هلن دویچ ( Helene Deutsch ) متولد 9 اکتبر 1884 در گالیسیای اتریش - مجارستان و متوفای 29 مارس 1982 در کمبریج ماساچوست ، روانکاو آمریکای - لهستانی و همکار زیگموند فروید بود . وی موسسه روانکاوی وین را تأسیس کرد. در سال 1935 ، او به کمبریج ، ماساچوست مهاجرت کرد ، و در آنجا روانکاوی را ادامه داد. دویچ یکی از اولین روانکاوان بود که در زنان تخصص پیدا کرد. وی عضو آکادمی هنر و علوم آمریکا بود .

هلن دویچ در Przemyśl ، سپس در پارتیشن لهستانی اتریش گالیسیا ، با والدین یهودی ، ​​ویلهلم و رجینا روزنباخ ، در 9 اکتبر 1884 متولد شد . وی کوچکترین فرزند از چهار فرزند بود ، با خواهران ، مالوینا ، و جیزلا و یک برادر ، امیل.

اگرچه پدر دویچ دارای تحصیلات آلمانی بود ، هلن (روزنباخ) در مدارس خصوصی لهستانی تحصیل کرد. در اواخر قرن هجدهم ، لهستان توسط روسیه ، پروس و اتریش تقسیم شد. هلن در دوره ملی گرایی و خلاقیت هنری لهستانی احیا شد ، مولودا پولسکا . در نتیجه ، هلن به دلیل وفاداری به کشوری که خود و خواهران و برادرانش به عنوان حمله به آن می دیدند ، با آثار فردریک شوپن و ادبیات لهستان ، با اصرار بر هویت ملی لهستانی خود ، همدردی کرد. در دوران جوانی ، هلن با هرمان لیبرمن ، سیاستمدار لهستانی ، در دفاع از آرمان های سوسیالیستی درگیر شد. روابط آنها بیش از ده سال به طول انجامید. او در سال 1910 به همراه او به یک کنفرانس بین المللی سوسیالیست رفت و با اکثر چهره های اصلی سوسیالیست ، مانند زنان کاریزماتیک آنجلیکا بالابانوف و رزا لوکزامبورگ .

دویچ در وین و مونیخ در رشته پزشکی و روانپزشکی تحصیل کرد . او شاگرد و سپس دستیار فروید شد و اولین زنی شد که خود را در روانشناسی زنان دغدغه داشت. اولین زن که به جامعه‌ی روانکاوی وین فروید پیوست، هلن دویچ در سال ۱۹۱۸ بود. او اولین کتاب روانکاوی جنسیتی زنان را منتشر کرد و به طور گسترده‌ای در مورد موضوعاتی مانند روانشناسی زنان، نوجوانی و مادران نوشت.

به دنبال یک رابطه جوانی با رهبر سوسیالیست هرمان لیبرمن ، هلن در سال 1912 با دکتر فلیکس دویچ ازدواج کرد و پس از چند مورد سقط ، یک پسر به نام مارتین به دنیا آورد. در سال 1935 ، وی از آلمان فرار كرد و به كمبریج ، ماساچوست ، در ایالات متحده مهاجرت كرد. شوهر و پسر هلن دویچ یک سال بعد به او پیوستند ، و وی تا زمان مرگ در کمبریج در سال 1982 به عنوان روانکاو مشهور در آنجا کار کرد.
پدر

هلن اغلب گزارش می داد که پدرش منبع اولیه الهام او بوده است. پدر وی ، ویلهلم ، وكیل برجسته یهودی ، "لیبرال و متخصص حقوق بین الملل" در دوره ای كه یهودستیزی بیداد می كرد. وی توانست نماینده گالیسیا در دادگاه فدرال در وین و اولین یهودی در منطقه باشد که به نمایندگی از موکلین در دادگاه فعالیت می کند. مشابه فروید ، ویلهلم مشتریان را در یک اتاق خاص در خانه خود می دید ، اما او همچنین یک دفتر رسمی خارج از خانه داشت. هلن پدرش را بت می کرد و اغلب او را در طول روز با مشتری هایش جلسه می گذاشت . توانایی برگزاری جلسه پدرش باعث شد که هلن یک بار فکر کند وکیل شود ، تا زمانی که متوجه شد زنان از وکالت محروم هستند. این محرومیت او را به سمت روانشناسی سوق داد ، که به زندگی مادام العمرش تبدیل می شود.

به هلن به عنوان دختر زیبای روزنباخ که در Przemyśl شناخته می شود ، لقب "بسیار درخشان برای پسر بودن" را به خود اختصاص داد. در اوایل کودکی بود که هلن و پدرش در روابط خود تنش را تجربه کردند. هلن که از تشنگی برای تحصیل و بی اعتنایی نسبت به زندگی مادرش باعث شد او تحریک شد و به پدرش روی آورد ، اما او را مایل به کمک به ادامه تحصیل در سن چهارده سالگی دانست.

