هوش عاطفی‌ ريشه در مطالعات هوش اجتماعي در دهه‌ي 1920 دارد. و نیز هوش عاطفی‌ بار ديگر توسط سلوی و مایردر سال 1990 مورد توجه مجدد قرار گرفت. كساني كه اولين بار آن را هوش احساسي ناميدند و به عنوان 2 نوع از 7 نوع هوشي كه توسط گانیر (1993) تئوريزه شد و به عنوان، هوش شخصي و فراشخصي ارائه شد گلدمن در سال 1996 اين مفهوم را به عموم معرفي كرد و اظهار داشت كه هوش عاطفی ممكن است مفهومي برتر از IQ باشد. در حال حاضر چندين تعريف در مورد هوش عاطفی وجود دارد كه لزوماً نمي‌توان آنها را با هم مرتبط كرد. هوش عاطفی‌ يك سازه‌ي چند بعدي است كه ما نمي‌توانيم به سادگي و وضوح آن را تعريف كنيم به همين خاطر تست‌هاي خوبي براي اندازه‌گيري هوش عاطفی ارائه نشده است.

با وجود اين دو تعريف از آن را ذكر مي‌كنيم:گلدمن هوش عاطفی را اينگونه تعريف مي‌كند: « ظرفيت شناخت احساسات خود و ديگران براي برانگيختن خودمان و براي مديريت كردن احساسات به صورت مطلوب در خودمان و در روابط‌­مان ».مطالعات خوبي كه اخيراً در زمينه‌ي هوش عاطفی توسط دولویکز و هیگز در سال 2000 انجام گرفته است به وضوح تاثير هوش عاطفی را در موفقيت كار نشان مي‌دهد. اين دو نويسنده فقط در زمينه‌ي مورد ادبيات كارهاي گسترده انجام نداده‌اند بلكه تحقيقاتي بر روي 100 مدير طي 7 سال از چندين سازمان بعمل آمده‌اند.بر طبق مطالعات دولویکز و هیگز در سال 2000، شواهد نشان مي‌دهد كه هوش احساسي با مفهوم شايستگي هم رديف است تست‌هايي كه توسط كاغذ و قلم براي اندازه‌‌گيري هوش عاطفی گرفته مي‌شود، علاوه بر آنكه سنجش آن به سختي انجام مي‌پذيرد و نتايج مورد انتظار را نشان نمي‌دهد.

قسمت مهمی از هوش عاطفی از تحقیقات مربوط به رشد كودك ناشی می‌شود كه این زمینه نیز مانند سایر زمینه‌های روان شناسی در به حساب آوردن نقش عواطف تأثیر داشته است (اكبرزاده، 1383). نوزادی كه متولد می‌شود به طور ذاتی دارای هوش می‌باشد.

درست است كه او قادر به خواندن و نوشتن نیست و نمی‌توان از او آزمون هوش گرفت ولی با وجود این می‌توان گفت كه این بچه هوشمند است. همة ما توانائی‌هایی داریم كه ذاتی بوده و نمی‌توان آن‌ها را افزایش داد و در مقابل، برخی از توانائی‌های دیگر در وجود هر فرد هستند كه قابلیت‌های آموزش، یادگیری و بهبود و توسعه دارند.

هوش عاطفی به طور ذاتی و فطری در درون هر فرد وجود دارد، ولی می‌توان مهارت‌های عاطفی را نیز به افراد آموزش داد و دانش و آگاهی آن‌ها را نسبت به عواطف خود و دیگران افزایش داد كه در نتیجه آن هوش عاطفی افراد نیز افزایش خواهد یافت. حتی اگر نتوان هوش عاطفی افراد را افزایش داد می‌توان با آموزش مهارت‌های عاطفی به معلومات آنها در این زمینه اضافه كرد. مثلاً می‌توان به افراد لغات بیان كنندة عواطف را یاد داد و یا علت بوجود آوردندة عواطف را شناساند (اكبرزاده، 1383).

حوزه هوش عاطفی به عنوان یك موضوع مورد مطالعه، از بطن روان‌شناسی علمی ظهور پیدا كرد، از این رو مربیان، روان‌پزشكان، متخصصان منابع انسانی و سایرین به این موضوع علاقمند شدند و بدین ترتیب، این حوزه توسعه یافت. از زمانی كه مجله‌های معتبر علمی مقاله‌هایی در این زمینه به چاپ رساندند تا به امروز مجله‌ها و مقاله‌های پژوهشی، فعالیت‌های مربوط به این حوزه را گزارش می‌كنند (لامعی، 1390).

مقایسه هوش عاطفی و عقلی

بهترین حوزه مناسب برای مقایسه هوش عاطفی و هوش عقلی محیط كار است زیرا فرد در محیط كار خود علاوه بر توانایی های علمی ( كه از هوش عقلی نتیجه می شود ) از قابلیت های عاطفی خود نیز استفاده می كند. از اینرو، در حوزه توسعه منابع انسانی در سازمان ها مفهوم هوش عاطفی بكار گرفته شده است تا به مهارتهای عاطفی، علاوه بر قابلیت های تخصصی توجه شود.

بر اساس تحقیقات، هوش عقلی حداكثر 10در صد در عملكرد و موفقیت تاثیر دارد ( مخصوصا در حوزه مدیریت) البته تحقیقات " رابرت امرلینگ " و " دانیل گولمن " (2003) بیان می كنند كه هوش عقلی نسبت به هوش عاطفی پیشگوی بهتری برای كار و عملكرد علمی فرد است. اما زمانی كه این سوال مطرح می شود" آیا فرد می تواند در كار خود بهترین باشد و یا مدیری لایق باشد؟"در اینجا هوش عاطفی معیاربهتری است، هوش عقلی احتمالا برای به دست آوردن این جواب كارایی كمتری دارد. " گولمن" نیز در كتاب خود بنام (كار با هوش عاطفی ، 1998)

بر نیاز به هوش عاطفی در محیط كار، یعنی محیطی كه اغلب به عقل توجه می شود تا قلب و احساسات، تمركز می كند. او معتقد است نه تنها مدیران و رؤسای شركت ها نیازمند هوش عاطفی هستند، بلكه هر كسی كه در سازمان كار می كند نیازمند هوش عاطفی است ( مورای ، 1998).

اما هرچه در سازمان به سمت سطوح بالاتر می رویم اهمیت هوش عاطفی در مقایسه با هوش عقلی افزایش می یابد در این زمینه ‌‌‌« گلمن » و همكاران او معتقدند كه هوش عاطفی در تمامی رده های سازمانی كاربرد زیادی دارد، اما در رده های مدیریتی اهمیتی حیاتی می یابد. آنان مدعی هستند هوش عاطفی تا حدود 58 درصد بهترین ها را در موقعیت رهبری ارشد از ضعیف ترین ها جدا می سازد و مشخص می كند.

زیرا شرایطی كه در رأس سلسله مراتب سازمان بوجود می آیند، سریع تر گسترش می یابند، چرا كه هركسی به مدیر و فرد بالا دست خود نگاه می كند. افراد زیر دست رفتارهای عاطفی خود را از مدیران می آموزند. حتی هنگامی كه مدیر را نمی توان زیاد رؤیت كرد (مثل مدیری كه در پشت درهای بسته در طبقات بالاتر كار می كند) نگرش او بر حالات پیروانش تاثیر می گذارد. به همین علت است كه هوش عاطفی از اهمیت زیادی برای یك رهبر برخوردار است (گولمن و همكاران، 2001).