هنری جیمز ساموئل گانتریپ (29 مه 1901 - 1975) یک روانشناس انگلیسی بود که به دلیل سهم عمده خود در نظریه روابط شی یا مکتب اندیشه فرویدی. وی عضو انجمن روانشناسی انگلیس و روان درمانگر و مدرس گروه روانپزشکی ، دانشگاه لیدز و همچنین وزیر جماعت بود. وی توسط دکتر جوک ساترلند به عنوان "یکی از جاودانگان روانکاوان" توصیف شد.

هری گانتریپ در ابتدا کشیش سپس روانشناس شد. پس از آن بدون آموزش های رسمی مرسوم و بر اساس تجربه ی شخصی اش که در ابتدا توسط فیربرن و سپس توسط وینیکات روانکاوی شده بود، یکی دیگر از روانکاوان گروه مستقل شد. او از اعضای انجمن روانشناسی انگلیس، رواندرمانگر و مدرس دپارتمان روانکاوی دانشگاه لیدز بود. کسی که جان ساترلند او را یکی از جاودانه های روانکاوی خطاب می کرد. او عمیقا درون نگر بود و یادداشت هایی از رویاها و تجربه ی درمان خودش مکتوب و گردآوری می کرد. یادداشت هایی گسترده و دقیق از جلسات آنالیزش که امروز می توانیم به خوبی رد پای شیوه ی کار و تفسیر های فیربرن و وینیکات را در آن ها مشاهده کنیم.

رنج و آسیب روانی ای که گانتریپ تجربه کرد ریشه در زمانی دارد که برادر کوچکترش را از دست داد. خاطره ی هری سه ساله از مرگ برادرش در تمام طول زندگی با او همراه بود، خاطره ای که آن را دلیل اصلی اندوه، افسردگی، امراضی مبهم و نا امیدی اش -پدیده ی اسکیزویید- خودش می دانست. او به جلسات روانکاوی اش با وینیکات و بازگشت به خاطره ی دوره ی کودکی به عنوان مرهمی برای رنجی که می کشید خیلی امیدوار بود (هزل،1996).

گونتریپ ساختار شخصیت و تعامل انسانی نظریه های روانکاوان بزرگ را ، از جمله ملانی کلاین ، رونالد فیربیرن ، وینیکات و میپل بالنت ( Michael Balint ) سازماندهی ، نقد و تلفیق کرد . اگرچه او بسیاری از نظریه های فروید را پذیرفت ، اما او عقاید خود را نیز پیش برد و از فروید انتقاد كرد كه بیش از حد مبتنی بر زیست شناسی به طور كلی ، و غرایز به طور خاص است ، و بنابراین در عقیده گانتریپ غیرانسانی است. وی همچنین به شدت از رویکرد رابطه ای شی object فیربیرن و وینیکات بهره گرفت. او استدلال کرد که منیت عقب مانده ، که شاید بزرگترین سهم وی در روانکاوی باشد ، تأثیر مهمی بر زندگی می گذارد. وی احساس خلاء اسکیزوئید را منعکس کننده برداشت انرژی از دنیای واقعی به دنیایی از روابط شی داخلی دانست.

نظریه شخصیت اسکیزوئید ( Schizoid personality )

گانتریپ هم مانند فیربرن و بالینت به پدیده ی اسکیزویید (schizoid phenomena) خیلی علاقه داشت. وضعیتی که بیانگر ناتوانی در حفظ حس تداوم و انسجام درونی در حضور دیگران، بدون چندپارگی سلف(self fragmentation) است. نوشته های تامل برانگیز او از تجارب کار با بیماران دل بریده و گوشه گیر بر طرز تفکر نظریه پردازان روابط ابژه تاثیرات بسزایی گذاشت. او سلف را اساسی ترین مفهوم روانشناختی، روانکاوی را برای مطالعه ی رشد سلف و شیوه ی درمان تحلیلی را وسیله ای برای فراهم کردن رابطه ای شخصی تلقی می کرد. درمانی که در آن به سلفِ بیگانه شده و کناره گیر فرصتی برای رشد و تحولی سالم داده می شود و نهایتا ارتباط با سایر افراد و پدیده ها ممکن می شود. گانتریپ برای شخصیت اسکیزویید 9 خصیصه را که در زیر می آیند شرح داد (کلاین، رالف، 1995)