دویچ در کار خود ، روانشناسی زنان ، یکی از جنبه های مازوخیسم زنانه را با دلبستگی به پدرش و پیامدهای احتمالی چنین هویتی پیوند می دهد. وی می نویسد پدری گاهی اوقات وقتی دخترش به سن بلوغ جنسی نزدیک می شود رابطه خود را قطع خواهد کرد. بعداً هلن مقاومت پدرش را به تبعیت از همسرش و آرزوی صلح در خانه نسبت داد.

مادر

رابطه هلن دویچ با مادرش بسیار سخت و سرد بود. در حالی که او به طور کلی پدرش را می پرستید ، هلن از مادرش ، رجینا متنفر بود. به گفته هلن ، مادرش "هیچ یک از علاقه های فکری همسرش نبود" و هلن آرزوهای مادرش را اجتماعی و مادی می دانست. هلن ادعا کرد مادرش به او توهین می کند ، اغلب او را کتک می زد ، سیلی می زد و به او حمله لفظی ( توهین ) می کرد.

هلن استدلال کرد که مادرش از او سواستفاده کرده است ، نه برای مجازات کردن او ، بلکه "به عنوان راهی برای تجاوزهای فروخورده خود" زیرا هلن پسری نبود که مادرش می خواست و انتظارش را داشت. هلن غالباً می گفت كه خانه كودكی او تحت تأثیر نگرانی شدید مادر برای مناسبات اجتماعی و موقعیت قرار دارد. هلن مادرش را "بی فرهنگ ، از نظر فکری ناامن و برده ای از بورژوازی" می دانست.

گرچه هلن در بعضی مواقع مشتاق عشق مادرش بود ، اما در واقع هیچ وقت از مادرش هیچ عشق مادرانه ای دریافت نکرد. در عوض ، هر حضور مادرانه از خواهر او ، مالوینا ، و یک زن با محبت در محله به نام "کنتس رنگ پریده" بود. در دوران کودکی ، هلن به خاطر می آورد " پرستار های مختلف " او را تحت تأثیر قرار می دادند و از احساس وابستگی به [مادر] خود متنفر بود. این احساسات اغلب او را به "خیال پردازی مبدل می کند که شخص دیگری مادر واقعی او است".

خواهر و برادر

خواهر هلن دویچ ، مالوینا ، شخصی بود که بیش از مادرش محبت می کرد. هنگامی که مادر آنها تصمیم به کتک زدن هلن گرفت ، مالوینا کسی بود که نمی گذاشت ضرب ها به سرش بخورد . با این حال از نظر هلن ، مالوینا خود موضوع محدود نگاهی به نقش یک زن در جامعه بود. انتظار می رفت هلن دویچ و خواهرانش در اوایل زندگی ازدواج کنند و با مردان مناسب اجتماعی ازدواج کنند. اگرچه مالوینا مجسمه ساز و نقاش با استعدادی بود ، اما به جای مرد رویاهای خود مجبور شد با مردی که والدینش "مناسب تر" انتخاب کرده است ازدواج کند.

امیل هنگامی که هلن حدود چهار سال داشت مورد سو استفاده جنسی قرار گرفت و در تمام دوران کودکی او را به آزار و اذیت ادامه داد. هلن در زندگی بعدی خود ، این ماجرا را "علت اصلی گرایش نه تنها به طور پنهانی به خیال پردازی ، بلکه برای انتقال این خیالات به عنوان حقیقت" دانست. قرار بود امیل به عنوان تنها پسر خانواده ، وارث خانواده باشد. در عوض ، امیل ثابت کرد که یک قمارباز ، دانشجوی سودجو و ضعیف است و از خانواده ناامید است. در طول زندگی خود ، هلن سعی داشت تا نواقص برادرش را جبران کند ، اما "احساس می کرد هرگز با موفقیت شکست امیل را از نظر مادرش جبران نمی کند" اما جایگزین او به عنوان مورد علاقه پدرش شد.

شخصیت " گویی "

در نظریه روانکاوی مطالب زیادی وجود داشت که وینیکات می توانست از مفهوم خود کاذب استفاده کند ، مثل هلن دویچ شخصیت های "گویی" را توصیف کرده بود ، و روابط شبه آنها جایگزین روابط واقعی می شد.  

