید، وهمی بیش نیست: برگسون معتقد بود "ما یک توجیه مکانیکی از یک حقیقت را بیان میداریم و سپس آن توجیه را جایگزین خود حقیقت می کنیم."
کتاب بعدیش "ماده و حافظه" (1896) رساله ای در باب رابطه مابین ذهن و پیکره آدمی بود. در مقدمه کتاب، برگسون اصالت وجود ذهن و همچنین ماده را تصدیق میکند و کوشش میکند رابطه هر یک با دیگری را توسط مطالعه حافظه بیابد. او حافظه را تقاطع یا تقارب ذهن و ماده میداند و مغز را بعنوان ارگان انتخاب با نقشی کاربردی می شناسد. عملکرد اصلی آن را تصفیه تصاویر ذهنی می داند که نهایتاً در جهت هوشیاری خیالات، تفکرات یا ایده ها که دارای ارزش کاربردی بیولوژیک هستند قدم بر میدارد. برگسون پنج سال را در باب حافظه به مطالعه هر آنچیز که از روانشناسی گرفته تا پزشکی و غیره در دسترس بود، گذراند. تمرکزش را معطوف به پدیده «آقازی» نمود که به از دست دادن توانایی استفاده از زبان شناخته شده است. فردی که بدین مشکل دچار است متوجه سخنان دیگران می شود و میداند که او نیز چه می بایست بگوید و حتی دچار نقصان در ارگان سخنوری نمی باشد، اما نمی تواند که سخنی بر زبان براند. برگسون در اینجا متوجه می شود که نقصان در عنصر حافظه دلیل مشکل نیست بلکه مکانیزم بدنی که برای سخنراندن بدان نیاز است دچار ناکارآمدی است. نتیجه ای که بدان دست می یابد چنین است که حافظه و ذهن کمک میکنند که مغز عملاً – در مبنای فیزیکی اش – بتواند عملکرد صحیحی از خود بروز دهد. واضح است که گستره هوشیاری بسیار فراتر از محدوده ساختار مغزی است. ما می توانیم از زندگی روزمره طبیعی – حقیقت تجربی زندگی، یک حس عمومی - چنین نتیجه ای بگیریم. ما زندگیمان را بنابراین بگونه تسلسل و امتداد سازمانهای جداگانه هوشیاری و دریافتی، که فقط در جهت یک خط فرضی حرکت میکنند، نمی بینیم. به جای آن، زمان را بگونه تسلسل یک جریان ادامه دار، که ابتدا و انتهای مشخصی ندارد، حس میکنیم. برگسون با استفاده از مقایسات موسیقی خود چنین میگوید: "همانگونه که یک سمفونی با جنبشهای منظمی که منشاء تولید آن هستند لبریز می شود، زندگی روحی/معنوی مان توسط زندگی مغزی/فکری شکل میگیرد. مغز هوشیاری را حفظ میکند، احساسات و تفکرات کشش عصبی را در زندگی ایجاد میکنند، و نتیجتاً اینها قادر به پیگیری عملکرد موثر میگردند. ذهن ارگان [مرکزی] توجه به زندگی است."
در شاهکار "تکامل آفریننده" (1907) برگسون تکامل را رسماً به عنوان یک حقیقت علمی میپذیرد. او در سالی که "ریشه موجودات" چاپ می شود به دنیا می آید و سالها بعد با کتابش بعد حیاتی فراموش شده تیوری داروین را به آن می افزاید. برگسون معتقد بود که غفلت از محاسبه زمان واقعی در این تیوری باعث اشتباه در شناخت منحصر به فرد بودن حیات گشته است. بنابراین فرآیند تکامل می بایست به مثابه یک نیروی مستحکم حیات بیان گردد که مدام در حال توسعه می باشد. تکامل در هسته مرکزی قلب خود نیروی حیات یا تپش حیاتی را داراست. در "مقدمه ای به متافیزیک" (1912) برگسون به نقش مرکزی ادراک مستقیم می افزاید. هدف اصلی آگاهی بر شناخت عمیق اشیاء دلالت دارد و حس کردن ساختار درونی اشیاء را توسط شکلی از انتقال فکر مهیا می سازد: "نوعی از تجربه گرایی حقیقی است که به اصل نزدیکتر شویم و تا جایی که ممکن است در زندگی درونی اشیاء عمیق شویم، و بنابراین، به نوعی با گوش دادن به نوای فکری درونیشان به تپشهای روحشان آگاهی یابیم." همانگونه که در پزشکی گوش فرا دادن به ارگانهای داخلی توسط ابزاری مانند گوشی صورت میگیرد تا که بفهمند چه اتفاقاتی درون یک بیمار در حال رخ دادن است، یک متافیزیست به ممارست در گوش فرا دادن ذهنی می پردازد تا که به عملکرد جوهره درونی اشیاء آگاهی یابد.
هنری برگسون همچنین از 1921 تا 1926 در مأموریتی همراه گروه دیپلوماتیک فرانسوی بعنوان رییس کمیته همکاری بین الملل سازمان اتحادیه ملل بود. در 1927 جایزه نوبل ادبیات را کسب نمود و در 1932 آخرین کتابش "دو منشاء اخلاقیات و مذهب" را چاپ نمود. از یک طرف، جامعه ای بسته وجود دارد که بر پایه پیروی از دستورات و قوانین اخلاقی، تفسیرهایی سختگیرانه و تحت الفظی ارایه میدهد. منبع شکلگیری این جامعه هوش و خرد است. از طرف دیگر، جامعه ای باز وجود دارد که توسط هنر، موسیقی، شعر و فلسفه بر خلاقیت، تخیلات و معنویت تاکید میکند. منبع شکلگیری این جامعه اما بصیرت و ادراک مستقیم می باشد. در این کتاب به نظر می آید که برگسون تصور سنتی مسیحیت از خدا را مورد پذیرش قرار میدهد. ادعا میکند که باورهایش او را به مواضع کلیسای کاتولیک روم نزدیکتر کرده اند و او بدین تغییر به مثابه تکامل در ایمان یهودیش می نگرد. با این تفاسیر اما او هیچگاه یک کاتولیک نشد: "من می خواستم که مذهبم را تغییر دهم ... اما سالها شاهد ظهور موج ضد سامی بودم که قرار بود فجایع بیافریند. تصمیم گرفتم در میان آنانی باقی بمانم که قرار بود سالها بعد مورد مواخذه قرار گیرند." تنها یک هفته قبل از مرگش در 1941 و علارقم آنکه شدیداً بیمار بود، در نام نویسی یهودی ، علارقم اینکه دولت ویچی او را معاف کرده بود بر یهودی بودنش پایفشاری می کند.