کار هری گانتریپ به همان اندازه که فروید در مورد مجموعه ادیپ یا کارهای کوهوت در مورد درک خودشیفتگی دارد ، به درک ساختار شخصیت اسکیزوئید کمک کرده است. یعنی او در مورد این نوع افراد به عموم مردم گفت ، لکه ننگ و منفی گرایی را از آنها دور کرد. و با این حال ، حتی باتجربه ترین روانکاوان نیز نسبت به تأملات تحلیلی درباره خصوصیات شخصیت اسکیزوئید آشنا و بی تفاوت نیستند. من معتقدم که به دلایل کاملاً واضحی ، هیچ نویسنده ای که اسکیزوئیدها را عمیقا درک کند ، احساس نمی کند که نوعی محبوبیت در دیدگاه های خود را شروع کند ، زیرا این امر به طور مستقیم با خاص بودن هر اسکیزوئید مغایرت دارد.

گونتریپ به طور گسترده ای با اسکیزوئید بیمارانی که جدا ، گوشه گیر و قادر به شکل گیری معنی دار نبودند کار کرد. روابط انسانی. او خود را به عنوان مفهوم اساسی روانشناختی ، روانکاوی به عنوان مطالعه رشد آن و روانکاوی به عنوان ابزاری برای تأمین روابط شخصی که در آن خود بیگانه و گوشه گیر ، در نظر گرفت. فرصتی برای رشد و نمو سالم و در نهایت برقراری ارتباط با افراد و اشیا دیگر فراهم شده است.

فرد فوق العاده اسکیزوئید از روابط خوب و دوست داشتنی می ترسد. به محض اینکه به شخصی نزدیک می شود ، از دست دادن علاقه بی حساب را تجربه می کند. هری گانتریپ گفت که پرهیز مشترک از بیماران اسکیزوئید ، ترس از گرفتگی است - به عنوان مثال ، "خفه" ، "گرفتار" ، "بلعیده شده" یا "زندانی". حفاظت از استقلال منجر به ترس از تعهد نسبت به هر کس یا هر چیز دیگری می شود.

هارولد دیویس ، در نامه نگاری شخصی خود با هری گانتریپ ، یک بار شوخی کرد که "روانکاوی حرفه ای اسکیزوئید برای کار باید اسکیزوئیدها باشد."

گانتریپ (1969 ، ص 36) برای توصیف جستجوی اسکیزوئید برای ایجاد یک رابطه عاطفی ، ایجاد فاصله ای برای بازیابی خود ، که از شدت تعامل احساس خطر می کند ، اصطلاح "برنامه اکنون در حال اجرا است ، سپس پایان می یابد" را ابداع کرد. این رفتار به وضوح در حوزه جنسی نمایان می شود ، اما در سایر زمینه های زندگی شخصی نیز وجود دارد.

وی نه ویژگی زیر را در شخصیت اسکیزوئید ترسیم کرد: درونگرایی ، گوشه گیری ، خودشیفتگی ، خودکفایی ، احساس برتری ، از دست دادن تأثیر ، تنهایی ، شخصی سازی و رگرسیون . در زیر با جزئیات بیشتر توضیح داده شده است.

1- درونگرایی ( Introversion )

گونتریپ دنیای درونی اسکیزوئید را اینگونه توصیف کرد: "به معنای واقعی این اصطلاح ، اسکیزوئید به معنای احساسی از دنیای واقعیت خارجی جدا شده توصیف می شود. همه اینها میل جنسی میل و تلاش درونی به سمت اشیا درونی معطوف می شود و او زندگی درونی شدیدی را تجربه می کند که غالباً در ثروت و غنای حیرت انگیز فانتزی و زندگی خیالی آشکار می شود هر زمان که برای مشاهده قابل دسترسی شود. بیشتر زندگی متنوع فانتزی او در خفا و پنهان انجام می شود. " فرد اسکیزوئید چنان از واقعیت بیرونی جدا است که آن را خطرناک می داند. این یک واکنش طبیعی انسان است که از منابع خطر دور شده و به منابع ایمنی روی می آورد. بنابراین ، فرد اسکیزوئید در درجه اول درگیر اجتناب از خطر و اطمینان از ایمنی است (کلاین، رالف، 1995).