" شناخته شده ترین مفهوم بالینی وی ، شخصیت "گویی" بود ، تصوری که به او اجازه می داد منشا توانایی خاص زنان در شناسایی با دیگران را برجسته کند. دویچ شخصیت های اسکیزوئید را که "به نظر می رسد به اندازه کافی طبیعی است ، به این دلیل که موفق شده اند" تماس های شبه "از انواع مختلف را به جای تماس واقعی احساس با دیگران جایگزین کنند ، جدا کرد. آنها رفتار "گویی" دارند که با دیگران احساس روابط می کنند ... احساسات شبه غیر اصیل آنها. به طور گسترده تر ، او در نظر گرفت که "شخص" سرد "که کم و بیش از احساسات کاملاً اجتناب می کند ... ممکن است یاد بگیرد که نارسایی خود را پنهان کند و" مانند اینکه "احساسات واقعی داشته و با مردم تماس داشته باشد" رفتار کند.

گفته شده است که این تمایل هلن به عشق بود با شناسایی خود با شی ، سپس تجربه این عشق به عنوان خیانت و دویدن به سمت شی بعدی ... [که] او خودش در مطالعات مختلف خود در مورد "به عنوان" اگر "شخصیت" باشد. در واقع ، Lisa Appignanesi نوشته است که "خاطرات او گاهی اوقات این احساس را پر می کند که او وجود خود را تجربه کرده است تا" گویی "باشد - ابتدا زندگی خود را" مانند اینکه "یک سوسیالیست در شناسایی خود با لیبرمن؛ "مثل اینکه" یک همسر متعارف با فلیکس ؛ "مثل اینکه" یک مادر ... سپس "مثل اینکه" یک روانکاو در شناسایی با فروید ".

شخصیت انگار که

هلن دویچ در مقاله ای در سال ۱۹۳۴ تحت عنوان شخصیت «انگار که» از تجربه اش با چهار بیمار صحبت کرد. چهار زن، که روانکاوی در مورد آنها به شکست منتهی شده بود. او قادر نبود در مورد طبقه بندی آنها تصمیم بگیرد که آیا «نوروتیک» هستند یا «سایکوتیک».