او از یک بیماری دژنراتیو (روماتیسم، که نیمه فلج او را به جا گذاشت ) رنج می برد.
برگسون در 3 ژانویه 1941 در پاریس اشغالی بر اثر برونشیت درگذشت. یک کشیش کاتولیک رومی در مراسم تشییع جنازه او به درخواست او نماز خواند.
حیات گرایی
با رشد و گسترش چشم انداز مکانیکی در قرن بیستم، "اعتقاد به اصالت حیات" در محافل علمی جایگاهی نیافت. متهم شدن یک بیولوژیست به حیاتگرایی، آنگاه، مشابه اتهام به ارتداد می بود. هنگامی که کتاب "علم جدید زندگی" روپرت شلدریک در 1981 بچاپ رسید، سردبیر یکی از مجلات مطرح و پیشرو علمی با بکارگیری ادبیاتی مشابه دوران تفتیش عقاید خواستار سوزاندن آن کتاب می شود[!] نقطه نظر مکانیکی به تنهایی قادر به فهم ساختارهای گوناگون و عمق تجربیات بشری نیست. در باب زوایای دقیق پدیده هوشیاری نمی تواند نظری بدهد. هر زمان که چشم اندازی – علمی، فلسفی، سیاسی، اقتصادی یا مذهبی – دچار کج بینی و تعصب گردد، وقت آن فرا رسیده است که تکامل آفریننده خود را طی کند تا نسبت به ایده ها و بصیرتهای جدید بازتر گردد. این حقیقت که روش مکانیکی ضرورت بسیاری از جنبه های تحقیق علمی است نمی تواند به اینگونه تفسیر گردد که همه چیز حیات می بایست به درجه واژگان مکانیکی نزول کند. از 1960 به امروز، برخی از دانشمندان به این آگاه شدند که مقوله ای حیاتی از پیکره جهانبینی ها گم گشته است. در کتاب "جریان زنده" پرفسور بیولوژیست سر آلیستر هاردی با عنوان "یک بازگویی تیوری تکامل و رابطه اش با روان آدمی" به زوایای غیر مادی تکامل اشاره میکند. او در همین مورد مرکز تحقیقاتی را در آکسفورد بنیان میگذارد که در حال حاضر به دانشگاه ویلز در لامپتر با عنوان «مرکز تحقیقات آلیستر هاردی» منتقل شده است. حدود یک قرن قبل از او، ویلیام جیمز چنین طرحی را در سر داشت و اما هیچگاه موفق به پیاده کردنش نشد تا اینکه واحد هاردی در 1969 بنیان گذاشته شد.
برگسون باور داشت که جنبه های ذهنی و روحانی تجربه آدمی توسط نظریات یک بعدی فیزیکی و جوهری به کناری گذاشته شده است. آدمیان قبل از گالیله تصوری از چند و چون علوم فیزیکی نداشتند. همانطور هم در زمان برگسون چند و چون تحقیقات درباره بعد روحانی آدمی قابل لمس نبود. آنان در باب فیزیک چیزی نمی دانستند و اینان در باب متافیزیک. برگسون می نویسد: "وظیفه یک بیولوژی حیاتگرا دقت در جنبه های نادیده و درونی اشیاء جاندار برای شناخت هرچه بیشتر چند و چون نیرویی که باعث همان تغییرات مشهود سطحی که ماتریالیسم از آنها خبر می آورد می باشد. درباره این نیروی درونی ما اطلاعات جامعی نداریم چرا که این علم دوران طفولیت خود را سپری میکند... همزمان با این بیولوژی حیاتگرا یکسری آزمایشات پزشکی که تمرکزشان در مرکز امور است و نه در حاشیه شروع خواهد شد که به درمان ناکارآمدیهای نیروی حیاتی بپردازد..." از بیست، سی سال گذشته نحوه شفا یابی غیر کلاسیک رشد نسبتاً بالایی داشته است. برخی از این روشهای درمانی نیز به پزشکی راه پیدا کرده اند. افزایش تقاضا برای اینگونه درمانها خود قیامی علیه نگرش بنیادگرا، مکانیکی و ماتریالیستی محض می باشد. عباراتی چون «نیروی حیات» و «انرژی حیاتی» وارد عرصه های گوناگون علمی نیز شده اند. پیشرفتهای اخیر در فیزیک و اختر شناسی پیشنهاد بازگشت به برخی شیوه های تفکر قدیمی درباره زمان و علیت، عینیت / ذهنیت را داده اند.
دو سرچشمه اخلاق و دین
برگسون از سال 1868 تا 1878 در لیسه فونتانز (معروف به لیسه کندورسه 1870-1874 و 1883 تا کنون) در پاریس شرکت کرد. او قبلاً آموزش دینی یهودی دریافت کرده بود. با این حال، بین 14 و 16، ایمان خود را از دست داد. به گفته هاد (1990)، این بحران اخلاقی با کشف نظریه تکامل او گره خورده است ، که طبق آن بشریت با نخستیهای مدرن دارای اجداد مشترک است ، فرآیندی که گاهی اوقات به عنوان عدم نیاز به خدای خلاق تعبیر میشود.
هانری برگسون اثر برجستهاش را در سال ۱۹۳۲ با عنوان «دو سرچشمه اخلاق و دین» منتشر کرد. در این کتاب او دو نوع دین را متصور میشود که یکی را دین سکون یا طبیعی و دیگری را دین حرکت مینامد، و برای هر یک منشأ جداگانهای ذکر میکند:
- دین سکون یا طبیعی؛ وسیلهای که طبیعت برای محافظت هیئت اجتماعی برمیانگیزد، در برابر عقل که باعث انفراد، تنهایی و جدایی شخص از دیگران است. منشأ این دین سه مسئلهاست به این شرح:
- در میان موجودات هستی تنها انسان است به مرگ آگاه است و میداند که فناپذیر است و این آگاهی موجب تألم خاطر وی میشود. از طرفی برای زندگی در دنیا شور و نشاط لازم است و عقل انسان را با آگاهی دادن وی از مرگ این نشاط را از وی میگیرد، اما فطرت انسان برای جبران این فقدان نشاط در انسان آخرت را برای انسان متصور میشود و او را به زندگی امیدوار میکند.