2- گوشه گیری ( کناره گیری ، Withdrawnness )

گوشه گیری به معنای جدا شدن از دنیای خارج یا منفک شدن از دنیای بیرونی ، طرف دیگر درون گرایی است. فقط بخش کوچکی از افراد اسکیزوئید با کمرویی ، اکراه یا اجتناب از دنیای خارجی و روابط بین فردی ، واضح و آشکار ظاهر می شوند. بسیاری از افراد اساساً اسکیزوئید دارای سبک شخصیتی جذاب ، تعاملی هستند .

چنین شخصی به نظر می رسد در تعامل با دیگران در دسترس ، علاقه مند ، درگیر و درگیر باشد ، اما در واقعیت ممکن است در یک مکان امن در دنیای داخلی از نظر احساسی کنار گذاشته و مصادره شوند. گوشه گیری یکی از ویژگی های مشخصه اسکیزوئید آسیب شناسی است ، اما گاهی اوقات آشکار و گاهی پنهانی است. عقب نشینی بیش از حد با توصیف معمول شخصیت اسکیزوئید مطابقت دارد ، اما گوشه گیری به همان اندازه یک حالت مخفی ، پنهان و درونی بیمار است.

رفتار مشاهده شده بیمار ممکن است وضعیت درونی ذهن او را به درستی منعکس نکند. نباید درونگرایی را با بی تفاوتی اشتباه گرفت و نباید شناسایی بیمار اسکیزوئید را به دلیل سو تعبیر از تعامل دفاعی ، جبرانی و درگیر کننده بیمار با واقعیت خارجی از دست داد.

3- خودشیفتگی ( Narcissism )

گونتریپ تعریف خودشیفتگی به عنوان "مشخصه ای که از زندگی عمدتا داخلی اسکیزوئید ناشی می شود. موضوع عشق او همه در درون او هستند و علاوه بر این او بسیار با آنها شناخته می شود به طوری که به نظر می رسد وابستگی های جنسی او در خود او باشد. سوال ، با این حال ، این است که آیا زندگی درونی شدید اسکیزوئید به دلیل تمایل به گرسنه شدن اجسام خارجی است یا به دلیل خروج از خارج به یک جهان درونی امن تر فرض می شود. " نیاز به دلبستگی بعنوان یک نیروی انگیزشی اولیه در فرد اسکیزوئید به اندازه سایر انسانها زیاد است. از آنجا که موضوع عاشقانه اسکیزوئید درونی هستند ، بدون اتصال و اتصال به اشیا در دنیای واقعی ایمنی پیدا می کنند (رجوع کنید به دفاع خودشیفتگی ).

گانتریپ خودشیفتگی را محصول زندگی عمدتا درونی اسکیزویید می داند. تمام ابژه های عشق او در درون او هستند و او آن قدر با آن ابژه های درونی یکی می شود که به نظر می رسد تعلقات لیبیدینال او همه در درونش هستند. اما سوال اینجاست که آیا این زندگی شدید درونی اشتیاقی برای احتیاج به تلفیق و یکی کردن ابژه های بیرونی است و یا به دلیل کنار کشیدن از جهان بیرون به دنیای امن فرض شده ی درونی است؟(گانتریپ، 1969) نیاز به دلبستگی به عنوان نیروی انگیزشی ابتدایی همان قدر در فرد اسکیزویید قدرتمند است که در سایر افراد. چون ابژه های عشق فرد اسکیزویید درونی هستند، آن ها بدون ارتباط و اتصال به ابژه های جهان واقعی بیرونی احساس امنیت می کنند (کلاین، رالف، 1995)

4- خودکفایی ( Self-sufficiency )

گونتریپ مشاهده کرد که یک احساس برتری همراه با خود کافی است. "هیچ کس به افراد دیگر احتیاج ندارد ، می توان آنها را رها کرد ... اغلب احساس متفاوت بودن با دیگران وجود دارد." احساس برتری اسکیزوئید هیچ ارتباطی با خود بزرگوار بودن ندارد اختلال خودشیفتگی. در اسکیزوئید از طریق نیاز به کم کردن ارزش یا نابودی دیگران که به عنوان جسمی ، انتقادی ، شرم آور یا تحقیرآمیز تصور می شوند ، بیان نمی شود. این نوع برتری توسط یک جوان اسکیزوئید توصیف می شود:

"اگر من بالاتر از دیگران هستم ، اگر بالاتر از دیگران باشم ، دیگر نیازی به دیگران ندارم. وقتی می گویم من بالاتر از دیگران هستم ، به این معنی نیست که احساس می کنم از آنها بهتر هستم ، به این معنی است که از آنها فاصله دارم ، یک فاصله امن. "
این یک احساس امنیت است به جای برتری.

گانتریپ حس خودبرتری را همراه با خود کفایی می دید. کسی که نیازی به دیگران ندارد و می توان از آن ها صرف نظر کرد و غیره اغلب همراه با حس متفاوت بودن با دیگران است (گانتریپ، 1969) . حس خودبرتری در فرد اسکیزویید ارتباطی با خودِ باشکوه و با عظمت فرد خودشیفته ندارد. این در فرد اسکیزویید به معنای نیاز به حقیر کردن و یا نابود کردن افرادی که توهین آمیز، منتقد، شرم آور یا تحقیر آمیز ند نمی باشد. این نوع از خود برتری در اظهارات یک مرد جوان اسکیزویید به این صورت بیان شده: ” اگر من بر دیگران برتری دارم و اگر بالاتر از بقیه هستم پس احتیاجی به دیگران ندارم. وقتی می گویم که من بالاتر از بقیه هستم به این معنی نیست که من حس بهتری نسبت به آن ها دارم. این یعنی من در یک فاصله ی امنی از بقیه هستم. ” (کلاین، رالف، 1995)

5- از دست دادن تأثیر ( فقدان عاطفه ، Loss of affect )

گونتریپ از بین رفتن تأثیر را اجتناب ناپذیر می داند ، زیرا سرمایه گذاری عظیمی که در خود انجام می شود با میل و توانایی همدلی و حساسیت نسبت به شخص دیگر تداخل می کند تجربه. این موارد معمولاً برای تأمین موقعیت دفاعی و ایمن شخص ثانویه به نظر می رسند. تجربه ذهنی تجربه از دست دادن تأثیر است.

بعضی از بیماران تا حدی احساس از دست دادن تأثیر می کنند که عدم حساسیت به شدت به عنوان بدبینی ، بی عاطفه بودن ، یا حتی بی رحمی آشکار می شود. به نظر می رسد بیمار هیچ اطلاعی از تأثیر نظرات و اعمال وی بر سایر افراد ندارد. این از دست دادن تأثیر بیشتر در بیمار به عنوان گیجی واقعی ، احساس چیزی که در زندگی عاطفی او از دست رفته است ، آشکار می شود.

گانتریپ فقدان عاطفه را اجتناب ناپذیر می دانست (گانتریپ، 1969)، از آن جایی که سرمایه گذاری عظیمی روی سلف می شود توانایی و اشتیاق همدل و حساس بودن نسبت به تجربه ی فرد دیگر تحت الشعاع قرار می گیرد. این موارد غالبا برای تامین موقعیت امن و دفاعی فرد یک موضوع ثانویه به نظر می رسد. تجربه ی ذهنی یکی از شکل های از دست دادن این عاطفه است (کلاین، رالف، 1995). برخی بیماران اسکیزویید این عاطفه ی از دست رفته را تا حدی تجربه می کنند که این حساس نبودن در شکل های افراطی بدبینی، بی تفاوتی و یا بی رحمی ظاهر می شود. به نظر می رسد فرد اسکیزویید نسبت به تاثیر اعمال و نظرات خود بر دیگران و رنجاندن آن ها بی خبر است. این عاطفه ی از دست رفته به صورت یک سردرگمی واقعی و حسی شبیه به اینکه چیزی در زندگی هیجانی اسکیزویید گم شده است خودش را نشان می دهد (کلاین، رالف، 1995)

6- تنهایی ( Loneliness )