هلن دويچ قبل از اينكه به معرفي موارد بپردازد چند نكته را به عنوان نكات ثابت برمي شمرد: اين افراد به نظر نرمال مي رسند. آنها در نظر اول دوست داشتني، باهوش، مهربان و دلچسب هستند و مردها را بشدت به خود جلب مي كنند. اما در آنها چيزي درست كار نمي كند و هر كسي كه با آنها سروكار دارد دير يا زود به اين نكته پي مي برد. مثلاً يكي از آنها نقاش است و به نظر مي رسد بسيار هم با استعداد باشد اما هر بار كه آتليه اش را عوض مي كند سبك نقاشي اش را نيز تغيير مي دهد. آنها در ابتدا مهربان و صميمي به نظر مي رسند اما بزودي متوجه يك نوع سردي در روابطشان مي شويم. رابطه ي آنها شبيه دوستي است، شبيه محبت است، شبيه عشق است، تمام علايم خارجي يك رابطه ي عميق را دارد اما با اين همه موجب دلزدگي و كسالت اطرافيان و بخصوص زوج هايشان مي شود كه از خود مي پرسند موضوع چيست؟
هلن دويچ مي گويد عملكرد آنها مثل يك بازيگر است كه از تكنيك بسيار بالايي برخوردار است ولي هنرش ناب نيست. او هم همان احساسي را دارد كه زوجهاي اين زنان دارند؛ چيزي مي بايست وجود مي داشت كه وجود ندارد ولي او قادر نيست نامي براي آن پيدا كند.
آنچه جالب است اين است كه خود اين زنان اين نقص را در خود احساس نمي كنند و اين نكته ي بسيار بااهميتي است. حالا چطور شده كه اين زنان تصميم به انجام روانكاوي گرفته اند مطلبي است كه هلن دويچ آن را بيان نمي كند. اين نقص را فقط ديگري حس مي كند، از آن رنج مي برد و سرانجام اين زنان را ترك مي كند. و باز آنچه بسيار حائز اهميت است اين است كه اين زنان چندان از قطع روابط خود و از ترك شدن توسط ديگري لطمه نمي خورند و بسادگي رابطه ي ديگري را آغاز مي كنند، گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است.
نكته قابل توجه هم همين جاست: استعداد اعجاب انگيز آنها در تطابق. آنها براحتي با هر وضعيتي تطابق مي يابند زيرا آنها در واقع تقليد مي كنند. هلن دويچ اصطلاح تقليد رواني را به كار مي برد، يعني همان چيزي كه در نزد كودكان مشاهده مي شود. نتيجه گيري هلن دويچ بر دو محور استوار است:
1- سردي باطني آنها در روابطشان در نتيجه يك واپس زني نوروتيك نيست كه روانكاوي بتواند آن را برطرف نمايد. در اينجا با انزواي رواني موجود در نوروز وسواسي سروكار داريم و نه با همانند سازي هيستريك. آنچه در اينجا مطرح است، « يك از دست دادن واقعي سرمايه گذاري عاطفي بر روي ابژه » است كه با واپس زدگي فرسنگها فاصله دارد.
2- در نتيجه اين تقليد رواني آنها به هركس و هر چيز راضي اند. براي همه كس و همه چيز آماده اند. خود را به هر كسي مي دهند. اخلاقيات ندارند. سبك زندگي شان و ايدئولوژي شان با زندگي جنسيشان تغيير مي كند. با هر مردي كه عوض مي كنند كل زندگيشان و حتي طبقه اجتماعي شان تغيير مي كند. و آنها اين كار را بدون درد و رنج، بدون سوگواري، بدون احساس خلأ انجام مي دهند.
آنچه جالب است اين است كه مردها بسرعت اين حالت را حس مي كنند و دچار كسالت و دل زدگي مي شوند، در حالي كه در ابتداي آشنايي اين زنان براي آنها يك مدل تمام عيار زنانگي بوده اند.
اگر اين زنها براي هر كاري آماده اند به اين معناست كه آنها فاقد « فرامن » هستند. آنها هيچ مرزي ندارند و در نتيجه هيچ اشتياقي ندارند. آنچه تابلوي باليني اين زنها نشان مي دهد يك خلأ مطلق است و اينكه تنها نقطه ي اتكاء آنها يك همانندسازي مطلقاً تصويري بر اساس ابژه زمان حاضر است، تا وقتي كه ابژه در مقابل ديد است. بنايي موقتي و بدون پايه و اساس، بدون ناخودآگاه، بدون واپس زدگي كه در آن يورش سائق ها فقط در اثر ملاقاتهاي خوب يا بد است كه نظمي مي پذيرد يا نمي پذيرد.
يكي از اين دو زن آخرين فرزند يك خانواده ي اشرافي در حال انقراض است. او در محيطي بزرگ شده كه در آن فقط ظواهر حكمفرماست. والدينش تماماً مجذوب نقش هايي هستند كه بايد در مقابل ديگران بازي كنند و جز اين نقش ها چيز ديگري برايشان نمانده است. در دنياي آنها اثري از خواسته، ميل و اشتياق نيست. جايي هم براي كمبود و كاستي نيست. او به عنوان يك كودك تا حد يك تصوير تقليل يافته بود. تصويري كه والدينش در معرض تماشاي ديگران مي گذاشتند تا بدين وسيله به آنان اثبات كنند تا چه حد مطابق ايده آل ها هستند. كودكي كه توسط يك سري خدمتكار قابل تعويض پرورش يافته و حتي نتوانسته بود براي خود يك لله ثابت دست و پا كند. وضعيت او از وضعيت يك بچه يتيم هم اسفبارتر بود زيرا كه حتي اين شانس را هم نداشت كه كسي او را به فرزندي بپذيرد.