- چون میزان قدرت اجتماع مخصوصاً در ابتدای تشکیل به وجود افراد وابستهاست، بنابراین بقای این اشخاص برای اجتماع واجب است، به طوری که نیازمندند این اشخاص را حتی پس از مرگشان موجود و حاضر بدانند و این امر باعث مرده پرستی میشود و باعث میشود خداوندی برای آنها قائل شوند و داستانهایی برای آنها بسازند و به مرور زمان و بقای آن افراد وفات یافته را بنابر اعتقاد خود با وجود یک بدن لطیف متصور شوند که لطافت آن بدن به تدریج باعث اعتقاد به روح میشود.
- انسان به واسطهٔ قوهٔ درک و فهم خود و این که میبیند از آینده و سرنوشت خود ناآگاه است متزلزل و نگران میشود؛ پس عقلش به این تمایل پیدا میکند که به غیب توسل جوید و معتقد به وجود خداوندان و اشخاص فوقالعادهای شود که در امور زندگی او مؤثرند و عملیات سحر و جادو و امثال آن و حتی خدایان اساطیری در یونان و روم و ایران از همین احساس نگرانی سر منشأ میگیرد.
- دین حرکت؛ این نوع دین مبدأ عالی دارد و مبدأ آن همان دانشی است که در انسان عقل را به وجود میآورد. از آن مایه دانش در انسان قوه اشراقی به ودیعه گذاشته شدهاست که در عموم، به حال ضعف، ابهام و محو میباشد؛ ولی ممکن است که قوی شده تا آنجا که شخص متوجه شود آن اصل اصیل در او وجود دارد. به عبارت دیگر اتصال خود به مبدأ را در مییابد و آتش عشق در او افروخته میشود، هم نگرانی که از عقل در وجود انسان به وجود آمده مبدل به اطمینان خاطر میگردد و هم باعث میشود انسان به جزئیات توجهی نکند و بهطور کلی به حیات تعلق میگیرد.
در این کتاب وی دو نوع دین را متصور میشود که یکی را دین سکون یا طبیعی و دیگری را دین حرکت مینامد، و برای هر یک منشأ جداگانهای ذکر میکند:
دین سکون یا طبیعی؛ وسیلهای است که طبیعت برای محافظت هیئت اجتماعی برمیانگیزد، در برابر عقل که باعث انفراد، تنهایی و جدایی شخص از دیگران است.
دین حرکت؛ این نوع دین مبدأ عالی دارد و مبدأ آن همان دانشی است که در انسان عقل را به وجود میآورد. از آن مایه دانش در انسان قوه اشراقی به ودیعه گذاشته شدهاست که در عموم، به حال ضعف، ابهام و محو میباشد؛ ولی ممکن است که قوی شده تا آنجا که شخص متوجه شود آن اصل اصیل در او وجود دارد.
برگسون در اثر برجستهاش با عنوان «دو سرچشمه اخلاق و دین» (1932) میان دو گونه دین و دو نوع اخلاق تمایز گذارده، برای هر یک سرچشمه جداگانهای ذکر میکند: دین و اخلاق بسته و دین و اخلاق باز.
از نظر برگسون دین و اخلاق بسته و ایستا امری است که بیشتر امری طبیعی و جامعهشناختی است که برای محافظت از حیات اجتماعی و به منظور انسجام اجتماعى شکل گرفته است. اما دین باز از سرچشمه های فوق طبیعی و عالیای که در وجود آدمی به ودیعه گذاشته شده است، سرچشمه میگیرد، ودیعهای که در روزگار کنونی در اکثر قریب به اتفاق انسانها در حال اضمحلال و محو شدن است. این سرچشمۀ اصیل دین و دینداری حاصل نوعی اتصال با مبدأیی متعالی و برافروخته شدن آتش عشق در وجود آدمی است و سبب میگردد آدمی با کلیت حیات وحدت یابد. از نظر برگسون، دین و اخلاق بسته همواره بر اساس نقش یا کارکردی وهمی در حال جنگ و جنگ افروزی است و در مقابل، دین و اخلاق باز عشقی فراگیر است که همه انسانها را دربر مى گیرد و هدفش صلح و آرامش برای تمام بشریت است. به اعتقاد برگسون دین باز از آنجا که امری پویا و خلّاق است هیچگاه مسدود به هیچ مجموعه ای از گزاره ها، اعتقادات، باورها و شعائر نهادینه شده متصلب تاریخی نمیگردد و سبب نمی شود تا فردیت فر د در کلیت حیات به ظاهر دینی جامعه (دین بسته) مضمحل گردد.
در حالی که انقلابیون اجتماعی می کوشیدند از برگسون حداکثر استفاده را ببرند، بسیاری از رهبران مذهبی، به ویژه الهیات لیبرال تر از همه عقاید، مانند مدرنیست ها و حزب نو کاتولیک در کشور خود، علاقه شدیدی به نوشته های او نشان دادند. بسیاری از آنها مشوق و محرک در کار او یافتند. با این حال، کلیسای کاتولیک روم ، سه کتاب برگسون را به اتهام پانتئیسم (یعنی تصور خدا به عنوان ذاتی در آفرینش او و آفریده شدن خود در فرآیند آفرینش) ممنوع کرد. آنها در فهرست کتابهای ممنوعه (فرمان اول ژوئن 1914) قرار گرفتند .
برگسون متمایل به گرویدن به کاتولیک بود و در وصیت نامه خود در 7 فوریه 1937 نوشت: "تفکر من همیشه مرا به آیین کاتولیک نزدیک کرده است، که در آن مکمل کامل یهودیت را می دیدم." گرچه همانطور که در وصیت نامه اش بیان شده بود، تمایل داشت به مذهب کاتولیک گروید، اما با توجه به زحماتی که به دلیل ظهور نازیسم و یهودستیزی در اروپا در دهه 1930 بر قوم یهود تحمیل شده بود، تغییر دین نداد. او نمی خواست به نظر برسد که می خواهد شکنجه شده را ترک کند. پس از سقوط فرانسه در سال 1940، یهودیان در فرانسه اشغالی ملزم به ثبت نام در مراکز پلیس شدند. برگسون هنگام تکمیل فرم پلیس خود، این نوشته را وارد کرد: "آکادمیک. فیلسوف. برنده جایزه نوبل. یهودی." این سمت اسقف اعظم پاریس بود،امانوئل سلستین سوهارد ، که افشای عمومی تغییر دین برگسون در آن زمان، زمانی که شهر توسط نازیها اشغال شده بود، هم برای کلیسا و هم برای جمعیت یهودی بسیار خطرناک بود.