گونتریپ مشاهده کرد که خصوصیات قبلی منجر به تنهایی می شود: "تنهایی یک نتیجه اجتناب ناپذیر از درونگرایی اسکیزوئید و از بین بردن روابط خارجی است. این خود را در اشتیاق شدید به دوستی و عشق نشان می دهد که به طور مکرر از بین می رود. تنهایی در میان جمعیت تجربه اسکیزوئید است قطع رابطه عاطفی. " این یک تجربه اصلی اسکیزوئید است که اغلب توسط ناظر از بین می رود. برخلاف کاریکاتور شناخته شده اسکیزوئید به عنوان مراقب و سرما ، اکثریت قریب به اتفاق افراد اسکیزوئید که بیمار می شوند در دوره ای از درمان اشتیاق خود را برای دوستی و عشق ابراز می کنند. این بیمار اسکیزوئید نیست که در DSM شرح داده شده است. چنین اشتیاق ممکن است به جز در زندگی خیالی اسکیزوئید از بین نرود ، که ممکن است برای مدت طولانی در درمان به درمانگر اجازه دسترسی نباشد.

دامنه بسیار محدودی از اسکیزوئیدهای کلاسیک تعریف شده توسط DSM وجود دارد که امید به ایجاد روابط برای آنها بسیار ناچیز است و تقریباً منقرض می شود. اشتیاق به نزدیکی و دلبستگی تقریباً برای چنین شخصی قابل شناسایی نیست. این افراد داوطلبانه بیمار نخواهند شد ، همانطور که فرد اسکیزوئید که بیمار می شود اغلب به دلیل انگیزه های دوقلوی تنهایی و اشتیاق بیمار می شود. این نوع بیمار معتقد است که نوعی ارتباط و دلبستگی امکان پذیر است و برای روان درمانی بسیار مناسب است. با این حال ، روان درمانگر ممکن است با احساس بدبینی درمانی به بیمار اسکیزوئید نزدیک شود ، اگر نه پوچ گرایی ، و ممکن است بیمار را با باور اینکه احتیاط بیمار بی تفاوتی است و احتیاط آن سردی است ، اشتباه بخواند.

7- شخصی سازی یا مسخ شخصیت ( Depersonalization )

گونتریپ شخصی سازی را به عنوان از دست دادن احساس هویت و فردیت توصیف می کند. شخصیت زدایی یک دفاع تجزیه ای است ، که اغلب توسط بیمار اسکیزوئید به عنوان "تنظیم" ، "خاموش کردن" یا به عنوان تجربه جدایی بین مشاهده کننده و من شرکت کننده توصیف می شود. این عمیق ترین تجربه زمانی است که اضطراب طاقت فرسا به نظر می رسد و یک شکل شدیدتر از دست دادن تأثیر است: در حالی که از دست دادن تأثیر یک حالت مزمن در اختلال شخصیت اسکیزوئید است ، شخصی سازی شخصی یک دفاع حاد در برابر تجارب فوری اضطراب یا خطر طاقت فرسا است (کلاین، رالف، 1995)

8- رگرسیون ( وا پس روی ، Regression )

گانتریپ رگرسیون را چنین تعریف کرد: "بیانگر این واقعیت است که فرد اسکیزوئید در پایین احساس غرق شدن در دنیای خارجی خود می شود و از آنجا به سمت داخل و مانند امنیت عقب است. رحم استعاره ". چنین فرایند رگرسیون شامل دو مکانیزم متفاوت است: درون و عقب. رگرسیون به درون بیانگر میزان اعتماد به اشکال ابتدایی خیال و خود مهار است ، که غالباً دارای ماهیت خودرانگیزه یا حتی ماهیت بدون هدف هستند. بازگشت به عقب به سمت ایمنی رحم یک پدیده منحصر به فرد اسکیزوئید است و شدیدترین شکل خروج از حالت دفاعی اسکیزوئید را در تلاش برای یافتن ایمنی و جلوگیری از تخریب توسط واقعیت خارجی نشان می دهد ، پس از خروج از رحم هنگام تولد جسمی خیال بازگشت به رحم ، خیال بازگشت به مکانی امن است.