او هم مثل همه ي آدم ها پدر و مادرش را به چشم ايده آل هايي مي نگريست كه بايد آنها را ستايش كرد. او براي خود سناريوهايي ساخته بود كه والدينش ستارگان آن بودند. تمام كودكان البته براي خود داستانهايي مي سازند كه آنها را اصطلاحاً « رمان خانوادگي » مي نامند. اما هلن دويچ سناريوهاي اين زن را متفاوت از رمان خانوادگي مي داند. تفاوت در اينجاست كه رمان خانوادگي با اديپ پيوند خورده است و حال آن كه در مورد اين زن اديپ وجود ندارد. براي بوجود آمدن كمپلكس اديپ چيز ديگري جز بال گستري در بعد تصويري لازم است.
هلن دويچ ابعاد واقع - سمبوليك و تصويري را نمي شناسد ولي با غريزه ي يك روانكاو واقعي مي نويسد: « ظاهراً براي اينكه يك كمپلكس اديپ واقعي به وجود بيايد كافي نيست كه والدين فقط حضور فيزيكي داشته باشند و فانتاسم هاي فرزندانشان را تغذيه كنند. كودك بايد در معرض فعاليتهاي ليبيدوئي والدين قرار گرفته باشد تا بتواند از نظر عاطفي موجودي كمابيش نرمال باشد. »
نه اديپ، نه سمبوليزاسيون وضعيت خود به عنوان يك موجود داراي جنسيت، نه همانندسازي در بعد سمبوليك، نه « فرامن »، نه حد و مرز، نه اشتياق، هيچ يك از اينها در نزد اين زن موجود نيست، اما برعكس ژوئي سانس بي حدوحصر است. او به گفته هلن دويچ فقط يك سايه از كمپلكس اديپ را دارد، سايه اي كه قدرت ساختن سوپراگو را ندارد و همين سايه هم بزودي رها مي شود.
بيمار دوم زني است كه به نظر مي رسد از لحاظ تشخيصي مدتي هلن دويچ را سرگردان كرده است. پدر اين زن يك روان پريش بوده كه اغلب در اتاقي در منزل محبوس بوده و يك مرد پرستار اسرارآميز از او مراقبت مي كرده است. يكي ديگر از وقايع مهم دوران كودكي اين زن تولد برادر كوچكترش است كه تمام توجه مادر را به خود اختصاص داده است. تنها راه حلي كه براي اين كودك باقي مي ماند تا رهاشدگي توسط پدر و مادر را جبران كند خمير مجسمه سازي است. اين زن بعدها مجسمه ساز مي شود.
راه حل انتخابي اين زن بسيار به والايش شباهت دارد با اين همه هلن دويچ معتقد است كه اين راه حل يك والايش واقعي نيست به دلايلي كه برمي شمرد:
در وهله ي اول: او مدام خود را در آينه نگاه مي كند و هرگز از اين كار خسته نمي شود.
در وهله ي دوم: او تلاش مي كند كه با خمير مجسمه سازي قسمتهاي مختلف بدن خود را بسازد.
در وهله ي سوم: او حالا مجسمه ساز شده اما نمي تواند چيز ديگري جز يك سري مجسمه زنان چاق و مادرانه را بسازد كه به نظر هلن دويچ تلاشي مذبوحانه است براي اينكه براي خودش مادري خلق كند، مادري را كه در كودكي به نفع برادرش از دست داده است. كاملاً مشخص است كه او قادر نشده اين كمبود را براي خودش سمبوليزه كند.
در وهله ي چهارم: او مجسمه سازي را رها كرده و به نقاشي رو مي آورد.
علاوه بر اينكه در دوران كودكي او مدام در تلاش است كه تصويري از بدن خود به دست بياورد از طريق ديگري نيز تلاش مي كند تا از خودش تصويري داشته باشد و آن از طريق تقليد كردن از برادرش است، برادري كه ابژه ي محبت مادر است. وقتي كه اين برادر بعدها اسكيزوفرن مي شود او هم رفتار غريب برادر را تقليد مي كند. در اين مورد هم هلن دويچ بسيار تيزبين است. او اين تقليد را يك mimetism مي داند و آن را از همانندسازي هيستريك تفكيك مي كند. كافي است كه اين زن از برادرش دور باشد تا ديگر ديوانه به نظر نرسد.
برخلاف مورد اول در اينجا يك رابطه ي پيش اديپي بسيار قوي با مادر وجود دارد. « رابطه با اين مادر بسيار غيرطبيعي از لحاظ شارژ ليبيدو بسيار غني است ». اما در اينجا هم نبودن كمپلكس اديپ كاملاً محسوس است. او براي اينكه بتواند با نفرت شديد خود نسبت به برادرش كنار بيايد ناچار به « پسروي » (5) به يك همانند سازي در بعد تصويري شده است. او نمي تواند بر طبق روش هيستريك محروميت خود را سمبوليزه كند. در نتيجه او به خاطر عدم دسترسي به مكانيسم هاي جبراني در بعد سمبوليك اين مكانيسم ها را در بعد تصويري جستجو كرده و به دست مي آورد. از آن جمله مي توان آينه و مجسمه را نام برد و مهم تر از همه تقليد ميمون وار از برادر را.
همانند سازي در بعد تصويري برخلاف همانند سازي در بعد سمبوليك نيازي به عشق ندارد، ابژه مورد تنفر نيز به همان اندازه كارساز است، زيرا فقط تصوير اين ابژه است كه براي همانند سازي لازم است.
در هر دوي اين موارد مي بينيم كه پدر از لحاظ فيزيكي حضور دارد ولي از لحاظ سمبوليك غايب است. در مورد اول او چيزي جز يك عروسك خيمه شب بازي نيست كه نمايش يك نظم اجتماعي در حال موت را بازي مي كند و در مورد دوم پدر جز « جسدي داخل گنجه » نيست. در هيچ يك از اين دو مورد پدر چيزي را انتقال نمي دهد. چيزي سمبوليزه نمي شود. از اديپ جز سايه اي نيست. والايش تقلبي است و محبت و عشق تصنعي. سوژه فقط يك حباب نارسي سيستي است كه مي تواند تمام عمر سرپا بماند، اگر موردي پيش نيايد كه در آن سوژه با فردي ملاقات كند كه لازم باشد جايگاهش را سمبوليزه كند. در غير اين صورت اين بناي سست فرو مي پاشد و بجايش پسيكوز‌ ( جنون ) سربرمي آورد.