زیبایی شناسی و شهود
برگسون تعریفش از شهود را با استعداد زیبایی شناسی انسان ترکیب می کند تا مفهومی را خلق کند که خود آن را شهود زیبایی شناسانه میخواند. برگسون نتایج این شهود زیبایی شناسانه را محصول احساس دانسته و چنین احساسی را برای تولید دانش حقیقی، حیاتی می داند. در واقع او دریافت زیبایی شناسانه را عامل اصلی کسب دانش حقیقی برای انسان می داند.
مدت زمان، همانطور که برگسون تعریف کرده است، یک وحدت و یک کثرت است، اما از آنجا که متحرک است، نمی توان آن را از طریق مفاهیم غیر متحرک درک کرد. از این رو برگسون استدلال می کند که می توان آن را تنها از طریق روش شهود او درک کرد. دو تصویر از کتاب مقدمه ای بر متافیزیک اثر هنری برگسونممکن است به درک اصطلاح شهود برگسون، حدود مفاهیم و توانایی شهود برای درک امر مطلق کمک کند. تصویر اول یک شهر است. تحلیل یا خلق مفاهیم از طریق تقسیمبندی دیدگاهها، تنها میتواند از طریق ساخت عکسهای گرفتهشده از هر نقطهنظر ممکن، مدلی از شهر به ما بدهد، اما هرگز نمیتواند ارزش بعدی قدم زدن در آن را به ما بدهد. خود شهر این را فقط می توان از طریق شهود درک کرد. به همین ترتیب تجربه خواندن یک خط از هومر . میتوان ردیف و انباشته تفسیر بر تفسیر را ترجمه کرد، اما این تفسیر نیز هرگز ارزش ابعادی ساده تجربه شعر را در اصالت خود درک نخواهد کرد. بنابراین، روش شهود، بازگشت به خود چیزها است.
برگسون در مقدمهای بر متافیزیک دو روش را معرفی میکند که از طریق آنها میتوان یک شی را شناخت: مطلقاً و نسبی. مربوط به هر شیوه ای از دانش روشی است که از طریق آن می توان به آن دست یافت. روش دومی همان چیزی است که برگسون آن را تحلیل می نامد، در حالی که روش شهود متعلق به اولی است.
شهود نوعی تجربه است که به ما این امکان را می دهد تا به یک معنا وارد چیزها در خود شویم. بنابراین او فلسفه خود را تجربه گرایی واقعی می نامد .
شهود و امر مطلق
هانری برگسون متافیزیک را علمی تعریف می کند که از نمادها برای درک امر مطلق صرف نظر می کند. از این رو متافیزیک متضمن وارونگی شیوههای فکری عادتی است و به روش خاص خود نیاز دارد که او آن را شهود معرفی کرد.
هنری برگسون شهود را تجربهای ساده و غیرقابل تقسیم از همدردی تعریف میکند که از طریق آن فرد به درون هستی یک شی منتقل میشود تا آنچه را که منحصر به فرد و غیرقابل توصیف است درک کند. مطلقی که درک میشود، همیشه کامل است به این معنا که کاملاً همان چیزی است که هست، و بینهایت است به این معنا که میتوان آن را بهعنوان یک کل از طریق یک عمل ساده و غیرقابل تقسیم شهود درک کرد، در عین حال وقتی تحلیل میشود خود را به شمارش بیکران وامی دارد.
دو تصویری که هانری برگسون در مقالهاش «درآمدی بر متافیزیک » ارائه کرد، ممکن است به ما در درک ایدههای شهود، تحلیلها، مطلق و نسبی کمک کند. تصویر اول شهری است که با عکس های کنار هم قرار گرفته شده از هر منظر و زاویه بازسازی شده است. بازسازی هرگز نمی تواند ارزش بعدی قدم زدن در شهر واقعی را به ما بدهد. این را فقط از طریق یک شهود ساده می توان درک کرد. همین امر در مورد تجربه خواندن یک خط از هومر نیز صدق می کند. اگر میخواهید این تجربه را برای کسی که نمیتواند به زبان یونانی باستان صحبت کند توضیح دهید، میتوانید سطر را ترجمه کنید و تفسیری بر تفسیر بگذارید، اما این تفسیر هرگز ارزش بعدی تجربه شعر را به زبان اصلی آن درک نخواهد کرد.
پس می توان دریافت که شهود روشی است که هدف آن بازگشت به خود چیزها و شناخت آن ها با تمام منحصر به فرد بودن و اصالت غیرقابل وصف آنهاست. تنها چیزی که مسلم است که فرد می تواند از درون از طریق همدردی درک کند، خود است. بنابراین شهود با قرار دادن خود در مدت زمان شروع می شود .
از درون مدت زمان، میتوان آن را به مدتهای دیگری که میتوان وارد کرد، افزایش داد. مانند طیف نامتناهی از سایه ها که به تدریج با یکدیگر برخورد می کنند، فرد خود را در رنگ نارنجی می بیند که بین تیره ترین و روشن ترین سایه های آن گیر کرده است. فرد ممکن است به سمت زرد یا پایین به قرمز حرکت کند، همانطور که ممکن است به سمت روح یا به سمت ماده حرکت کند.
سپس این روش عبارت است از قرار دادن خود در مدت زمان، که همیشه شامل حسی از تمام مدت زمان های دیگر در مدت زمان مطلق است. از اینجا، باید مدت زمان آنها را به یک ناهمگنی پیوسته گسترش داد. هنگامی که این کار انجام شد، قبل از اینکه نشان دهیم که در واقع یکی هستند، دو انتهای را در مدت زمان متمایز میکنیم تا دوگانگی ایجاد کنیم، همانطور که بین قرمز و زرد در طیف رنگی تفاوت قائل میشویم.