گانتریپ واپس روی را بیانگر این می دانست که فرد اسکیزویید احساس می کند توسط جهان بیرونی غرق و له شده است پس برای امنیت به دنیای درون و به رحم استعاری پناه می برد (گانتریپ، 1969). چنین واپس روی دو مکانیزم مختلف را شامل می شود: به درون و به عقب. واپس روی به درون بیانگر اتکا به شکل های ابتدایی فانتزی و مهار خود(self-containment) است، که اغلب ماهیت اتو اروتیک و بی شیء دارند. واپس روی به عقب و به فضای امن رحم یک پدیده ی منحصر به فرد است که نمایانگر شدیدترین شکل دفاع های اسکیزویید و تلاشی برای یافتن امنیت و اجتناب از نابودی توسط واقعیت بیرونی است. و این موضوع با مدل های والدینیِ چالش برانگیزی که کودک هنگام خروج از رحم هنگام تولد با آن ها مواجه می شود، ترکیب شده است (کلاین، رالف، 1995)

حالت های درونی ابتدایی

گانتریپ بیان کرد از نوزادانی که عشقی که مستحق آن هستند را دریافت نمی کنند دو واکنش احتمالی برزو خواهد کرد: “عشقِ عصبانی” (Love made angry) و “عشقِ گرسنه” (Love made hungry)

عشق عصبانی، مطابقت و شباهت به اضطراب های افسردگی و تلاش برای اجبار دیگری به عشق ورزیدن دارد. البته، این خودش مسبب ترس از این است که دیگری متقابلا خشمگین خواهد شد و ترک خواهد کرد. از سوی دیگر ممکن است از ناراحت کردن و رنجاندن دیگری احساس گناه پدید آید. در فرد بالغ، تمام این واکنش ها می تواند منتج به شکلی از افسردگی و تخلیه ی منابع درونی شود. با وساطت کافی یا استحکام ایگو، این فرد بالغ شاید برای ارتباط و عشق ورزیدن به دنبال فرد دیگری بگردد. عشق گرسنه، با اضطراب های اسکیزویید مطابقت دارد و حس رو به افزایش عطش برای عشق و توجه و میل شدید به ارتباط با عزیزان را توصیف می کند. این چرخه بازگو کننده ی ترسی است که عشق فرد برای محبوب خیلی شدید و غیر قابل تحمل و یا از نظر روانی نابودکننده خواهد شد و نتیجه اش متارکه است. افسردگی ای که در پی می آید منجر به فاصله گرفتن شدید از عزیزان می شود. این شکل از افسردگی تحقیر کننده احتمال شانس دوباره را مسدود می کند. عشق ورزیدن خطرناک می شود و راهی جز تنهایی باقی نمی ماند. (کلاین، 1987)

ایگوی واپس روی کرده (regressed ego)، مفهومی که گانتریپ آن را معرفی کرد، سهم بسزایی بر روانکاوی و تاثیر زیادی بر زندگی افراد دارد. بر اساس تعریف گانتریپ، همه ی افراد شکاف هایی(splits) با ماهیت و درجات متفاوت دارند، شکاف بین ایگوی هوشیاری که دلمشغول حال حاضر است و میلی که به بازگشت به گذشته برای پیدا کردن امنیت وجود دارد. او اظهار کرد هر یک از ما به نوعی تجاربی از قصور در همدلی را در کودکی تجربه کرده ایم و این چیزی است که موجب درجاتی از دو نیم سازی (splitting) و کناره گیری در آینده ی ما شده است (ارلیچ،2009)