عقده ادیپ

هلن دویچ (۱۸۸۴–۱۹۸۲) یکی از اولین دانش‌آموزان زن فروید و اولین تحلیل‌گری بود که یک مطالعه زمانی و یکپارچه از رشد روان‌شناختی زن انجام داد. به طور خلاصه، دویچ ادعا می کند که زنان دارای تمایلات جنسی منفعل-مازوخیستی هستند، آنها برای تولید مثل متولد شده اند و رشد آنها را باید متفاوت از رشد مردان دانست. 

دویچ رشد زنانه را بسیار دشوار و پر پیچ و خم می‌بیند، زیرا در مقطعی برای رسیدن به بزرگسالی دگرجنس‌گرای مورد انتظار خود، باید انتخاب شیء جنسی اصلی خود را از مادرش به پدرش (و مردان) منتقل کند. 

به گفته دویچ، دختر پدرش را به خاطر نداشتن آلت تناسلی سرزنش می کند نه مادرش. بنابراین، او از همذات پنداری با پدر و مردانگی خود دست می کشد. به دلیل این رابطه با پدرش، او تجاوز به تجاوز جنسی را در سر می پروراند . بنابراین، فانتزی تجاوز، جهانی و غیرآسیب شناختی است و بخش کلیدی جنسیت زنانه است. در این میان، دختر با آرزوی داشتن " بچه مقعدی " خود را با مادرش یکی می کند . هنگامی که او شکست خود را تشخیص می دهد، کاهش به مرحله قبل از تناسلی است اتفاق می افتد: آرزویی برای کلیتوریس فعال قبلی ( فالیک ). تنش های مازوخیستی در دختر غالب است و او آرزو دارد توسط پدرش اخته شود. میل به فرزند نیز مازوخیستیک می شود.

روانکاوی زنان

هلن دویچ و کلارا تامپسون معتقدند که زنان به آلت رجولیت حسادت می کنند زیرا این آلت مظهر قدرت و کنترل در جامعه است و دختران از ابتدای رشد می فهمند که داشتن آلت رجولیت مهم است و دارا بودن آن به معنای داشتن قدرت و کنترل در زندگی است ونداشتن آن فرصتها و خودمختاری را سلب می کند . (گولومبوک و فی وش،ترجمه، شهرآرای، 1378)

در سال 1925 هلن دویچ "اولین روانکاو بود که کتابی در مورد روانشناسی زنان منتشر کرد". و با توجه به پل روازن ، "علاقه او و کارن هورنی به این موضوع نشان داد که فروید ، که دوست نداشت از این کار عقب نماند ، مجبور شد تعدادی مقاله درباره خود زنان بنویسد " فروید در مقاله خود در مورد "جنسیت زن" در سال 1931 ، با تأیید از آخرین مقاله "هلن دویچ" ، در مورد مازوخیسم زنانه و رابطه آن با فرسودگی (1930) ، که در آن او نیز فعالیت های استخوانی دختر و شدت آن را تشخیص می دهد ، نوشت: دلبستگی او به مادرش ".

زنان بر اثر تحولاتِ جنسی و عواملِ دیگری همچون عادت ماهیانه و زایمان، هیچگاه به اعتدالِ روانیِ مردها دست پیدا نمی کنند و همواره از احساس کمبود و حقارتِ خویش، رنج می برند . زن بیش از مرد نیازمندِ جنسِ مخالف است، زیرا به دلیلِ نداشتنِ آلتِ مردانه پیوسته غصه می خورد و برایِ جبرانِ آن می کوشد تا مردی را تصاحب نموده و مالکِ او شود. از این رو ابتدا به پدر و سپس به شوهر و پس از آن به فرزندش دل می بندد، به همین دلیل است که فرزندِ پسر بیش از فرزندِ دختر، برایِ مادر خوشایند است . زن در دورانِ کودکی در نتیجهٔ محرومیتِ چاره ناپذیرِ خویش، دچارِ حقارتی می شود که آثارِ محو نشدنیِ آن در جریانِ رشد و تشکیلِ شخصیتِ او مؤثر واقع می شود .
‎در دوران کودکی و سالهایِ پس از آن دختر برایِ جبرانِ کمبودش دلش را به برآمدگیِ آلتِ تناسلی اش یعنی چوچوله یا "کلیتوریس"، خوش می کند که هلن دویچ از آن به عنوانِ " جانشینِ غیرِ کافی" یاد می کند . امّا این برآمدگی و چوچوله تنها تا زمان بلوغ برایِ دختر امیدبخش است، پس از آن مقام خودش را به درونِ آلتِ تناسلی یعنی "مهبل" واگذار می کند ... دختر در نتیجهٔ این تحول بارِ دیگر دچارِ انقلاب و تحولِ درونی و نگرانی می گردد... درکل با وجودِ این تحولاتِ شدید فشارِ روانی سنگینی بر زندگیِ جنسیِ دختر وارد می شود و زمینه را برایِ بروزِ بیماری هایِ روانی بخصوص هیستری مهیّا می کند
‎به زنان این گونه القا شده است که نقشِ آنها در آمیزش جنسی و تولیدِ مثل نسبت به نقشِ مرد، پست و کوچکتر است... هلن دویچ معتقد است که عملِ جنسی برایِ مردان فعلی سادیستی برایِ تصاحبِ جنسِ زن می باشد... در صورتیکه عملِ جنسی برایِ زنان انفعالی مازوشیستی می باشد و گاهاً از تحملِ فشار و درد، لذت می برند و درکل خودآزارگری و یا مازوشیسم تبدیل به عاملِ اصلی در زندگیِ روانی زنان شده است .
‎زن برایِ فرونشاندنِ حقارتش در برابرِ مرد، تمهیداتی می اندیشد، از طرفی منطقهٔ جنسی و نازش را که بنظر می رسد ریشهٔ کمبود و حقارت است را می پوشاند و از ارائهٔ آن و حتی صحبت نمودن از آن پرهیز می کند . از طرفِ دیگر تلاش می کند تا با ناز و عشوه و خودآرایی و آرایش، مرد را اسیرِ خود سازد و خویشتن را برتر از او شمارد و به نازش افتخار کند .
‎زن ممکن است به سه شیوه نسبت به نقصِ نهادیِ خویش واکنش نشان دهد:

اول- ممکن است به حیاتِ منفعلِ خود تن در دهد و با سرنوشتِ خود بسازد .

دوم- ممکن است در شرایطِ نامساعد از درکِ نقصانِ جنسیِ خویش، افسرده شده و اسیرِ اختلالاتِ روانی شود .

سوم- ممکن است گرفتارِ عقدهٔ "نرینگی" گردد و پا در زندگی و حیاتِ مردانه گذاشته و به جنسِ خویش عصیان کند و به زن بودنِ خویش پُشت نماید .

‎طبق گفتهٔ هلن دویچ هر نقصانی در جنسِ زن و لذتِ جنسی زن وجود داشته باشد، مسئول این کمبود "اجتماع" است. چراکه رسم و رسومات و قوانینِ احمقانه و بیخردانهٔ دینی و مذهبی و همچنین قوانینِ عجیبِ برخی از خانواده ها سبب شده است تا جلوه هایِ روانیِ عشق و همچنین جلوه هایِ روانیِ سکس، برایِ زنان و دختران تعریف نشده باشد و در نهایت جامعه این جلوه هایِ روانی را برایِ آنها تضمین نکند... در صورتیکه از هزاران هزار سالِ پیش، همین اجتماع، جنسِ زن- این جنسِ گرانقدر و عزیز را از تجلیاتِ مادیِ عشق برخوردار کرده اند .

هلن دویچ این کتاب رو در زمان جنگ جهانی دوم نوشته و خودش پزشک و روانکاو بوده و از نظریه ها و کمک های فروید نیز استفاده کرده و از نظر دانشی انسان آگاه و باسوادی بوده و در نگاه اول شاید اینطور به نظر برسه که برای جنس زن ارزشی قایل نبوده اما وقتی به مقالاتی این چنینی برخورد کردم دیدم که چنین مشکلی وجود داره که کودک تمایل به رابطه جنسی با پدر داره و چون مادر رو رقیب خود می دونه حسادت می کنه که از اون به عقده ادیپ یاد می شه. پس می شه اینجوری گفت چنین زنی قطعا هدفش از نوشتن این کتاب بی حرمتی به شخصیت و زنانگی زن نبوده چون خودش یک زن هست و به عنوان روانکاو در کلینیک هاش بیمارهای اینچنین بسیاری داشته و خودش هم تضاد بین مادر بودن و تمایلات جنسی رو تجربه کرده وسعی به ایجاد راهکارها و حل این موارد برآموده.
کارن هورنای در انکار واژن از عبارت روان شناسی زنان به عنوان یک کل استفاده و از فروید و هلن دویچ انتقاد می کند.

هلن دويچ روان­درماني را يك حرفه­ ي كاملاً برتر براي زن در نظر مي­ گيرد و مسلماً در بسياري از كشورها اكثريت بزرگي از مشاوران را (همانند پرستاران)، زنان تشكيل مي دهند. 

آزار طلبی زنانه

برای دهه ها ، روانشناسان این سوال را مجذوب خود کرده اند که چرا زنان ضرب و شتم در روابط سو استفاده می کنند؟ عجیب ، این سوال بسیار جالب تر از سئوال فوری این است که چرا مردان علیه شریک زندگی خود خشونت می کنند. توضیحات پیشنهادی در مورد چرایی ماندن زنان تقریباً همه بر روی عوامل موجود در خود زنان متمرکز شده است. به عنوان مثال ، "مازوخیسم زنانه ذاتی" توسط روانکاو هلن دویچ ، که معتقد بود زنان واقعاً از این آزارها لذت می برند ، مطرح شد. دلسوزانه تر (و کمتر عجیب و غریب) ، روانشناس ، لنور واکر یک توضیح درماندگی آموخته را ارائه داد.