اکنون می توان فهمید که هانری برگسون از کانتییسم ناراضی بود که حدود عقل را به حدی محدود می کرد که شناخت امر مطلق را غیرممکن می دانست. روش شهودی او را در واقع میتوان پاسخی به امانوئل کانت دانست که معتقد بود ما فقط میتوانیم جهان را آنگونه که به نظرمان میآید بشناسیم، نه آنطور که فی نفسه است. او معتقد بود که تلاش برای شناخت مطلق همیشه منجر به ضدیت ها می شود، نوعی پارادوکس فلسفی ناشی از محدودیت های عقل.
برگسون در پاسخ می گوید که تضادها نتیجه تحلیل هستند نه شهود. نمونه ای از این خود مدت زمان است که برگسون معتقد است کثرت یا وحدت نیست. بسته به دیدگاهی که شخص از آن شروع می کند، مدت مطلق را یا به صورت وحدت یا کثرت بازسازی می کند. از این رو، تضاد کثرت گرایی جوهر و مونیسم جوهر ، که تنها با نشان دادن اینکه آنها دو بازنمایی از یک چیز هستند، از طریق یک عمل ساده شهودی قابل حل است. بنابراین، فلسفه واقعی عبارت است از قرار دادن خود فراتر از نزاع مکاتب فکری مخالف.
اراده آزاد
برگسون آنچه را که به عنوان دیدگاه غالب بیش از حد مکانیکی از علیت (که در تقلیل گرایی بیان می شود) رد کرد. او استدلال کرد که ما باید اجازه دهیم فضایی برای اراده آزاد به شکلی مستقل و غیرقابل پیش بینی آشکار شود. در حالی که کانت اراده آزاد را چیزی فراتر از زمان و مکان و در نتیجه در نهایت امری ایمانی میدید، برگسون تلاش کرد تا مفاهیم مدرن زمان، مکان و علیت را در مفهوم مدتزمان بازتعریف کند و فضا را برای ازدواج ملموس اراده آزاد با علیت باز کند. . برگسون با دیدن مدت زمان به عنوان یک مفهوم متحرک و سیال، استدلال کرد که نمی توان مدت زمان را از طریق تحلیل «بی حرکت» درک کرد، بلکه تنها از طریق شهود تجربی و اول شخص .
زمان
برگسون یکی از تاثیرگذارترین فلاسفه قرن بیستم محسوب می شود که یک نوع مکتب فلسفی را پایه گذاری نمود.کتب “مفهوم مکان نزد ارسطو” و “زمان و اختیار” از اهمیت ویژه ای برخوردارند تا حدی که هایدگر در پانوشت یکی از صفحات “هستی و زمان” با اشاره به کتاب نخست آن را محصور در افق متافیزیک یونانی می داند. برتراند راسل نیز در نقد کتاب “تحول اخلاق” برگسون گفت برگسون با این کتاب می خواهد ما را به زنبورهایی که دارای قوه شهود هستند تبدیل کند.
آرای برگسون پیرامون مفاهیم فیزیکی در فلسفه علم اهمیت بسزایی دارد.برگسون یک ریاضیدان قابل بود و نسبت به مباحث علمی زمان مسلط بود.در زمان او بسیاری از تحولات مهم و اساسی در علم رخ داد و اندیشه های وی با این جریان پر محتوای علم درگیر بود.
«زمان در علم»، هیچ وجهی از «استمرار» (duration) ندارد و علم تحصلی (positive) اساسا متضمن حذف «استمرار» است.
برگسون معتقد است که زمان تجربه درونی، زمان گذشته، حال و آینده، که او آن را «استمرار» مینامد، از جهات مهمی، با زمان مکانی شده، که ما اشیاء بیرونی را در آن قرار میدهیم، متفاوت است. زمان چون تجربه درونی و استمرار، میتواند به گذشته بازگردد و گذشته یک فرد انسانی باشد. همچنین، استمرار را نمیتوان به «دقت» اندازهگیری کرد در حالیکه زمان عینی و مکانی شده را میتوان. در زمان درونی یا استمرار هیچ مرز روشن و هیچ خط دقیقی میان گذشته و حال یا حال و آینده وجود ندارد. استمرار مانند جریان رودخانه جاری است، گذشته با حال میآمیزد و به درون آینده میریزد.
آدمی خود نیز به این استمرار آگاه است و تطور زندگی را با شهود و شعور خویش درمییابد. خلاصه، درک مفهوم استمرار، در فلسفه برگسون، اساسی است زیرا او آنچه که متافیزیک پوزیتیو خوانده شد، برچنین برداشتی از زمان بنا میکند که آشکارا از علمطبیعی اخذ شده است. به عقیده برگسون، ادراک بنیان اصلی و نهایی افق هر معرفت است و واقعیت همواره آمیخته با استمرار درک میشود.
استمرار، بیواسطه ادراک میشود اما مکان، شاکلهای است که آدمی برای اغراض زندگی عملی خویش بر محیط پیرامونش اطلاق میکند. نکته مهم دیگر در معرفتشناسی برگسون آن است که نظریه شناخت از نظریه حیات وی جداییناپذیر است؛ مثلا، مکان و منطق توأمان و به طور سازگار بفرجام شاکلهها یا قالبهایی هستند که چون ابزار، زندگی و تسلط ما را بر جهان ممکن میسازند.
هنری برگسون فیلسوف زمان دانی است که در زمان گم می شود. ایده هایش مانند بسیاری دیگر از اندیشمندان که در زمان طرح شدنشان طرد میگردند، منفور و به دست فراموشی سپرده می شوند اما سیر طبیعی تاریخ مردمان را باز میگرداند و دهه ها شاید هم قرن ها بعد بدان چیزهایی که روزگاری نفرین زمین و زمان گشته بودند عشق می ورزند.