او به طرز دلسوزانه ای با کسانی که بر دوراهی ترس و اشتیاق به رابطه قرار داشتند همدل بود. برای افرادی که در این مخمصه گیر افتاده بودند، روابط انتخاب وحشتناکی محسوب می شد: دوست داشته شدن یعنی بلعیده شدن و از دست رفتن. از سوی دیگر، عشق ورزیدن کنترل شخص مقابل را به دست گرفتن و از هویت اش بهره بردن است. ظرفیتی برای هویت ما (“us” or “we” identity) وجود ندارد. تنها افراط های ویرانگر جدایی یا ادغام وجود دارند. تعریف او از من و غیر من به همراه تو و ما در سال اول زندگی، با مفهوم “در هم تنیدگی متقابل” (interpenetrating mix-up) بالینت قرابت دارد. با مراقبت به اندازه کافی خوب، ساختارهای مختلف سلف تحکیم می شوند: یک من وجود دارد، یک تو و گاهی اوقات ما. وقتی مراقب ناکافی باشد، این ساختارها شکل پیدا نمی کنند و فرد بزرگسال در حالی که بین دو گزینه ی غیر قابل قبول نوسان می کند، مملو از رنج روانی است : تنهایی مخوف یا ادغام روانی و ناپدید شدن. بر اساس دیدگاه گانتریپ، این جا همان جایی است که درمان درست می تواند به میان بیاید. تنها با یافتن کسی غیر از خودشان که از آنها مراقبت کند، درکشان کند و از لحاظ هیجانی آن ها را بفهمد. افراد اسکیزویید اگر به شکل حقیقی مراقبت شوند ساختارهایی که برای مدیریت کردن و لذت بردن از زندگی لازم است را رشد و توسعه می دهند (گانتریپ، 1971)

نظریه ایگوی بازگشتنی

"هری گانتریپ" تحلیلگر کار های فیربرن و وینیکات بود.او هرگز سعی نکرد نظریه تقسیم ایگوی (ego-spliting) فیربرن و رویکرد مادر متعادل ( good-enough mother) وینیکات را با ایده ی ایگوی بازگشتی (regressed ego) که خودش به ادبیان روانتحلیلی "روابط ابژه " افزود همراستا جلوه دهد (کرینبرگ و میشل،1983،ترجمه حسینی،1390).
ایگوی بازگشتی معروفترین نوآوری گانتریپ بود. بدین معنا که سائق اصلی و برانگیزاننده انسان به سوی عقب نشینی و بازگشت در حرکت است. وقتی ابژه ی حقیقی (مثلا: مراقبین اولیه) محروم کننده باشند فرد به دنیای ابژه های درونی پناه می برد. باتوجه به اینکه ابژه های درونی نیز منعکس کننده جنبه های هیجان انگیز و طرد کننده ی والدین اند فرد متعاقبا از پناه بردن به ابژه های درونی نیز مایوس و سرخورده خواهد شد و چه بسیار که فرد در مقام تنبیه ، خود را تا آخر عمر از پاره ای لذت ها محروم نماید.او تمام عمر نسبت به نادرست بودن منطق اش آگاه نخواهد شد. زیرا در زیر پوسته آگاهی و شناخت وی ، تعارضی که ناظر بر عنصر احساس تقصیر و تنبیه است فعالانه حضور دارد. از اینرو منطق ،مصادره به احوال می شود و در جهت مصداق تنبیه و محرومیت خودآزارگرانه سازماندهی می گردد.

به نظر گانتریپ (1961)، ایگوی لیبیدویی فیربرن که مخزن تمام نیازهای برآورده نشده‌ی موضوعی است یک تقسیم شدن دیگر را پش
ت سر می‌گذارد: در این تقسیم بندی آخر، یک بخش از ایگو همچنان به موضوع هیجان آور دلبسته می‌ماند ولی بخش دیگر – که همان ایگوی بازگشتی است – از موضوع هیجان انگیز جدا شده و از تمام موضوع جویی165‌هایی که به منظور کسب حداقل امنیت روانی تمنا می‌کرد، دست بر می‌دارد. از این گذر، بخشی از ایگو به ذهنیتی ایزوله شده و وضعیتی بی‌موضوعی پناه می برد. فضای بی‌موضوعی چیزی همانند تجریه‌ی افتراق (گسستگی) است. به اعتقاد گانتریپ اگر امید همچنان زنده باشد. ایگوی بازگشتی پس ازکناره‌گیری و واپس روی به دنیای حمایت انزوا، همچنان منتظر پیدایی یک انسان یا یک محیط پرورش دهنده 167می‌ماند. اما اگر امید کاملاٌ ناتوان شده باشد، ایگوی بازگشتی آرزوی مرگ خواهد کرد. به گفته گانتریپ (1969)پرورش دهنده والدینی مناسب، موجبات شکل‌دهی به شخصیت بالغ و متعالی را فراهم می کند .