آنچه زن به شکل نهان در مقاربت جنسی آرزو دارد :تجاوز و خشونت یا به لحاظ روانی تحقیر شدن است.فرایند زایمان به شکلی ناخوداگاه باعث ارضای حس آزارطلبی او میشود و رابطه مادری او با فرزندش نیز چنین است.

دو نویسنده دویچ و رادو در مورد دلیل پیدایش آزارطلبی در زنان معتقدند که نقطه عطف در روند رشد زن ،آگاهی دختر بچه از این واقعیت است که آلت رجولیت ندارد.

بارداری زنان

مطالعه بالینی توصیفی هلن دویچ (1945) که بر زندگی تولیدمثلی زنان متمرکزاست در یک دوره چند ساله نوشته شده و تقریباً نیم قرن پیش منتشر شدند. 

دویچ, میل جنسی را به صورت یک درون گرایی (1945- همه سؤالات مربوط به جلد دوم هستند) در بارداری در نظر گرفته و عنوان کردند که خود شیفتگی در جسم و روح آن‌ها موجب تداخل در انتقال و سرمایه گذاری در کارهای تحلیلی می‌شود. به علاوه, او با دخالت در یک وضعیت زندگی ” یعنی وضعیت زندگی آرام برای توسعه تجربه‌های واقعی ” مخالف است (دویچ 1945, ص 161). 

هلن دویچ معتقد است فقط حسادت به آلت رجولیت و فائق آمدن بر این حسادت است که باعث ایجاد تمایل به بچه داری و در نهایت برقراری رابطه عاطفی با پدر می شود

روانکاوی مادری

هلن دویچ طی مطالعه پدیده مادری به این نتیجه می رسد که زن از طریق مادری به بهترین نحو کمال می پذیرد اما به شرط آنکه این وظیفه را آزادانه به عهده گرفته باشد. باید زن در موقعیت روانی، اخلاقی و مادی ای باشد که اجازه تحمل بار را به او بدهد در غیر این صورت نتایج آن شوم خواهد بود که یکی از آنها افسردگی است.

انتخاب ابژه ی نارسیسیستیک توسط زنان برای ازدواج

هلن دویچ (۱۹۵۳) نیز در مورد انتخاب اُبژه‌ی نارسیسیستیک توسط زنان بحث کرده است. این نوع انتخاب اُبژه نشأت گرفته از روابط اولیه با مادر نارسیسیستیکی است که با کودک ارتباطی سطحی و ناپخته داشته است، مادری که اُبژه ناکافی برای همانندسازی بوده در حالیکه کودک نیازمند به ارتباطی طولانی به همراه هیجانات مثبت بوده است. چنین انتخاب شریک زندگی از تثبیت در مرحله‌ی تقلیدی پیشاکلامی نشأت گرفته که نوعی از ارتباط با اُبژه است که از نظر سطح رشدی پایین‌تر و ابتدایی‌تر از همانندسازی است.

این زنان همچنین وابستگی  شدید به شریک زندگی‌شان و ایده‌آل‌سازی آنها نشان می‌دهند و اغلب تمایل به تعویض شریک زندگی دارند. با تعویض شریک زندگی آنها همه‌ی باورها، ارزش‌ها و سبک زندگی را نیز تغییر می‌دهند و به جای آن ارزش‌های شریک جدید را برمی‌گزینند. آنها شخصیت‌های «انگار که» هستند، به محض اینکه یک شریک زندگی را عوض می‌کنند باورهای خود را در مورد او نیز تغییر می‌دهند.

در نتیجه ارزش‌های شریک زندگی ایده‌آل‌شده به‌ناگاه انکار می‌شود، چیزی که منجر به کاهش عزت نفس خودشان نیز می‌شود. به منظور افزایش سطح عزت‌نفس‌شان، شریک زندگی دیگری انتخاب شده و ارزش‌های او برگزیده می‌شود. اغلب، این تعویض شریک‌های زندگی و عزت نفس متزلزل، بیانگر یک ایگوی نابالغ و ضعیف است. همچنین تغییر ارزش‌ها و برگزیدن نگرش اُبژه، انعکاس‌دهنده سوپر ایگوی نابالغ است.

بیماری روان تنی

هلن دویچ (1939) و گرین اکر (1939) معتقد بودند که ضربه های تولد ، شیرخوارگی و کودکی شخص را مستعد بیماری روان تنی بزرگسالی می سازد .