جان فرنسیس فیپز هم اکنون در قایقی اطراف آکسفوردشایر مستقر است. بیشتر زندگیش را در حرکت بوده – پنداری که عملاً از "ساکن" میگریزد- به هر تقدیر، روزمرگی را بگفته خودش با قلم و کاغذ و تفکر پر میکند و از هر کار دیگری گریزان است. او مقالات و کتب بسیاری نوشته است. "در باب زنده ماندن: بازتاب یازدهم سپتامبر" یکی از آخرین کارهایش است. گفته اند که فلاسفه زندگی تقریباً عادی دارند مانند مابقی ابناء بشر. نه آنقدر عادی که عموم میپسندند به معنای پذیرش، بلکه در مبنای رد قاطعانه آنچیزهایی که عملاً ماهیتشان زجرآور است. اما مدام زمان را با تفکر سپری میکنند که نتیجتاً از میان تفکراتشان درکی نوین و منحصر بفرد متولد می شود که سازنده آینده بشر است. فلسفه دوستان اما از تفکر مجرد به عمل می رسند و گاهاً روش زندگانی شان کاملاً بر عموم جامعه تعجب برانگیز می گردد. فیپز را شاید بتوان جزء دسته دوم دانست. به هر تقدیر، آدمی جزء هر کدام از سه دسته باشد هنوز از جنس آدمی است و برای دیگران روایتی تعریف نشده، مهم این نیست که روایتش چه مقدار خالص است، مهم شاید این باشد که بهرحال داستانش حداقل در جایی نکته ای نهان دارد که به کارت آید. نوشته ای که در ادامه می آید دغدغه های امروزی انسان اروپای غربی و آمریکای شمالی را نیز تا حدی بازگو میکند. شاید در نظر اول ضرورتی برای دانستن مشکلات نظام سرمایه داری پیشرفته برای ایرانی امروز نباشد اما دقیق که شویم در می یابیم آنان به جایی رسیده اند که قرار است دهه های آینده ما را رقم زند. چه بهتر که از امروز با مشکلات فرداهای کشورمان آگاه باشیم که فرصت برای اندیشیدن تدبیری لازم فعلاً بسیار است. مسیر آنان را که لاجرم مجبور به طی کردنش شده ایم، به تحقیق اصلاح کنیم.
مدت زمان
او هنگام تلاش برای بهبود نارساییهای فلسفه هربرت اسپنسر ، پایههای فلسفه هنری برگسون، نظریه مدت زمان او را کشف کرد. برگسون در تز دکترای خود زمان و اراده آزاد: مقاله ای در مورد داده های فوری آگاهی به عنوان پاسخی به یکی دیگر از تأثیرات خود، یعنی امانوئل کانت ، مدت زمان را به عنوان نظریه ای از زمان و آگاهی معرفی کرد .
کانت معتقد بود که اراده آزاد (بهتر به عنوان اراده درک می شود) فقط می تواند خارج از زمان و مکان وجود داشته باشد، در واقع تنها جنبه غیر تعیین شده وجود خصوصی ما در جهان، جدا از چرخه های آب، ریاضیات و فناپذیری. با این حال، ما نمیتوانیم بدانیم که آیا وجود دارد یا نه، و این چیزی نیست جز یک ایمان عملگرا. برگسون پاسخ داد که کانت، همراه با بسیاری از فیلسوفان دیگر، زمان را با بازنمایی فضایی آن اشتباه گرفته است.
برگسون استدلال کرد که در واقعیت، مدت زمان غیرمتمدّع و در عین حال ناهمگن است، و بنابراین نمیتوان اجزای آن را بهعنوان مجموعهای از اجزای متمایز کنار هم قرار داد که یکی باعث دیگری میشود. بر این اساس او به این نتیجه رسید که جبرگرایی غیرممکن و تحرک محض اراده آزاد است، چیزی که برگسون آن را مدت زمان تشخیص داد. برای برگسون، واقعیت از تغییر تشکیل شده است.
مدت زمان، همانطور که برگسون تعریف کرده است، یک وحدت و یک کثرت است، اما از آنجا که متحرک است، نمی توان آن را از طریق مفاهیم غیر متحرک درک کرد.
حیاتی
Élan حیاتی به عنوان سومین مفهوم اساسی برگسون، پس از مدت زمان و شهود قرار می گیرد. ایده ای با هدف توضیح تکامل، élan vital اولین بار در سال 1907 در تکامل خلاقانه ظاهر شد . برگسون élan vital را به عنوان نوعی انگیزه حیاتی به تصویر میکشد که تکامل را به شیوهای کمتر مکانیکی و زندهتر توضیح میدهد و همچنین انگیزه خلاقانه بشر را در نظر میگیرد. این مفهوم باعث شد تا چندین نویسنده برگسون را به عنوان حامی حیات گرایی توصیف کنند - اگرچه او به صراحت در تکامل خلاقانه ، همانطور که فکر می کرد، علیه دریش و یوهانس راینکه از آن انتقاد کرد .(که از او استناد کرده است) که نه «غایت درونی محض است و نه فردیت آشکار در طبیعت»: " در اینجا سنگ مانع تئوری های حیات گرا نهفته است... بنابراین بیهوده است که شخص وانمود می کند که نهایی بودن را به فردیت موجود زنده تقلیل می دهد. اگر در جهان زندگی غایی وجود داشته باشد، تمام زندگی را در یک آغوش تقسیم ناپذیر در بر می گیرد. "
خنده
برگسون در خنده: مقاله ای درباره معنای کمیک ، نظریه ای را نه در مورد خود خنده، بلکه در مورد اینکه چگونه خنده را می توان برانگیخت (نگاه کنید به اعتراض او به دلاژ، منتشر شده در چاپ بیست و سوم مقاله) ارائه می دهد.
او فرآیند خنده (امتناع از ارائه یک تعریف مفهومی که به واقعیت آن نزدیک نمی شود ) که به ویژه توسط کمیک ها و دلقک ها استفاده می شود را به عنوان کاریکاتوری از ماهیت مکانیکی انسان ها (عادات، اعمال خودکار و غیره) توصیف می کند. .) یکی از دو گرایش حیات (تحویل به ماده و مکانیسم بی اثر و ایجاد مستمر اشکال جدید).
با این حال، برگسون به ما هشدار می دهد که ملاک خنده در مورد آنچه که باید به آن خندید، یک معیار اخلاقی نیست و در واقع می تواند به عزت نفس فرد آسیب جدی وارد کند . این مقاله مخالفت او را با نظریه دکارتی در مورد ماشین حیوان آشکار کرد. در انتقاد از فرضیه برگسون، بیان شده است که او به شوخی نمی پردازد.