نظریه دین به عنوان نیاز

گانتريپ (1969 م، به نقل از وولف، 1386 ش) همراه با ديگر نظريه‌پردازان روابط موضوعي، معتقد است که همه انسان‌ها به شدّت نيازمند هستند که بتوانند در شرايط کاملاً شخصي، با محيطي رابطه داشته باشند که احساس کنند سخاوتمندانه با آنها رابطه دارد.

در قلمرو ارتباطات انساني، اين نيازِ اساسي، از اوّلين سال‌هاي زندگي به بعد، به خوبي برآورده نمي‌شود و حالتي از اضطراب دائمي به وجود مي‌آوََرَد. در اين حال، راه حل معمول، انکار اسکيزوئيديِ خودِ اين نياز اساسي است. شخص از اين راه تا حد امکان، عملاً از روابط انساني کناره مي‌گيرد و بدين گونه، به جهان درونيِ اشيايِ بدي که دروني شده‌اند، باز مي‌گردد. وقتي شخص، انکار اسکيزوئيدي يا واکنش افسرده‌ساز به اين ارتباطات با اشياي بد را کنار مي‌گذارد، نشانه‌هاي روان‌رنجوري، به صورت حرکات دفاعي، نمايان مي‌گردد.

به نظر وي از نظر تاريخي، دين، همواره وسيله‌اي بوده است که بشر از طريق آن، سعي کرده تا از رنجي که از روابط با اشياي بد، ناشي مي‌شده است, رهايي يابد. دين، همواره نماينده قدرت نجات‌بخش ارتباط با اشياي خوب بوده است، از اين طريق که خدا، منجي و کليسايي پديد مي‌آورده است که روحِ مضطرب مي‌تواند به سوي آنه پرواز کند و در پناه آن بياسايد و نجات يابد.

به اعتقاد گانتريپ (1969 م، به نقل از وولف، 1386 ش) دين نيز مانند تجربه و در اساسي‌ترين شکل خود براي همه اشخاص، يکي است: احساس بنيادين اتّصال به هستي، و حقيقت نهايي و فراگير، و اعتباريابيِ شخصي، از طريق آن. احساس پيوند کيهاني در صورت گسترش يافتن، اصولاً در ارتباط خوب ميان کودک و مادر، ريشه دارد. اين تجربه بنياديِ يکي بودن با مادر، نقطه شروع و بنياد استوار هويّت من و توان من است؛ آرامشي دروني و هسته شخصيتي‌اي که بايد از دسترس فشارهاي جهان بيرون، مصون بماند.

گانتريپ (1956 م، به نقل از وولف، 1386 ش) اعتقاد دارد که کامل‌ترين شکل بلوغ، شامل «تجربه کردن زندگي، از راهي اصولاً مذهبي» است. به نظر او، اين، حقيقتي روان‌شناختي است که تجربه و ايمان مذهبيِ شخص بالغ، امنيتي سخته جامع و خدشه‌ناپذير و عرصه‌اي بس پهناور براي امکان خودشکوفايي پديد مي‌آورد. لکن ايمان استوار و روشن و قدري تجربه ديني، ممکن است حتّي براي افرادي هم که عميقاً دچار اختلال هستند، دست دهد و آنان ممکن است در اثر همين ايمان و تجربه ديني، به ثبات دست يابند و در هر صورت، بهترين زمينه را براي روان‌درماني بيابند.

گانتريپ، از مبلّغان مذهب مي‌خواهد که فهم خود را در باره نيازهاي عاطفي انسان، عميق‌تر کنند تا دين را به شيوه‌اي آموزش دهند که به جاي اين که شخص را به تسليم در برابر يک مرجع مقتدر وادارند، رشد «خودِ» حقيقي را ميسّر سازند.

چنين آموزشي، ضمناً باعث مي‌شود که فرد در جهان، احساس آرامش کند؛ زيرا جهان هستي، تماميت عظيمي است که آدمي، اساساً به آن وابسته است. به گفته گانتريپ (1969 م، به نقل از وولف، 1386 ش) آنچه در سرانجامه اهميت دارد، اقرار به برخي جزم‌ها يا اجراي آيين‌هاي مشخّص نيست؛ بلکه به دست آوردن تجربه راستين مذهبي است.