فلسفه علم
برای برگسون، علوم تحصلی میتواند یک الگو (model) را نیز فراهم سازد. او مفهوم «متافیزیک پوزیتیو» را مطرح میکند و منظورش از آن، گونهای متافیزیک است که بر پایه «امور واقع» (facts) استوار است و به طور نامعینی برحسب «تجربه» خود را تصحیح و پیراسته میکند اما منظورش پوزیتیویسم نیست. او با این نحله مخالف بود. علوم تحصلی طبیعت را مطالعه میکنند؛ فیزیک، شیمی، زیستشناسی و روانشناسی و هر یک به فراخور رویکرد و موضوع خویش، ماده و حیات را تحت تحقیق و بررسی قرار میدهند.
فیلسوف، امور واقع و قوانین علمی را از دانشمند اخذ میکند و در این خصوص، خواه بکوشد برای کسب علل ژرفتر آنها فراتر برود، خواه فکر کند فراروی از دستاوردهای دانشمند ممکن نیست و این را با تحلیل معرفت علمی به اثبات برساند، باز به علوم پوزیتیو یا تحصلی بیاعتنا نمانده است. فیلسوف باید در اندیشهورزی متافیزیکی خویش، نظریهها، دستاوردها و تجربه علمی را به گونهای درنظر بگیرد که متافیزیک او بتواند با دانشمندان علوم طبیعی درباره محتوای معرفت علمی آزادانه به گفتوگو نشیند؛ هرچند که البته فیلسوف به نظر برگسون، تابع یا خادم معرفت علمی نیست.
برگسون خود درخصوص رابطه فیلسوفان و دانشمندان علوم طبیعی، 2 مفهوم «مواجهه» (confrontation) و «همکاری» (cooperation) را مطرح میکند. او در سراسر نوشتههای خویش بر برتری ذهن بر ماده تأکید میکرده و از جمله این برتری را با بحث و تأمل در باب حیطههای گوناگون معرفت و تجربه انسانی ارائه میکند: احساس و ادراک (روانشناسی)،حافظه (عصبشناسی و رواندرمانی)، حیات (زیستشناسی)، زمان (نظریه نسبیت در فیزیک) و حتی اخلاق و هنر و در این میان، «زمان» از اهمیت ویژهای برخوردار است. نزد برگسون، ماده و ذهن، جوهر به شمار نمیآیند، آنها «گرایشها» یا «نیروها» هستند. این گرایشها و نیروها در بسیاری از حیطههای تجربه انسانی و حتی فراتر، در حیطههای خود واقعیت، با هم ستیزه یا همکاری دارند. بنابراین، مسئله این نیست که آیا ذهن به ماده قابل تحویل است یا نیست یا بالعکس، بلکه مسئله این است که سهم این دو گونه گرایش در جنبههای گوناگون واقعیت چیست؟
برگسون واژههای سازگاری، تکمیلیبودن و مواجهه را درباره رابطه فلسفه و علم به کار میبرد. فیلسوفان علم عموما میگویند که با بینشی فلسفی درصدد ارزیابی یا تفسیر ساختار علمی یک نظریه مفروض علمی، بنیادهای عقلی یا غیرعقلی آن و اهمیت آن برای فهم علمی و جایگاهش در تاریخ علم هستند. ایشان به درستی یا نادرستی علمی نظریه علمی کاری ندارند چراکه اصلا با مفاهیم و رویکردهای محض علمی داوری نمیکنند اما برگسون هرچند نه به عنوان یک متخصص اما به عنوان فردی که میخواهد میان مشاهده و نظریه علمی با نظرات فلسفی خودش مواجههای برقرار کند، به برخی مفاهیم و نظریههای علمی چون یک دانشمند علوم نزدیک میشود. به عنوان نمونه، همانگونه که بیان شد، مفهوم «زمان» جایگاه ویژهای ا در فلسفهورزی او دارد و نقشی تعیینکننده ایفا میکند. تلقی خاصی که او از «زمان» ارائه میکند نتایج فلسفی دارد؛ مثلا در مباحث ادراک، معرفت، ماده، واقعیت، آزادی و اختیار، خدا و اخلاق. این تلقی از «زمان» همان «استمرار» یا «دیرند» است.
بنابراین، او یک مفهوم و برداشت در حیطه و مرتبه علمی را برمیگیرد و در فلسفهورزی یا متافیزیک خود به کار میبرد.
او همچنین یک خصلت مهم علم را اندازهگیری میداند. این اندازهگیری عموما در قالب اعداد یا نمادها به بیان در میآید و لذا علم از این جهت، دانشی است که جلوه نمادین دارد و به «منطق عمل» و کنترل محیط طبیعی تعلق دارد. از اینرو، علم از این جنبه، دانشی ابزاری، قراردادی و پراگماتیک است. این تلقی از علم، چهره بارز خود را در تفسیر مفاهیمی چون علیت و قانون علمی نمایان میکند. قانون علمی مثال بارزی از دانشی است که جهت پراگماتیک و عملی یافته است.
علم و تکنولوژی از سرچشمهای واحد مایه میگیرند؛ هر دو اساسا به خصوصیات و عملکردهای اشیا و امور پیرامون انسان میپردازند. این خصوصیات- که چهرهای دائمی نیز از خود نشان میدهند- آدمی را قادر به پیشبینی و کنترل سازوکار جهان پیرامون ما میسازند. هرقدر میزان به بیان آوردن دوام و کلیت این سازوکار بیشتر فراهم شود، آدمی توانایی بیشتری در عمل و فعالیت موثر در طبیعت و محیط زندگی خویش خواهد یافت. از اینرو، علم در جستوجوی قوانین عام و جهانشمول و بیان آنها در قالب فرمولها و نماهاست زیرا میخواهد پدیدهها را کنترل کند. برگسون تعبیر تجربهگرایان از علیت را بعید و ناپذیر فتنی میداند.
او بیان میکند که منشا راستین تصور ما از علیت، در واقع برخاسته از تجربه درونیما از عمل ارادیمان است. آدمی مقاصد و جنبشهای خویش را چون معلولهایی ممکن ملاحظه میکند که تا حدی نامعین برحسب برخی علل رخ میدهند. این برداشت که ناشی از یک دروننگری است، هرچند بیانگر رابطهای ضروری میان علت ومعلول نیست، اما به هر حال بیانگر وجود نگرهای در باب رابطه علت و معلول براساس تجربهای درونی است.
برگسون معتقد است که این تجربه درونی و ناشی از رویکرد عملی انسان اصلا به ادراک انسان از جهان خارج ارتباطی ندارد بلکه یک «عادت آگاهانه فعال» است. البته، عادتی است توأمان و بایسته زندگی بشری. برگسون بسیار تحت تاثیر علومزیستی بود. این تاثیر فراگیر را میتوان آشکارا در نظریه «تحول خلاق» و حتی «متافیزیک پوزیتیو» او مشاهده کرد. او حتی معتقد است که مفهوم «امرواقع»(fact) در فیزیک و زیستشناسی یکسان نیست.
او بیان میکند که در جهان غیر ارگانیک، و هرجا که یک فرم ریاضی است که امور واقع را نمایش میدهد، قانون علمی به همان اندازه امر واقع را تعین میبخشد که امر واقع، قانون علمی را. اجسام پیش از گالیله نیز فرو میافتادند اما گالیله چنان آن را به شیوهای ریاضی تبیین کرد که کلیت و خصوصیت دقیق یافت به گونهای که گویی این تعین(فروافتادن اجسام) یک موجود کاملا مستقل است. اما آیا در این شیوه تبیین و تعین بخشی میتوان امر واقع فیزیکی را حاصل تام خلاقیت ذهنی آدمی یا حاصل تام دیکته خود طبیعت بر اذهان دانست؟ برگسون معتقد است که وقتی به جهان ارگانیک گذر میکنیم خود را در حضور آن امور واقع مییابیم که گویی طبیعت فینفسه آنها را چنان عرضه میکند که خلاقیت ریاضی و مفهوم پردازانه ذهنی ما مطرح نیست. یک ارگانیسم زنده کمابیش یک دایره بسته است؛ دایرهای فروبسته توسط طبیعت.
خلاقیت
برگسون ظهور تازگی را ناشی از آفرینش نامشخص خالص می داند، نه نتیجه از پیش تعیین شده نیروهای مکانیکی. فلسفه او بر تحرک ناب، تازگی غیر قابل پیش بینی، خلاقیت و آزادی تاکید دارد. بنابراین می توان سیستم او را به عنوان یک فلسفه فرآیندی توصیف کرد . این کتاب به موضوعاتی مانند زمان و هویت، اراده آزاد ، ادراک، تغییر، حافظه، آگاهی، زبان، بنیاد ریاضیات و حدود عقل می پردازد.
برگسون با انتقاد از نظریه دانش کانت در نقد عقل محض و برداشت او از حقیقت - که او آن را با برداشت افلاطون از حقیقت به عنوان وارونگی متقارن آن (نظم طبیعت/نظم فکر) مقایسه می کند، تلاش کرد تا روابط را دوباره تعریف کند. بین علم و متافیزیک، هوش و شهود ، و اصرار بر لزوم افزایش امکان اندیشه از طریق استفاده از شهود، که به گفته وی، به تنهایی به شناخت امر مطلق و زندگی واقعی که به عنوان مدت زمان محض درک می شود، نزدیک می شود . او به دلیل انتقاد (نسبی) خود از هوش، برای پرهیز از استفاده از مفاهیم ، از تصاویر و استعاره ها در نوشته های خود استفاده مکرر می کند.، که (به عقیده او) نمی تواند کل واقعیت را لمس کند و فقط نوعی شبکه انتزاعی است که روی چیزها پرتاب شده است. به عنوان مثال، او در تکامل خلاق (فصل سوم) می گوید که فکر به خودی خود هرگز فکر نمی کرد که شنا کردن برای انسان ممکن باشد، زیرا نمی تواند شنا را از راه رفتن استنتاج کند. برای اینکه شنا امکان پذیر شود، انسان باید خود را در آب بیندازد و تنها در این صورت است که فکر می تواند شنا را ممکن بداند. از نظر برگسون، هوش یک قوه عملی است تا یک قوه نظری محض، محصول تکاملی که انسان برای بقا از آن استفاده کرده است. اگر متافیزیک می خواهد از «مشکلات کاذب» اجتناب کند، نباید مفاهیم انتزاعی هوش را به حدس و گمان محض بسط دهد، بلکه باید از شهود استفاده کند.
تکامل خلاق به ویژه تلاش کرد تا از طریق خلق مداوم زندگی فکر کند، و به صراحت خود را در برابر فلسفه تکاملی هربرت اسپنسر قرار داد. اسپنسر تلاش کرده بود تا نظریه تکامل چارلز داروین را در فلسفه جابهجا کند و کیهانشناسی را بر اساس این نظریه بسازد (اسپنسر همچنین عبارت " بقای شایسته " را ابداع کرد. برگسون آنچه را که بهعنوان فلسفه مکانیکی اسپنسر میدید مخالفت کرد.
Lebensphilosophie ( فلسفه زندگی ) برگسون را می توان پاسخی به فلسفه های مکانیکی زمان خود و همچنین به شکست نهایی گرایی دانست . در واقع، او معتقد است که نهایی گرایی قادر به توضیح «مدت» و «آفرینش مستمر زندگی» نیست، زیرا زندگی را تنها به عنوان توسعه تدریجی یک برنامه تعیین شده در ابتدا توضیح می دهد - تصوری که برای مثال در بیان یک " برنامه ژنتیکی "؛ چنین توصیفی از نهایی گرایی، برای مثال، توسط لایب نیتس اتخاذ شد .
برگسون برنامه ریزی از قبل برای آینده را غیرممکن می دانست، زیرا زمان خود احتمالات پیش بینی نشده را آشکار می کند. در واقع، همیشه میتوان یک رویداد تاریخی را با شرایط امکان آن به صورت گذشتهنگر توضیح داد. اما، در مقدمه Pensée et le mouvant ، او توضیح می دهد که چنین رویدادی به طور گذشته، علل آن را ایجاد کرد، با مثالی از خلق یک اثر هنری، به عنوان مثال یک سمفونی: پیش بینی اینکه سمفونی چه خواهد بود، غیرممکن بود. در آینده، گویی نوازنده میدانست چه سمفونی برای زمان او بهترین است، متوجه آن میشد. به قول او معلول علت خود را ایجاد کرد. از این پس، او تلاش کرد تا راه سومی بین مکانیسم و نهاییگرایی، از طریق مفهوم یک انگیزه اصلی، یعنی élan vital بیابد .در زندگی، که خود را از طریق تکامل به گرایشهای متناقض پراکنده کرد (او مفهوم یک انگیزه اولیه را جایگزین مفهوم نهایی یک هدف غایتشناختی کرد).